سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش مانَد از قلمت یادگار عمر

«نوشته های فرهنگی و اجتماعی و سبک زندگی ، شهدا و مدافعین حرم»

باید انسانها، هم آموزش داده شوند و هم تزکیه شوند، تا این کره‌ى خاکى و این جامعه‌ى بزرگ بشرى بتواند مثل یک خانواده‌ى سالم، راه کمال را طى کند و از خیرات این عالم بهره‌مند شود. مقام معظم رهبری

التماس دعا
برادر شما شکیبا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۷ آبان ۰۳، ۱۱:۰۹ - Setayesh
    great
پیوندها
امکانات

بوی کباب و دستکش سفید

دوشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۷، ۰۳:۱۷ ب.ظ

http://yadshohada.com/wp-content/uploads/2015/01/%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%87-%D8%A2%D8%B0%D8%B1%D8%AE%D8%B4-224x300.jpg

شهید یدالله آذرخش

فرزند  : حسین جان

تاریخ شهادت  :  ۱۳۶۵/۰۳/۰۱

محل شهادت  :  منطقه عملیاتی حاج عمران

محل دفن  :  گلزار شهدای شهر زاغه از توابع شهرستان خرم آباد 

سایت یاد امام و شهدا مختص به شهدا و رزمندگان استان لرستان ،بانک اطلاعاتی جدیدی را برای معرفی این شهید بزرگوار افتتاح نموده است. از کلیه دوستداران شهدا بخصوص شهید مذکور ورزمندگانی که از وی خاطره دارند ، تقاضا می شود تصاویر ومطالب خود را برای انتشار ومعرفی هرچه بهتر این شهید در سایت قرار داده تا با نام شما در سایت منتشر گردد. باتشکر وقدردانی از شما مدیر سایت

 سوم شهریور ۱۳۴۹، در روستای پل هرو از توابع شهرستان خرم آباد به دنیا آمد. پدرش حسنجان، کشاورز بود و مادرش ساعد بانو نام داشت. تا چهارم متوسطه در رشته تجربی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. یکم خرداد ۱۳۶۵، با سمت مسئول مخابرات در حاج عمران عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در روستای زاغه علیا از توابع شهرستان زادگاهش واقع است.

یک عکس یک خاطره. قسمتی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس لرستانی محمد فقیهی

شهید یدالله آذرخش
شهید یدالله آذرخش

یک عکس، یک خاطره (۱) – یدالله

هنوز ۱۷ سالش نشده بود که لباس رزم پوشید. آشناییمان برمیگردد به رضا و مسجد صاحب الزمان خرم آباد که مهر بودنش با اولین دیدار در دلم نشست. بودنش دل را آرام میکرد، هنوز هم برایم سخت است از حس و حالم بگویم، آنقدر بودنش عجیب بود که همه مجذوب او بودند. عبادتش، صحبتش و حتی سکوتش رنگ خدا داشت و آرامش. آنقدر بی ریا و بی آلایش بود که تقریباً تنهاترین آدمها هم او را همدم خود میدانستند.
حادثه خیلی سختی را در عملیات والفجر ۶ تجربه کرد، بطوریکه سمت چپ بدنش کاملاً فلج شده بود.
یکروز من و سعید نقاش زاده و رضا خواجوی رفته بودیم برای کمک تا منزلش را رنگ کند، او هم برای ما کم نگذاشت، از مرغ محلی گرفته تا دوغ و محصولات محلی تدارک دید، ما هم حسابی فرصت را غنیمت شمرده و نهارش را خوردیم، موقع کار که رسید، به بهانه ای از خانه اش رفتیم و هرچقدر گفت پس رنگ آمیزی چه میشود، با خنده گفتیم انشالله نهار بعدی!
در هوای سرد بهمن ۶۵ و در حالیکه مجروحیت بالای ۷۰% را چند ماهی بود تحمل میکرد، عملیات تک حاج عمران پیش آمد، در عملیات های تک، جنگ تن به تن بود و او در حالی که رشادتش را با تن ناسالمش فریاد میزد، بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن در ۱۸ سالگی به شهادت نایل آمد.
روحش شاد
عکس فوق، آخرین یادگاری از آخرین دیداریست که دلتنگی هایم را تازه کرد. انگار همین دیروز بود که بچه های تبلیغات لشکر ۵۷ ابوالفضل، من، او و احسان افخمی را در یک قاب تصویر کردند. دیدارمان به قیامت یداله آذرخش…

برگ های زرین شهید یدالله آذرخش:

شهید-یدالله-آذرخش
شهید-یدالله-آذرخش

بنام خدا

به یاد دوست و همکلاسی و همرزمم یدالله آذرخش

پرده اول . بوی کباب

آن روز رفتیم امتحان تعلیمات دینی سال اول دبیرستان را در سنگر بهداری دادیم و برگشتیم خط. آتش دشمن شدید بود. به فاصله چند دقیقه من و یدالله و چهارنفر دیگر مجروح شدیم. جافری هم شهید شد. مرا بردند شیراز و یدالله را بردند تهران. مدت زمانی که ما بستری بودیم تیپ ۵۷ حضرت ابوالفضل (ع) را از زبیدات به دربندیخان انتقال دادند. من زودتر از یدالله دوره درمانم تمام شد. برگشتم و رفتم واحد مخابرات تیپ. دست راست یدالله کلا آسیب دیده بود و لمس شده بود لذا دو ماهی دوره درمانش طول کشید تا برگشت به جبهه. وقتی آمد دربندیخان رفتیم سراغش و به زور آوردیمش واحد مخابرات. از وقتی عصب دستش قطع شده بود سرمای شدید و آزار دهنده ای در دستش احساس می کرد.

آن روز ارتباط تلفنی محور هم با خط و هم با یگان تامین که بین محور و قرارگاه بود قطع شده بود. نم بارانی می بارید که طبیعت زیبای حیرت انگیز دربندیخان را دو چندان لطیف کرده بود. من و یدالله با یک کلاشینکف کوتاه و یک تلفن هندلی و یک سیم چین ، و یک حلقه سیم سیاه رنگ مخصوص ، سوار موتور تریل دوست داشتنی قرمز رنگ شدیم و رفتیم برای تعمیر خطوط مخابراتی. خطوط معمولا یا بر اثر اصابت ترکش خمپاره و توپ یا توسط نیروهای کومله و دمکرات قطع می شدند.

وقتی برگشتیم ، یکی از دوستان طبق معمول هر روزه ، داخل حلب های روغن نباتی معروف به ۱۸ کیلویی ، هم آتش روشن کرده بود، هم سیب زمینی ریخته بود. تا بعد از بازیهای محلی نیروهای مقر ، بین آنها تقسیم کند. من رفتم داخل سنگر که هم لوازم را بگذارم و هم لباس نم دار خودم را عوض کنم. یدالله گفت ” دستم یخ زده می روم کنار آتش هم لباسم خشک شود، هم دستم گرم شود. بازی طاق پیل (یک بازی محلی لری )بچه ها را هم تماشا کنم”.

داخل سنگر بودم که بوی کباب  به مشامم رسید اول تبسمی کردم که به به بچه های جهاد لرستان دوباره کباب چنچه (گله برژ لری) درست کرده اند،گوشت شکاره یا قربانی ؟ ولی نه هنوز تا غروب آفتاب زمان زیادی مانده بود. یادم آمد حس بویایی یدالله اصلا خوب نیست.دویدم به سمت بیرون ، دیدم یدالله یک دست را روی شعله آتش و دست دیگر را روی دلش گرفته ، دارد به بازی بچه های مقر می خندد. داد زدم یدالله یدالله  دستت دستت سوخت ، کباب شد. تازه متوجه شد چه بلایی سر دستش آمده است چهار انگشتش سوخته بود. خندید و گفت کاش دستم قدرت داشت ولی حس نداشت .رفتیم اورژانس دکتر وقتی دستش را پانسمان کرد گفت: “آقای آذرخش ، حتما تا زمانی که دستت خوب می شود دست کش گرم کاموایی بپوش ، چون خیلی دیر زخمت ترمیم می شود، باید مواظب باشی عفونت نکند.”

 

پرده دوم. دست کش سفید

از مرخصی برگشته بودم ، ایستگاه صلواتی باختران یا همان کرمانشاه ، چند تا از نیروهای واحد مخابرات را دیدم. پرسیدم اگر دربندیخان می روید منم با شما می آیم . گفتند نه ما می رویم حاج عمران. فهمیدم خبری هست. نتوانستند مانعم بشوند و به هر ترفندی متوسل شدم تا راضی شدند من هم با آنها بروم  حاج عمران،یک روز قبل از عملیات حاج عمران ما رسیدیم نقده.

نیروهای لرستانی را جاهای مختلفی مستقر کرده بودند . ما را بردند نقده در یک مدرسه راهنمایی مستقر شدیم. بلافاصله رفتم داخل شهر و سه تا توپ پلاستیکی خریدم و یک مسابقه گل کوچک ترتیب دادم چقدر چسبید. فردا ما را بردند پیرانشهر . آنجا یدالله را دیدم. بیسم چی گردان انبیا شده بود. تکلیف من هنوز مشخص نبود. آنقدر به آقای سلوکی فرمانده واحد مخابرات گیر دادم که گفت تو هم با گردان انبیاء برو بعنوان کمک بیسیم چی ، ولی وسط ستون حرکت کن . یدالله همراه فرمانده باشد.

عصر قبل از عملیات نیروها را جمع کردند و مراسم سخنرایی و توجیه نیروها و سپس دعا که واقعا یکی از بهترین مراسم های عمر من بود. حال عجیبی داشتم و بلند بلند مانند سایر نیروها گریه می کردم. تو حال خودم بودم که یدالله  با آرنج بهم زد گفت : ” رحیم بیا بریم آخرین چایی را برای بچه ها درست کنیم. با هم رفتیم و یک دیگ بزرگ آب جوش درست کردیم و توی هر ظرفی که بدستمان می رسید به بچه ها چایی دادیم. یدالله در دست راستش دستکش سفید کاموایی پوشیده بود و لنگه دیگر دست کش را زیر جا خشابی روی سینه اش گذاشته بود. نیروها را به خط کردند و سوار کمپرسی به سمت تپه حاج عمران حرکت کردیم. یدالله دستی که دست کش داشت را برایم بعنوان خداحافظی بلند کرد و سوار لنکروز فرماندهی شد و با فرمانده گردان رفت.

وقتی از ماشین پیاده شدیم ، نیروها را به ستون کردند و در دل شب به سمت دشمن حرکت کردیم.چند دقیقه ای نگذشته بود که آتش دشمن تمام ستون را فرا گرفت . نیم خیز به سمت جلو حرکت می کردم. دیدم دست کش سفید روی زمین افتاده است. خم شدم آن را بردارم. ناگهان صدای انفجار مهیبی مرا به کنار ستون پرت کرد و روی سینه شهیدی انداخت. در آن تاریکی شب دیدم در دست راست این شهید یک دست کش سفید کاموایی است. پیشانی اش را بوسیدم و به سمت دشمن حرکت کردم.

راوی برادر رحیم ساکی

شهدا و رزمندگان لرستان

منبع: سایت یاد امام و شهدا

موضوعات: شهیدان جبهه و جنگ و رزمندگان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی