سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش مانَد از قلمت یادگار عمر

«نوشته های فرهنگی و اجتماعی و سبک زندگی ، شهدا و مدافعین حرم»

باید انسانها، هم آموزش داده شوند و هم تزکیه شوند، تا این کره‌ى خاکى و این جامعه‌ى بزرگ بشرى بتواند مثل یک خانواده‌ى سالم، راه کمال را طى کند و از خیرات این عالم بهره‌مند شود. مقام معظم رهبری

التماس دعا
برادر شما شکیبا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
امکانات

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدای حاج عمران» ثبت شده است

تصاویر دیده نشده از رزمندگان لرستان در جبهه‌های حق علیه باطل

از سراب زارم تا حاج عمران؛ نقش فرهنگیان در دفاع مقدس

بدنه آموزش‌وپرورش و معلمان به عنوان عناصر کلیدی و دانش‌آموزان هم که جامعه هدف را تشکیل می‌دهند، در برهه‌های مختلف از تاریخ این کشور به‌خوبی نقش‌آفرینی کرده‌اند و حضوری مثمر ثمر داشته‌اند، لذا در باب مقام معنوی معلمان بارها و بارها گفته و شنیده‌ایم.
آموزش‌وپرورش با مجموعه توانایی‌ها و توانمندی‌هایش حجم عظیم نیروی انسانی پرشور، بانشاط و باانگیزه ذخیره‌ای بزرگ برای هر حرکت ملی و عمومی محسوب می‌شود.
نمونه‌ای از رشادت‌های این قشر، حضور مفید و مستقیم در جنگ تحمیلی بود؛ تاریخ را که ورق بزنیم در سال 1363 بعد از شرکت در کنکور سراسری 200 نفر از جوانان لرستانی در مرکز تربیت‌معلم شهید مطهری (سراب زارم-بروجرد) در رشته‌های ابتدایی، علوم تجربی، ریاضی و پرورشی پذیرفته شدند؛ به این امید که بعد فراغت از تحصیل به فرزندان این مرزوبوم خدمت کنند؛ که در سال آخر حضورشان در تربیت‌معلم و هم‌زمان با اوج گرفتن جنگ، به‌فرمان امام (ره) لبیک گفتند و در جبهه حق علیه باطل حضور یافتند.
آن‌ها ابتدا با آموزش فنون نظامی در پادگان شفیع خانی (میعادگاه لرستان) مقدمه‌ حضورشان را برای خلق حماسه در مناطق جنگی را انجام داد تا هنوز هم که سال‌ها از آن جریانات می‌گذرد به وجودشان افتخار کنیم.
بچه‌های مرکز تربیت‌معلم شهید مطهری به همراه دیگر رزمندگان به منطقه شاخ شمیران اعزام شدند که عملیات در این منطقه لغو شد و برای سد حملات و پیشروی دشمن بعثی به منطقه حاج عمران فراخوان شدند.
۰ نظر موافقین ۱ ۲۳ تیر ۰۰ ، ۱۱:۴۲
ع . شکیبا---۲۱۶
شهید غلامرضا اسماعیل پور پس از رشادتهای فراوان در شامگاه اردیبهشت 1365 و در پنجمین روز از ماه مبارک رمضان در منطقه عملیاتی حاج عمران بر اثر اصابت ترکش خمپاره به دیدار معبود شتافت.

به گزارش نویدشاهد گیلان شهید غلامرضا اسماعیل پور در سال 1335 در روستای کوه بیجار لاهیجان به دنیا آمد وی که در خانواده ای مذهبی رشد و نمود. از همان کودکی علاقه فراوانی به انجام فرایض مذهبی داشت و در کنار تحصیل در امر کشاورزی یاور اولیای خود بود.
غلامرضا در سال 1353 به اخذ دیپلم نائل آمد و با اوج گیری نهضت شکوهمند اسلامی در حالی که یک سال از دانشجویی وی در رشته شیمی صنعتی می گذشت با تمام وجود به صفوف متحد ملت قهرمان ایران پیوست و در راهپیمایی ها و درگیری های خیابانی با سر سپردگان رژیم طاغوت شرکت نمود پیروزی انقلاب اسلامی شهید اسماعیل پور بدون چشم داشت مادی و برای خدمت به محرومین و مستضعفین در نهادهای مختلفت به فعالیت پرداخت.
در پی هجوم ناجوان مردانه استکبار جهانی به خاک میهن اسلامی وی از جمله اولین نیروهای احتیاط  بود که به سوی خطوط مرزی شتافت. غلامرضا در یاری رساندن به خانواده معظم شهدا کوشش فراوانی مبذول داشت و تصدی پست های مختلف فرهنگی و اجرایی را در سطح شهرستان و استان متقبل گردید.

شهید در خدمت به نهال نوپای انقلاب اسلامی از هیچ کوششی فروگذار نمی کرد حضور در فعالیتهای فرمانداری بنیاد شهید ساخت مسکن برای مستضعفین و حتی خبرنگاری و یا همکاری در ساخت موشکهای دور برد سپاه بخشی از جدیت و پشتکار فوق العاده آن شهید  مخلص را می نمایاند اما اینها همه نمی توانست عشق خاموشی ناپذیر وجود پر شور غلامرضا را سیراب نماید پس او دیگر  بار خود را به کاروان جان بر کفان دفاع  مقدس رسانید و پس از رشادتهای فراوان در شامگاه اردیبهشت 1365 و در پنجمین روز از ماه مبارک رمضان در منطقه عملیاتی حاج عمران بر اثر اصابت ترکش خمپاره  به شدت مجروح گردید و پس از چند هفته مراقبت های شدید پزشکی سرانجام در لحظات ملکوتی اذان به دیدار معبود شتافت.

۱ نظر موافقین ۱ ۲۳ تیر ۰۰ ، ۱۱:۲۷
ع . شکیبا---۲۴۵

27726960916038622412سمت راست: شهید مفقود الاثر غلامرضا نظرپور فرد

شهید

شهیدان، ای عزیزانی که:

 جان دادید برای حفظ جان ما،

خونتان ریخت برای نریختن خون ما،

به اسارت رفتید تا ما در بند نباشیم،

تیر خوردید برای استقلال ما،

پیکرتان در میدادین مین، همچون گل پرپر شد برای اصالت و عزت ما،

در سنگرها در زیر آتش بمب و موشک و تیر به نماز ایستادید تا معنای واقعی خلوص را به ما و آیندگان بفهمانید و برای جاودان ماندن سبکبالی و خدایی بودنتان در تاریخ این مرز و بوم،

در نبردهای تن به تن برای آوردن پیکر پاک و مقدس همرزمانتان و جلوگیری از افتادن پیکر پاکشان در دست دشمن، به دل آتش رفتید و گاهی در این پیشروی پیکر خودتان نیز به ملکوت پیوست

روحتان شاد و یادتان جاویدان

42263775373422414684سمت راست: شهید والامقام مفقود الاثر غلامرضا نظرپور فرد

ای شهدای عزیز که نگاههای معصومانه و مظلومانه تان، خلوص و شفافیت و پاکی و درستی و شجاعت شما را نمایانگر بود، روحتان شاد

 ای شهدایی که طرز نگاهتان نشان از نزدیکی پروازتان میداد، سلام بر شما،

ای شهدایی که صلابت نگاه و عمق تفکرتان زندگی بخش  بازمانده ها ست، یادتان بخیر،

ای شهدایی که هر زمان فضایل اخلاقی و بزرگی و اصول انسانی را میجویم، اولین چیزی که به ذهنمتن خطور میکند شمایید، از نور معنویت خود و از خلوصتان اندکی نیز مارا بهره مند نمایید

دلنوشته: حامد نظرپور

 میرملاس

مطالب مرتبط:  شهدا و رزمندگان جبهه و جنگ  ، دفاع مقدس ، 

۰ نظر موافقین ۱ ۲۲ تیر ۰۰ ، ۱۲:۱۶
ع . شکیبا---۲۹۷

http://yadshohada.com/wp-content/uploads/2015/01/%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%87-%D8%A2%D8%B0%D8%B1%D8%AE%D8%B4-224x300.jpg

شهید یدالله آذرخش

فرزند  : حسین جان

تاریخ شهادت  :  ۱۳۶۵/۰۳/۰۱

محل شهادت  :  منطقه عملیاتی حاج عمران

محل دفن  :  گلزار شهدای شهر زاغه از توابع شهرستان خرم آباد 

سایت یاد امام و شهدا مختص به شهدا و رزمندگان استان لرستان ،بانک اطلاعاتی جدیدی را برای معرفی این شهید بزرگوار افتتاح نموده است. از کلیه دوستداران شهدا بخصوص شهید مذکور ورزمندگانی که از وی خاطره دارند ، تقاضا می شود تصاویر ومطالب خود را برای انتشار ومعرفی هرچه بهتر این شهید در سایت قرار داده تا با نام شما در سایت منتشر گردد. باتشکر وقدردانی از شما مدیر سایت

 سوم شهریور ۱۳۴۹، در روستای پل هرو از توابع شهرستان خرم آباد به دنیا آمد. پدرش حسنجان، کشاورز بود و مادرش ساعد بانو نام داشت. تا چهارم متوسطه در رشته تجربی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. یکم خرداد ۱۳۶۵، با سمت مسئول مخابرات در حاج عمران عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در روستای زاغه علیا از توابع شهرستان زادگاهش واقع است.

یک عکس یک خاطره. قسمتی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس لرستانی محمد فقیهی

شهید یدالله آذرخش
شهید یدالله آذرخش

یک عکس، یک خاطره (۱) – یدالله

هنوز ۱۷ سالش نشده بود که لباس رزم پوشید. آشناییمان برمیگردد به رضا و مسجد صاحب الزمان خرم آباد که مهر بودنش با اولین دیدار در دلم نشست. بودنش دل را آرام میکرد، هنوز هم برایم سخت است از حس و حالم بگویم، آنقدر بودنش عجیب بود که همه مجذوب او بودند. عبادتش، صحبتش و حتی سکوتش رنگ خدا داشت و آرامش. آنقدر بی ریا و بی آلایش بود که تقریباً تنهاترین آدمها هم او را همدم خود میدانستند.
حادثه خیلی سختی را در عملیات والفجر ۶ تجربه کرد، بطوریکه سمت چپ بدنش کاملاً فلج شده بود.
یکروز من و سعید نقاش زاده و رضا خواجوی رفته بودیم برای کمک تا منزلش را رنگ کند، او هم برای ما کم نگذاشت، از مرغ محلی گرفته تا دوغ و محصولات محلی تدارک دید، ما هم حسابی فرصت را غنیمت شمرده و نهارش را خوردیم، موقع کار که رسید، به بهانه ای از خانه اش رفتیم و هرچقدر گفت پس رنگ آمیزی چه میشود، با خنده گفتیم انشالله نهار بعدی!
در هوای سرد بهمن ۶۵ و در حالیکه مجروحیت بالای ۷۰% را چند ماهی بود تحمل میکرد، عملیات تک حاج عمران پیش آمد، در عملیات های تک، جنگ تن به تن بود و او در حالی که رشادتش را با تن ناسالمش فریاد میزد، بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن در ۱۸ سالگی به شهادت نایل آمد.
روحش شاد
عکس فوق، آخرین یادگاری از آخرین دیداریست که دلتنگی هایم را تازه کرد. انگار همین دیروز بود که بچه های تبلیغات لشکر ۵۷ ابوالفضل، من، او و احسان افخمی را در یک قاب تصویر کردند. دیدارمان به قیامت یداله آذرخش…

برگ های زرین شهید یدالله آذرخش:

شهید-یدالله-آذرخش
شهید-یدالله-آذرخش

بنام خدا

به یاد دوست و همکلاسی و همرزمم یدالله آذرخش

پرده اول . بوی کباب

آن روز رفتیم امتحان تعلیمات دینی سال اول دبیرستان را در سنگر بهداری دادیم و برگشتیم خط. آتش دشمن شدید بود. به فاصله چند دقیقه من و یدالله و چهارنفر دیگر مجروح شدیم. جافری هم شهید شد. مرا بردند شیراز و یدالله را بردند تهران. مدت زمانی که ما بستری بودیم تیپ ۵۷ حضرت ابوالفضل (ع) را از زبیدات به دربندیخان انتقال دادند. من زودتر از یدالله دوره درمانم تمام شد. برگشتم و رفتم واحد مخابرات تیپ. دست راست یدالله کلا آسیب دیده بود و لمس شده بود لذا دو ماهی دوره درمانش طول کشید تا برگشت به جبهه. وقتی آمد دربندیخان رفتیم سراغش و به زور آوردیمش واحد مخابرات. از وقتی عصب دستش قطع شده بود سرمای شدید و آزار دهنده ای در دستش احساس می کرد.

آن روز ارتباط تلفنی محور هم با خط و هم با یگان تامین که بین محور و قرارگاه بود قطع شده بود. نم بارانی می بارید که طبیعت زیبای حیرت انگیز دربندیخان را دو چندان لطیف کرده بود. من و یدالله با یک کلاشینکف کوتاه و یک تلفن هندلی و یک سیم چین ، و یک حلقه سیم سیاه رنگ مخصوص ، سوار موتور تریل دوست داشتنی قرمز رنگ شدیم و رفتیم برای تعمیر خطوط مخابراتی. خطوط معمولا یا بر اثر اصابت ترکش خمپاره و توپ یا توسط نیروهای کومله و دمکرات قطع می شدند.

وقتی برگشتیم ، یکی از دوستان طبق معمول هر روزه ، داخل حلب های روغن نباتی معروف به ۱۸ کیلویی ، هم آتش روشن کرده بود، هم سیب زمینی ریخته بود. تا بعد از بازیهای محلی نیروهای مقر ، بین آنها تقسیم کند. من رفتم داخل سنگر که هم لوازم را بگذارم و هم لباس نم دار خودم را عوض کنم. یدالله گفت ” دستم یخ زده می روم کنار آتش هم لباسم خشک شود، هم دستم گرم شود. بازی طاق پیل (یک بازی محلی لری )بچه ها را هم تماشا کنم”.

داخل سنگر بودم که بوی کباب  به مشامم رسید اول تبسمی کردم که به به بچه های جهاد لرستان دوباره کباب چنچه (گله برژ لری) درست کرده اند،گوشت شکاره یا قربانی ؟ ولی نه هنوز تا غروب آفتاب زمان زیادی مانده بود. یادم آمد حس بویایی یدالله اصلا خوب نیست.دویدم به سمت بیرون ، دیدم یدالله یک دست را روی شعله آتش و دست دیگر را روی دلش گرفته ، دارد به بازی بچه های مقر می خندد. داد زدم یدالله یدالله  دستت دستت سوخت ، کباب شد. تازه متوجه شد چه بلایی سر دستش آمده است چهار انگشتش سوخته بود. خندید و گفت کاش دستم قدرت داشت ولی حس نداشت .رفتیم اورژانس دکتر وقتی دستش را پانسمان کرد گفت: “آقای آذرخش ، حتما تا زمانی که دستت خوب می شود دست کش گرم کاموایی بپوش ، چون خیلی دیر زخمت ترمیم می شود، باید مواظب باشی عفونت نکند.”

 

پرده دوم. دست کش سفید

از مرخصی برگشته بودم ، ایستگاه صلواتی باختران یا همان کرمانشاه ، چند تا از نیروهای واحد مخابرات را دیدم. پرسیدم اگر دربندیخان می روید منم با شما می آیم . گفتند نه ما می رویم حاج عمران. فهمیدم خبری هست. نتوانستند مانعم بشوند و به هر ترفندی متوسل شدم تا راضی شدند من هم با آنها بروم  حاج عمران،یک روز قبل از عملیات حاج عمران ما رسیدیم نقده.

نیروهای لرستانی را جاهای مختلفی مستقر کرده بودند . ما را بردند نقده در یک مدرسه راهنمایی مستقر شدیم. بلافاصله رفتم داخل شهر و سه تا توپ پلاستیکی خریدم و یک مسابقه گل کوچک ترتیب دادم چقدر چسبید. فردا ما را بردند پیرانشهر . آنجا یدالله را دیدم. بیسم چی گردان انبیا شده بود. تکلیف من هنوز مشخص نبود. آنقدر به آقای سلوکی فرمانده واحد مخابرات گیر دادم که گفت تو هم با گردان انبیاء برو بعنوان کمک بیسیم چی ، ولی وسط ستون حرکت کن . یدالله همراه فرمانده باشد.

عصر قبل از عملیات نیروها را جمع کردند و مراسم سخنرایی و توجیه نیروها و سپس دعا که واقعا یکی از بهترین مراسم های عمر من بود. حال عجیبی داشتم و بلند بلند مانند سایر نیروها گریه می کردم. تو حال خودم بودم که یدالله  با آرنج بهم زد گفت : ” رحیم بیا بریم آخرین چایی را برای بچه ها درست کنیم. با هم رفتیم و یک دیگ بزرگ آب جوش درست کردیم و توی هر ظرفی که بدستمان می رسید به بچه ها چایی دادیم. یدالله در دست راستش دستکش سفید کاموایی پوشیده بود و لنگه دیگر دست کش را زیر جا خشابی روی سینه اش گذاشته بود. نیروها را به خط کردند و سوار کمپرسی به سمت تپه حاج عمران حرکت کردیم. یدالله دستی که دست کش داشت را برایم بعنوان خداحافظی بلند کرد و سوار لنکروز فرماندهی شد و با فرمانده گردان رفت.

وقتی از ماشین پیاده شدیم ، نیروها را به ستون کردند و در دل شب به سمت دشمن حرکت کردیم.چند دقیقه ای نگذشته بود که آتش دشمن تمام ستون را فرا گرفت . نیم خیز به سمت جلو حرکت می کردم. دیدم دست کش سفید روی زمین افتاده است. خم شدم آن را بردارم. ناگهان صدای انفجار مهیبی مرا به کنار ستون پرت کرد و روی سینه شهیدی انداخت. در آن تاریکی شب دیدم در دست راست این شهید یک دست کش سفید کاموایی است. پیشانی اش را بوسیدم و به سمت دشمن حرکت کردم.

راوی برادر رحیم ساکی

شهدا و رزمندگان لرستان

منبع: سایت یاد امام و شهدا

۰ نظر موافقین ۰ ۱۰ دی ۹۷ ، ۱۵:۱۷
ع . شکیبا---۴۸۶

خدایا! برای من سخت است که ابی عبدالله با تن بی سر به شهادت برسد و من سر در بدن داشته باشم.

صبح همان روز شهادتش نیز در جمع یارانش اعلام می کند: دوستان دیشب خواب دیده ام امروز بدون سر به شهادت می رسم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید جلال کاوند در سال 1332 در روز تولد علی(ع) در شهرستان بروجرد به دنیا می‌آید. پدر جلال کارگر است گاهی رعیتی می‌کند و گاهی باربری. بارها را روی شانه‌اش به این طرف و آن طرف می‌برد. جلال و چهار برادر و یک خواهرش در یک اتاق کوچک زندگی می‌کنند. او کلاس ششم را که تمام می‌کند به اهواز و بعد از آن تهران می‌آید و برای امرار معاش خود و کمک به خانواده کار می‌کند. او  در خیاطی چیره‌دست می‌شود. در کارگاه خیاطی که جلال کار می‌کند فرد دیگری نیز هست. او کسی نیست جز محمد بروجردی. به دلیل همشهری‌بودن و داشتن دغدغه‌های دینی جلال بسیار متأثر از محمد بروجردی می‌شود و از همین دوران یعنی حدود سال 1351 فعالیت‌ها و مبارزات خود را علیه رژیم شاهنشاهی شروع می‌کند.

۰ نظر موافقین ۱ ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۵۵
ع . شکیبا---۷۰۷