سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش مانَد از قلمت یادگار عمر

«نوشته های فرهنگی و اجتماعی و سبک زندگی ، شهدا و مدافعین حرم»

باید انسانها، هم آموزش داده شوند و هم تزکیه شوند، تا این کره‌ى خاکى و این جامعه‌ى بزرگ بشرى بتواند مثل یک خانواده‌ى سالم، راه کمال را طى کند و از خیرات این عالم بهره‌مند شود. مقام معظم رهبری

التماس دعا
برادر شما شکیبا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
امکانات

۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدای دفاع مقدس» ثبت شده است

http://www.narinnews.ir/wp-content/uploads/2013/01/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B5%D8%A7%D8%AF%D9%82%DB%8C%D8%A7%D9%86.jpg

شهادت شهید غلامرضا صادقیان (1359ش)

شهید غلامرضا صادقیان، دوم شهریورماه سال ۱۳۴۲ش در شهیدیه و در یک خانواده متدین روستایی و کشاورز چشم به جهان هستی گشود. غلامرضا، تحصیلات ابتدایی خود را در شهیدیه (میبد یزد) به پایان رساند و بعد از آن به‌علت فقر مادی از ادامه تحصیل بازماند و به کار بنایی پرداخت تا به این وسیله یاری‌دهنده‌‌ای برای خانواده‌اش باشد. شهید در دوران کودکی بسیار باهوش و در عین حال، باادب بود. او فردی مذهبی بود و به نماز جماعت اهمیت زیادی می‌داد و تا حد توان در نماز جماعت شرکت می‌کرد.

غلامرضا در جریان مبارزات انقلاب اسلامی، به سهم خود، نقش فعالی ایفا کرد و اعلامیه‌های حضرت امام خمینی (ره) را به هر وسیله ممکن به‌دست می‌آورد و در معابر و مساجد پخش می‌کرد. او با وجودی که مجبور بود کار کند، تمام وقت اضافی خود را در تظاهرات علیه رژیم معدوم شاه و یا برپایی مجالس ارشاد می‌گذراند. شهید در کمک‌رسانی و یاری همسایگان نیز کوشا بود. شهید صادقیان در جریان دستگیری امام جمعه فقید میبد، آیت‌الله اعرافی توسط ساواک، به یزد رفت و تا زمان آزادی معظم‌له در آنجا ماند و سپس همراه با امام جمعه به میبد بازگشت.

وی هم‌چنین در جریان تشریف‌فرمایی حضرت امام خمینی (ره) از پاریس به ایران، به تهران رفت و چند روز در فرودگاه مهرآباد منتظر امام (ره) ماند، تا این‌که ایشان به ایران تشریف آوردند و غلامرضا در مراسم باشکوه استقبال با شور و حرارت شرکت کرد و چند روز بعد از پیروزی نهائی انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ش بود که به میبد مراجعت نمود.او پس از مراجعت به میبد، در تمامی تظاهرات و راهپیمایی‌ها و هم‌چنین انتخابات آتی فعالیت داشت و به‌طور جدی با عناصر ضد انقلاب برخورد می‌کرد.

در پی شروع جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، شهید صادقیان هم‌چنان فعالیت‌های انقلابی خود را دنبال می‌کند و عزم نبرد با دشمنان اسلام و انقلاب می‌نماید. به‌همین دلیل، با پدر و مادر مشورت می‌کند. پدر شهید نقل می‌کند که غلامرضا به من گفت: «پدر می‌خواهم به جبهه بروم.» گفتم: «پسرم حالا نرو!» او در جواب گفت: «پس شما هم ضد انقلاب هستید...» من گفتم: «خیر! من ضد انقلاب نیستم و اگر می‌خواهی برو...» شهید در تصمیم خود جدی بود و لذا به تاریخ چهاردهم آذر ۱۳۵۹ش به جبهه غرب عزیمت نمود. پدر شهید می‌گوید که هنگام خداحافظی، به او گفتم: «حالا که تو به جبهه می‌روی پس ما چه کنیم؟» در جواب گفت: «شما‌ها خدا را دارید و او شما را تنها نخواهد گذاشت...»

شهید بسیار به حضرت امام خمینی (ره) علاقه‌مند بود. پدر شهید صادقیان هم‌چنین می‌گوید که چندین‌بار به وی پیشنهاد ازدواج کردیم و او هربار می‌گفت: «بعد از پیروزی کامل انقلاب و غلبه بر کافران بعثی ازدواج می‌کنم.»

شهید به جبهه مریوان در غرب اعزام و در آنجا به‌عنوان خدمه خمپاره‌انداز مشغول نبرد با دشمنان شد. او سرانجام در تاریخ یکم بهمن‌ماه سال ۱۳۵۹ هجری شمسی، حین نبرد با مزدوران ضد انقلاب در سن هفده سالگی به درجه رفیع شهادت نائل گردید. اولین شهیدی که جسد مطهرش در شهیدیه به خاک سپرده شد، شهید غلامرضا صادقیان بود و با به خاک سپردن بدن مطهر این شهید، گلزار شهدای شهیدیه شکل گرفت.

راسخون

گلزار شهدای شهیدیه(میبد)

۱ نظر موافقین ۳ ۰۱ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۰۹
ع . شکیبا---۳۵۶

شهید پارسائیان 1

آخرین کلام فرمانده قبل از شهادت


در عملیات والفجر هشت همه یقین کرده بودند که ایشان شهید خواهد شد. شهید بزرگوار در چندین عملیات که شرکت کرده بود، با آرزوی شهادت رفته بود. تا این که بالاخره هم به شهادت رسید.

زمانی که پارسائیان، مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت....


شهید محمدرضا پارسائیان، فرمانده گردان امام علی(ع) تیپ 18 الغدیر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 

شهید محمدرضا پارسائیان

شهید محمدرضا پارسائیان

نام پدر : حبیب الله

تاریخ تولد : 1343/5/2

محل تولد : استان یزد

تحصیلات : دانشجوی رشته مهندسی صنایع دانشگاه صنعتی شریف

تاریخ شهادت : 1364/11/21

محل شهادت : منطقه ام الرصاص (عملیات والفجر8)

 

وصیت نامه شهید پارسائیان

بسمه تعالی

با سلامی خالصانه نثار پیامبران عظیم الشان خداوند به ویژه آخرین آنها حضرت ختمی مرتبت محمد (ص) و ائمه اطهار از اولین شهید محراب علی بن ابی طالب (ع) تا آخرین، حضرت امام مهدی (عج) و شهدای کربلای حسین (ع) و کربلای ایران و کربلای تهران، سرچشمه و سردار آنها حضرت آیت الله بهشتی.

چیزی که چندین سال است در پی او هستم بالاخره خدا نصیبم کرد و این را با کمال وجود پذیرایم. به خداوندی خدا، این آگاهانه است و هیچ تحمیلی نبوده. عمری است در جبهه های مختلف و در عملیات های مختلف منتظرش بودم. از خدای بزرگ می خواهم که شهادتم را برای رضای خودش قرار دهد و ما را از ابرار و صالحین قرار دهد. امید است برادرانم نگهبانان خون من و امثال من باشند و نگذارند خون مطهر شهیدان پایمال شود.

پدرم، مادرم، رویی ندارم که از شما عذرخواهی کنم. به یکتایی خدا از شما می خواهم که فرزند خودتان را مورد عفو و بخشش قرار دهید که من وظیفه خود را نسبت به شما ادا نکردم و از این بابت شرمنده ام. امید است که جبران شود. برادرانم؛ از شما می خواهم که سربازان خوبی برای اسلام، این بهترین مکتب انسان ساز باشید که این امانتی است در دست شماها، سعی کنید دین خود را نسبت به اسلام ادا کنید که مسئولیت، مشکل بود و مسئولیت شما مشکل تر از ماست. خواهرانم، امید است، برادر کوچک خود را ببخشید و فرزندانی خلف تحویل جامعه ی اسلامی بدهید که جامعه اسلامی به وجود و تربیت فرزندان صالح احتیاج دارد. از کلیه ی اقوام، مردم کوچه و محل که حقیر را می شناسند تقاضای عفو و بخشش دارم. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته / محمدرضاپارسائیان

شهید پارسائیان 3

چند خاطره از شهید پارسائیان :

برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده و دوستان شهید

·        اکثر شب ها می دیدم که در حال خواندن نماز شب است. بیشتر اوقات با نیروهای بسیجی، جلسات قرآن داشت و هر روز صبح زیارت عاشورا می خواند. سفارش او همیشه این بود که فقط از نظر نظامی خود را تقویت نکنید، این معنویت شماست که باعث پیشرفت شما می شود.

·        در مواقعی که در خانه بود، هیچ وقت روی تشک نرم نمی خوابید. از زمین کف حیاط برای استراحت استفاده می کرد و می گفت: «هرکس خود را به سختی عادت ندهد و راحت بخوابد، سنگر و جبهه را فراموش می کند. (راوی : برادر شهید)

·        بعضی از همرزمان ایشان گفتند: در موقعیت شوشتر که بعدها به عنوان مقر شهید پارسائیان نام گرفت، یک شب نان هایی که بچه ها دور چادرهای خود ریخته بودند را جمع می کرد.

صبح فردا، به شدت با نیروهای خود برخورد نموده بود و تذکر داده بود که چرا این چنین اسراف می کنید و در نگهداری نعمت خدا، کوتاهی می کنید. در واقع تعالیم اسلامی را عمیقاً آموخته بود و به دقت عمل می کرد. (راوی : برادر شهید)

·        در زمان جنگ، سه دفعه مجروح شد. بار اول از ناحیه زانو، بار دوم از ناحیه انگشتان دست و این بار مصادف با همان زمانی بود که می خواست امتحان کنکور بدهد. لذا با همان حال مجروحیتش شرکت کرد و قبول هم شد. و بار سوم هم از ناحیه پهلو زخمی شد.

·        شهید سید محمد ابراهیمی به عنوان مسئول عملیات تیپ، نظر مساعد داشت که شهید پارسائیان در عملیات والفجر 8 به عنوان فرمانده گردان باشد و جداً ایشان در این مسئولیت فرماندهی بسیار موفق بود. شب عملیات، گردان امام علی (ع) به عنوان گردان احتیاط نزدیک به ساحل شرق اروند، پدافند کرده بود. ما ماموریت داشتیم که بعد از گردان امام حسن (ع) که خط را شکستند بنابه در خواست آن گردان وارد عمل شویم. ساعت هایی بعد از نیمه شب، سردار میرحسینی با تماسی که با ایشان داشت، دستور داد گردان از رودخانه اروند عبور کنند. پس از گفتن رمز عملیات، نیروها به خط زدند.

جبهه

حد فاصل بین دو گردان حضرت رسول (ع) و گردان امام حسن (ع) اولین گروهان از گردان ما بود که حرکت کردند. «گروهان فتح» به دستور شهید پارسائیان به راه افتاد.

در آن جا حملات دشمن بسیار سنگین بود که ما با آنها درگیر شدیم و تا نزدیکی های صبح با دشمن دست و پنجه نرم کردیم. تا این که شهید پارسائیان با یک گروهان دیگر به عنوان پشتیبان ما آمد تا کار را تمام کند. صبح حدود 10 تا 30/10 طول کشید. ما می بایست به ساحل غرب ام الرصاص می رسیدیم ولی با توجه به مشکلاتی که در دو جناح گردان داشتیم و چاله هایی که در آنجا بود پاکسازی آنجا مشکل بود. در خصوص این موضوع من و شهید پارسائیان در حال صحبت کردن بودیم که چگونه آن جا را پاکسازی نماییم که یک دفعه دشمن با تیربار شروع به شلیک کرد.

از قضا در همین لحظه حساس چند تیر به پهلوی شهید اصابت کرد و ایشان در همان زمان چند بار الله اکبر و یا زهرا گفت. ده دقیقه بیشتر طول نکشید که به شهادت رسید. (راوی : همرزم شهید)

·        بعد از نماز صبح، هر روز؛ سه الی چهار ساعت نیروها را به ورزش های رزمی وامی داشت و به همین علت بود که نیروهای گردان، قوی و آماده بودند.  در آن زمان کسانی به جبهه می آمدند که خالص بودند. امور گردان از طرف فرمانده بزرگوار جناب آقای خدابنده ـ چون سنی از ایشان گذشته بود و کمتر در مسائل نیروها وارد می شدند ـ به پارسائیان و ... واگذار شده بود و به من چون سابقه حضور در جبهه را داشتم، کارهای برنامه ریزی اداری گردان را محول نمودند.

من و پارسائیان شروع کردیم به شناخت تک تک افراد گردان تا دریابیم و محک بزنیم که از نظر قدرت رزمی در چه حدی می باشند.

آن چه برای ما بسیار حائز اهمیت گردید، این بود که خدا رحمت کند پارسائیان، به من گفت: بیاییم و میزان شهادت طلبی و آمادگی روحی نیروها را بیازماییم.

پس از نماز مغرب و عشاء ساعت هشت اعلام کردیم که امشب عملیات است و در این عملیات صد نفر باید حضور داشته باشند و آن قدر این عملیات حساس و خطرناک است که هیچ کس از آن عملیات برنخواهد گشت. هرکس داوطلب است ثبت نام کند و اجباری هم در کار نیست. اطلاع رسانی کاملی صورت گرفت و به همه چادرها خبر داده شد. پس از آن اعلام کردیم: هر کسی که در این عملیات شرکت می کند، باید وصیت نامه خود را به طور کامل نوشته و امضاء کند.

تا ساعت 30/9 عده ای اعلام آمادگی کردند. طبق برنامه ارائه شده، کمتر از دو ساعت تا عملیات آزمایشی فرصت داشتیم.

همه امکانات فراهم شد. برنامه ها اعلام شد. قرآن را آماده کردیم و جناب آقای خدابنده و چند نفر دیگر، کنار خاکریز مستقر شدند تا قرآن بالای سر رزمندگان بگیرند. مرتب بیان می شد که در این عملیات، راه برگشتی وجود ندارد و هرکسی که نمی خواهد می تواند نیاید.

اتفاق عجیبی که صورت گرفت این بود که: تمام صد نفر به تدریج داوطلب شدند و اعلام آمادگی کردند. در میان این صد نفر، فقط سه نفر از حقیقت موضوع خبر داشتیم.

همگی به راه افتادیم. دو سه ساعتی که حرکت کردیم نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم، از طرفی هم بچه های گردان بسیار خسته شده بودند. ساعت یک بعد از نیمه شب بود. ناگزیر شدیم به بچه ها واقعیت قضیه را بیان کنیم. به محض این که به بچه ها گفتیم که این برنامه، در حقیقت یک مانور آزمایشی است، شروع به گریه کردند.

باور نمی کردیم که این مانور تا این حد نیروها را متحول کند. بسیاری از اعضای گردان درخواست کردند تا شب را همانجا بمانند و به نماز و دعا سپری کنند. در همان مکان، نماز امام زمان (عج) خواندیم و مختصری تا صبح خوابیدیم.

نکته ای که برای من بسیار جالب بود، این بود که همه بچه ها خواب دیده بودند که به شهادت رسیده اند. همه روحیه بسیار بالایی داشتند و از این که به درگاه خداوند کریم پذیرفته شده بودند، بسیار دلشاد بودند.  (راوی : همرزم شهید)

جبهه

·        در عملیات والفجر هشت همه یقین کرده بودند که ایشان شهید خواهد شد. شهید بزرگوار در چندین عملیات که شرکت کرده بود، با آرزوی شهادت رفته بود. تا این که بالاخره هم به شهادت رسید. زمانی که پارسائیان، مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت، با الله اکبر خود لبیک شهادت می گفت. صورت مبارکش را که به طرف آسمان خیره شده بود، بوسیدم و ایشان با تکان دادن دست، خداحافظی کرد و گفت: برادران تا پیروزی صحنه را ترک نکنید.

·        محمد رضا دو شب قبل از عملیات والفجر هشت خیلی اصرار می کرد که «خط شکن» باشد. نزد من آمد و التماس کرد، حتی گریه نمود تا خط شکن باشد.

عجیب بود، روز قبل از عملیات، خیلی شاد و خندان بود و همراه با معاون خویش «شهید محمد حسین دهقان بنادکی» خیلی آرام و متین می نمود. هیچ گله و درخواستی نداشت.

به او گفتم: چرا این طور هستی؟ گفت: «ما برات را گرفته ایم و خواب شهادت را دیده ایم.» و تقدیر الهی نیز چنین بود که هر دوی آنها در این عملیات به شهادت برسند.

·        من خیلی به این دو فرزندم افتخار می کنم. روحیه آنها با بقیه فرزندانم فرق داشت. مثل این که خداوند آنها را برای خودش تربیت کرده بود و آخر هم به پیش خود برد. لیاقت آنها بالاتر از آن بود که در دنیا باشند.  (راوی : مادر شهید)

·        محمد رضا اهل ریا، خودنمایی و تمجید نبود حتی پس از شهادت وی با تمام خدمات بسیاری که انجام داده است، از او کمتر یاد می شود و گویا می خواست تمام تلاش های خودش را که برای رضای خدا انجام داده بود، با خود ببرد و تنها خداوند از آن باخبر باشد. (راوی : مادر شهید)

شهید پارسائیان 4

زندگی نامه شهید پارسائیان :

شهید محمدرضا پارسائیان، با پیروزی انقلاب و آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به منطقه کردستان رفت تا وظیفه خود را در برابر انقلاب به عرصه ظهور نشاند. سپس به منطقه گیلانغرب رفت و در عملیات مطلع الفجر شرکت نمود و مجروح شد. پس از بهبودی نیز دوباره سراسیمه به جبهه شتافت و در علمیات رمضان و محرم به عنوان فرمانده گروهان به هدایت و فرماندهی نیروهای سپاه اسلام مشغول شد. علاقه زیادی به تحصیل داشت. در سال های پر حماسه دفاع مقدس همزمان با شرکت در آزمون سراسری در رشته مهندسی دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد، ولی باز هم عشق به شهادت و تکلیف الهی او را واداشت تا تحصیل را رها نموده و در عملیات والفجر مقدماتی والفجر 1 و 2 و 4 حضور یابد و دوشادوش سایر فرماندهان شجاع جنگ به حماسه آفرینی بپردازد.

چند نوبت مجروح شد و باز هم جهاد در راه خدا را فراموش نکرد. در نهایت این سردار سرافراز در عملیات والفجر 8 در حالی که فرمانده گردان امام علی (ع) درتیپ 18 الغدیر بود در منطقه ام الرصاص به شهادت رسید.

شهید پارسائیان 2

مدرک کارشناسی افتخاری شهید پارسائیان :

بسم الله الرحمن الرحیم

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

اداره کل امور فارغ التحصیلان

به منظور قدردانی از مقام متعالی شهیدان انقلاب اسلامی ایران، و به استناد مصوبه یکصدو هفتادو دومین جلسه مورخ 8/9/67 شورای عالی انقلاب فرهنگی و به پاس ایثارگری های شهید محمد رضا پارسائیان فرزند حبیب الله دارنده شماره شناسنامه 395 صادره از یزد متولد سال 1343 دانشجوی رشته مهندسی صنایع دانشگاه صنعتی شریف که در تاریخ 21/11/64 در راه اعتلای کلمه توحید و دفاع از عزت و سربلندی کشور و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران به فیض عظمای شهادت نائل گردیده و تا همیشه تاریخ فراروی همه حق جویان طریق حق، خطی از نور علم و ایمان را بر صحیفه دانشگاه ترسیم نموده، این دانشنامه با درجه کارشناسی افتخاری در رشته مهندسی صنایع به آن شهید بزرگوار اعطا می گردد.

شماره 504، تاریخ : 26/2/1369

وزارت فرهنگ و آموزش عالی 

روحش شاد و یادش گرامی

 

فرآوری : رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان

در جزیره ام الرصاص از 130 نفر، 14 نفر سالم برگشت ...

۰ نظر موافقین ۱ ۱۸ دی ۹۷ ، ۱۵:۴۷
ع . شکیبا---۱۰۴۸

شهید علم الهدی

شهید علم الهدی از ولادت تا شهادت

شهید سید محمدحسین علم الهدی
فرزند سید مرتضی
محل ولادت – اهواز
سال ولادت – ۸/۷/۱۳۳۷
محل شهادت – اهواز ( هویزه )
تاریخ شهادت – 16/۱۰/۱۳۵۹
مزار – خوزستان – هویزه ( گلزار شهدای هویزه )
در سال 1337 در خانواده مجاهد بزرگ آیت الله سید مرتضی علم‌الهدی در اهواز دیده به جهان گشود. از 6 سالگی به فراگیری قرآن پرداخت. وی بسیار اهل مطالعه بود. در دبیرستان با تشکیل انجمن اسلامی و سخنرانی فعالیت‌های خود را آغاز نمود. در سال 1356 در رشته تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد تحصیل خود را ادامه داد. در دوران دانشجویی علاوه بر تحصیل، در رشته تاریخ دانشگاه مشهد به تدریس نهج‌البلاغه، عقاید و تاریخ اسلام می‌پرداخت. وی از مبارزان دوران ستم‌شاهی بود و در شهرهای مشهد، کرمان و اهواز فعالیت سیاسی انجام می‌داد و در سنین 14 تا 21 سالگی چند بار توسط رژیم ستم‌شاهی، زندانی و شکنجه شد.
از جمله اقدامات او در زمان طاغوت تشکیل سازمان موحدین بود، این سازمان با هدف مبارزه مسلحانه برای سست کردن بنیانهای رژیم منفور پهلوی، به دور از تئوریهای گروهها و سازمانهایی که مبنای علمی آنها از تئوریهای مارکسیستی نشات می‌گرفت، برنامه‌های خود را در تحقق بخشیدن فرامین حضرت امام (رحمه الله علیه) تنظیم نمود و حرکتی نو را از اواخر سال 1356 شروع کرد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی عضو اولین شورای تشکیل دهنده سپاه پاسداران در خوزستان بود. قبل از شروع جنگ وقت خویش را صرف امور فرهنگی می‌نمود. از اوایل جنگ در اهواز مستقر بود و سازماندهی بسیجیان اعزامی از سراسر کشور به جبهه‌های نبرد را به عهده داشت. پس از گذشت دو ماه از جنگ نقطه حساس مرزی یعنی هویزه را برای خود انتخاب کرد و برای تشکیل سپاه پاسداران و سازماندهی عشایر عازم این منطقه شد.

او و جمعی از دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه (16 دی ماه 1359) به دریای تانک‌های دشمن که آنها را محاصره کرده بودند حمله‌ور شدند.حسین پس از شهادت همرزمانش با فریاد الله اکبر، آخرین گلوله‌های باقیمانده آرپی‌جی را به سوی دشمن شلیک نمود و چند تانک مهاجم را منهدم کرد، اما با تمام شدن مهمات و تنگ‌تر شدن حلقه محاصره، چون مولایش امام حسین (علیه السلام) به شهادت رسید و جان به جان آفرین تسلیم نمود.

ده خاطره جالب از شهید علم الهدی

خاطره سید علی

روزهای ابتدای جنگ ، شبی تعدادی از بسیجیان طرح شبیخون به ارتش عراق را داشتند . ارتش عراق در اطراف اهواز بود . حسین وصیت نامه ای نوشت و به من داد . این برگه تاچندروز درجیب من بود . روزی مشغول مطالعه کاغذهای جیب خود بودم که ناخودآگاه نامه ی حسین را خواندم . حسین در وصیت نامه نوشته بود، به شاگردانم سفارش وتأکید می کنم که مطالعه نهج البلاغه را ادامه دهند.

لانه جاسوسی آمریکا

خواهر داعی پور می گوید :" سال 1358 یکی از خواهران اطلاع داد که استانداری خوزستان چند نفر خواهر پاسدار می خواهد . قرار شد من وایشان به استانداری برویم . منتظر ماشین بودیم که یک ژیان جلوی ما ایستاد وراننده با دوست من ، سلام وعلیک کرد وگفت :" شمارامی رسانم ." دربین راه راننده صحبت می کرد واز دولت موقت انتقاد می کرد .من ناراحت شدم .ایشان اصرار کرد که کجا می خواهید بروید . بااصرار فراوان سرانجام دوستم به ایشان گفت :" قصد همکاری با استانداری را داریم ". ایشان بلافاصله ماشین را حرکت داد وما را به ساختمان سپاه واقع در باغ معین اهواز برد ، در آنجا چند کتاب به من داد وگفت :" این کتاب ها را مطالعه وفیش برداری کنید ." مدتی بعد ، همان برادربه من گفتند :" برای انجام کار بسیار ضروری باید همراه ایشان به تهران بروم" ، به تهران آمدیم وبا هم به سفارت آمریکا ، که مدتی قبل توسط دانشجویان پیرو خط امام تسخیر شده بود ، رفتیم. ایشان با دوستان خودش در سفارت مذاکره کرد وقرار شد مدارک سفارت را در اختیار من قرار دهند تااگر مطالبی در رابطه با مدنی استاندار خوزستان ، پیدا کردم ، جمع آوری نمایم . حدود یک ماه من در سفارت بودم ومطالبی را پیدا کردم .آن برادری که در این خاطره از او یاد کردم ، سید حسین علم الهدی بود که در حماسه هویزه به شهادت رسید.

کلاس حج

۳ نظر موافقین ۱ ۱۶ دی ۹۷ ، ۰۰:۱۱
ع . شکیبا---۱۱۳۰

http://yadshohada.com/wp-content/uploads/2015/01/%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%87-%D8%A2%D8%B0%D8%B1%D8%AE%D8%B4-224x300.jpg

شهید یدالله آذرخش

فرزند  : حسین جان

تاریخ شهادت  :  ۱۳۶۵/۰۳/۰۱

محل شهادت  :  منطقه عملیاتی حاج عمران

محل دفن  :  گلزار شهدای شهر زاغه از توابع شهرستان خرم آباد 

سایت یاد امام و شهدا مختص به شهدا و رزمندگان استان لرستان ،بانک اطلاعاتی جدیدی را برای معرفی این شهید بزرگوار افتتاح نموده است. از کلیه دوستداران شهدا بخصوص شهید مذکور ورزمندگانی که از وی خاطره دارند ، تقاضا می شود تصاویر ومطالب خود را برای انتشار ومعرفی هرچه بهتر این شهید در سایت قرار داده تا با نام شما در سایت منتشر گردد. باتشکر وقدردانی از شما مدیر سایت

 سوم شهریور ۱۳۴۹، در روستای پل هرو از توابع شهرستان خرم آباد به دنیا آمد. پدرش حسنجان، کشاورز بود و مادرش ساعد بانو نام داشت. تا چهارم متوسطه در رشته تجربی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. یکم خرداد ۱۳۶۵، با سمت مسئول مخابرات در حاج عمران عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در روستای زاغه علیا از توابع شهرستان زادگاهش واقع است.

یک عکس یک خاطره. قسمتی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس لرستانی محمد فقیهی

شهید یدالله آذرخش
شهید یدالله آذرخش

یک عکس، یک خاطره (۱) – یدالله

هنوز ۱۷ سالش نشده بود که لباس رزم پوشید. آشناییمان برمیگردد به رضا و مسجد صاحب الزمان خرم آباد که مهر بودنش با اولین دیدار در دلم نشست. بودنش دل را آرام میکرد، هنوز هم برایم سخت است از حس و حالم بگویم، آنقدر بودنش عجیب بود که همه مجذوب او بودند. عبادتش، صحبتش و حتی سکوتش رنگ خدا داشت و آرامش. آنقدر بی ریا و بی آلایش بود که تقریباً تنهاترین آدمها هم او را همدم خود میدانستند.
حادثه خیلی سختی را در عملیات والفجر ۶ تجربه کرد، بطوریکه سمت چپ بدنش کاملاً فلج شده بود.
یکروز من و سعید نقاش زاده و رضا خواجوی رفته بودیم برای کمک تا منزلش را رنگ کند، او هم برای ما کم نگذاشت، از مرغ محلی گرفته تا دوغ و محصولات محلی تدارک دید، ما هم حسابی فرصت را غنیمت شمرده و نهارش را خوردیم، موقع کار که رسید، به بهانه ای از خانه اش رفتیم و هرچقدر گفت پس رنگ آمیزی چه میشود، با خنده گفتیم انشالله نهار بعدی!
در هوای سرد بهمن ۶۵ و در حالیکه مجروحیت بالای ۷۰% را چند ماهی بود تحمل میکرد، عملیات تک حاج عمران پیش آمد، در عملیات های تک، جنگ تن به تن بود و او در حالی که رشادتش را با تن ناسالمش فریاد میزد، بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن در ۱۸ سالگی به شهادت نایل آمد.
روحش شاد
عکس فوق، آخرین یادگاری از آخرین دیداریست که دلتنگی هایم را تازه کرد. انگار همین دیروز بود که بچه های تبلیغات لشکر ۵۷ ابوالفضل، من، او و احسان افخمی را در یک قاب تصویر کردند. دیدارمان به قیامت یداله آذرخش…

برگ های زرین شهید یدالله آذرخش:

شهید-یدالله-آذرخش
شهید-یدالله-آذرخش

بنام خدا

به یاد دوست و همکلاسی و همرزمم یدالله آذرخش

پرده اول . بوی کباب

آن روز رفتیم امتحان تعلیمات دینی سال اول دبیرستان را در سنگر بهداری دادیم و برگشتیم خط. آتش دشمن شدید بود. به فاصله چند دقیقه من و یدالله و چهارنفر دیگر مجروح شدیم. جافری هم شهید شد. مرا بردند شیراز و یدالله را بردند تهران. مدت زمانی که ما بستری بودیم تیپ ۵۷ حضرت ابوالفضل (ع) را از زبیدات به دربندیخان انتقال دادند. من زودتر از یدالله دوره درمانم تمام شد. برگشتم و رفتم واحد مخابرات تیپ. دست راست یدالله کلا آسیب دیده بود و لمس شده بود لذا دو ماهی دوره درمانش طول کشید تا برگشت به جبهه. وقتی آمد دربندیخان رفتیم سراغش و به زور آوردیمش واحد مخابرات. از وقتی عصب دستش قطع شده بود سرمای شدید و آزار دهنده ای در دستش احساس می کرد.

آن روز ارتباط تلفنی محور هم با خط و هم با یگان تامین که بین محور و قرارگاه بود قطع شده بود. نم بارانی می بارید که طبیعت زیبای حیرت انگیز دربندیخان را دو چندان لطیف کرده بود. من و یدالله با یک کلاشینکف کوتاه و یک تلفن هندلی و یک سیم چین ، و یک حلقه سیم سیاه رنگ مخصوص ، سوار موتور تریل دوست داشتنی قرمز رنگ شدیم و رفتیم برای تعمیر خطوط مخابراتی. خطوط معمولا یا بر اثر اصابت ترکش خمپاره و توپ یا توسط نیروهای کومله و دمکرات قطع می شدند.

وقتی برگشتیم ، یکی از دوستان طبق معمول هر روزه ، داخل حلب های روغن نباتی معروف به ۱۸ کیلویی ، هم آتش روشن کرده بود، هم سیب زمینی ریخته بود. تا بعد از بازیهای محلی نیروهای مقر ، بین آنها تقسیم کند. من رفتم داخل سنگر که هم لوازم را بگذارم و هم لباس نم دار خودم را عوض کنم. یدالله گفت ” دستم یخ زده می روم کنار آتش هم لباسم خشک شود، هم دستم گرم شود. بازی طاق پیل (یک بازی محلی لری )بچه ها را هم تماشا کنم”.

داخل سنگر بودم که بوی کباب  به مشامم رسید اول تبسمی کردم که به به بچه های جهاد لرستان دوباره کباب چنچه (گله برژ لری) درست کرده اند،گوشت شکاره یا قربانی ؟ ولی نه هنوز تا غروب آفتاب زمان زیادی مانده بود. یادم آمد حس بویایی یدالله اصلا خوب نیست.دویدم به سمت بیرون ، دیدم یدالله یک دست را روی شعله آتش و دست دیگر را روی دلش گرفته ، دارد به بازی بچه های مقر می خندد. داد زدم یدالله یدالله  دستت دستت سوخت ، کباب شد. تازه متوجه شد چه بلایی سر دستش آمده است چهار انگشتش سوخته بود. خندید و گفت کاش دستم قدرت داشت ولی حس نداشت .رفتیم اورژانس دکتر وقتی دستش را پانسمان کرد گفت: “آقای آذرخش ، حتما تا زمانی که دستت خوب می شود دست کش گرم کاموایی بپوش ، چون خیلی دیر زخمت ترمیم می شود، باید مواظب باشی عفونت نکند.”

 

پرده دوم. دست کش سفید

از مرخصی برگشته بودم ، ایستگاه صلواتی باختران یا همان کرمانشاه ، چند تا از نیروهای واحد مخابرات را دیدم. پرسیدم اگر دربندیخان می روید منم با شما می آیم . گفتند نه ما می رویم حاج عمران. فهمیدم خبری هست. نتوانستند مانعم بشوند و به هر ترفندی متوسل شدم تا راضی شدند من هم با آنها بروم  حاج عمران،یک روز قبل از عملیات حاج عمران ما رسیدیم نقده.

نیروهای لرستانی را جاهای مختلفی مستقر کرده بودند . ما را بردند نقده در یک مدرسه راهنمایی مستقر شدیم. بلافاصله رفتم داخل شهر و سه تا توپ پلاستیکی خریدم و یک مسابقه گل کوچک ترتیب دادم چقدر چسبید. فردا ما را بردند پیرانشهر . آنجا یدالله را دیدم. بیسم چی گردان انبیا شده بود. تکلیف من هنوز مشخص نبود. آنقدر به آقای سلوکی فرمانده واحد مخابرات گیر دادم که گفت تو هم با گردان انبیاء برو بعنوان کمک بیسیم چی ، ولی وسط ستون حرکت کن . یدالله همراه فرمانده باشد.

عصر قبل از عملیات نیروها را جمع کردند و مراسم سخنرایی و توجیه نیروها و سپس دعا که واقعا یکی از بهترین مراسم های عمر من بود. حال عجیبی داشتم و بلند بلند مانند سایر نیروها گریه می کردم. تو حال خودم بودم که یدالله  با آرنج بهم زد گفت : ” رحیم بیا بریم آخرین چایی را برای بچه ها درست کنیم. با هم رفتیم و یک دیگ بزرگ آب جوش درست کردیم و توی هر ظرفی که بدستمان می رسید به بچه ها چایی دادیم. یدالله در دست راستش دستکش سفید کاموایی پوشیده بود و لنگه دیگر دست کش را زیر جا خشابی روی سینه اش گذاشته بود. نیروها را به خط کردند و سوار کمپرسی به سمت تپه حاج عمران حرکت کردیم. یدالله دستی که دست کش داشت را برایم بعنوان خداحافظی بلند کرد و سوار لنکروز فرماندهی شد و با فرمانده گردان رفت.

وقتی از ماشین پیاده شدیم ، نیروها را به ستون کردند و در دل شب به سمت دشمن حرکت کردیم.چند دقیقه ای نگذشته بود که آتش دشمن تمام ستون را فرا گرفت . نیم خیز به سمت جلو حرکت می کردم. دیدم دست کش سفید روی زمین افتاده است. خم شدم آن را بردارم. ناگهان صدای انفجار مهیبی مرا به کنار ستون پرت کرد و روی سینه شهیدی انداخت. در آن تاریکی شب دیدم در دست راست این شهید یک دست کش سفید کاموایی است. پیشانی اش را بوسیدم و به سمت دشمن حرکت کردم.

راوی برادر رحیم ساکی

شهدا و رزمندگان لرستان

منبع: سایت یاد امام و شهدا

۰ نظر موافقین ۰ ۱۰ دی ۹۷ ، ۱۵:۱۷
ع . شکیبا---۴۹۱

http://yadshohada.com/wp-content/uploads/2014/11/%D8%A7%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%87%DB%8C%D9%85-%D8%A8%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86%D8%AF.jpgشهید ابراهیم بیرانوند

نام پدر : شیرخان
تاریخ شهادت : 1363/9/29
محل شهادت : سلیمانیه عراق -زبیدات
شهرستان :  خرم آباد

شهید ابراهیم بیرانوند در سال 1345 متولد شد در کودکی بسیار مهربان بود و نیز احساس مسئولیت می کرد و به پدر و مادر خود احترام می گذاشت . کودکی باهوش و زیرک بود از همان دوران کودکی  نماز می خواند نه اینکه تمام نماز را بلد باشد بلکه هنگامی که مرحوم پدرش نماز می خواند او نیز با او کلمات را تکرار می کرد و نماز می خواند در سال 1351 راهی مدرسه شد دوران ابتدائی را گذراند .

دوران راهنمایی وی (که سال اول راهنمایی سال 1357 بود و انقلاب شده بود) تظاهرات در خیابانها وجود داشت و مردم راهپیمایی می کردند شهید ابراهیم نیز سال اول راهنمایی در راهپیمائی ها و تظاهرات بر علیه رژیم ستم شاهی شعار می داد در تمام راهپیمائی ها که علیه رژیم شاه بر پا  شد شرکت داشت و در هنگامی که در حال شعار دادن بود به وسیله گاردی ها مجروح شده و پای چپ او تیر خورده و زخمی شده و مدت 40 روز در خانه بستری بود . در حالی که شهید با عصا راه می رفت و زخمی بود ولی در خانه طاقت نمی آورد و به راهپیمایی می رفت .

بعد از آن به جهاد سازندگی رفت و مدت یک سال و سه ماه در آنجا خدمت نمود بعد از چندی از طرف جهاد اعزام میدان جنگ شد به بسیج ملحق شد وقتی که وارد جهاد شد 15 سال تمام داشت وقتی که به جبهه اعزام شد اولین مأموریت او در فکه حمله ی محرم بود و در اهواز آموزش بسیج را به نحو احسن گذراند بعد از آن به تنگه چزابه اعزام شد و در همان جا به عنوان تخریب چی مشغول خدمت شد .

سال 1361 بود که پای راست و دست راست او که سه انگشت نیز از کار افتاده شد تیر خورد و مدت 40 روز در بیمارستان ساسان تهران بستری بود بعد از 40 روز به خانه آمد بعد از چند ماه استراحت آن هم چه استراحتی که در پادگان حمزه مشغول خدمت بود . بعد از آن در 7/9/1362 به عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خرم آباد درآمد. در این مدت که در سپاه بود به مدت 6 ماه در کردستان مشغول خدمت بود در تیپ تکاوران قدس واقع در سنندج . در تیپ 15 امام حسن (علیه السلام) در واحد تخریب و انفجارات به مدت 2 ماه . و نیز در واحد بسیج خرم آباد به مدت 8 ماه مشغول خدمت بود .

در اهواز به مدت 3 ماه و 20 روز دوره عمومی سپاه پاسداران را دیده و به مدت 45 روز دوره تخصصی در رشته انفجارات را با جان بر کفان اسلام طی کرد .

در سال 1363 عضو گروه اطلاعات عملیات سپاه پاسداران شد. در همان سال  ازدواج نمود که حاصل آن دختری به نام زهرا می باشد . بالاخره  در 1363/9/29 در منطقه زبیدات در حین آتش شدید دشمن بعثی به فیض عظمای شهادت نایل آمد . او فرمانده دسته بود و بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.

ایشان همیشه سفارش می کردند که امام را دعا کنید و حجاب را رعایت کنید و مطیع فرمانهای رهبر باشید و هرگز او را تنها نگذارید. به مادرم سفارش می کرد که افتخار کن که این چنین فرزندی را تقدیم اسلام نمودی و به پدرم سفارش می کرد که پدر مرا ببخش چون نتوانستم جواب زحمات تو را به خوبی بدهم تو خیلی زحمت کشیدی تا این چنین فرزندی را تربیت نمایی و تقدیم اسلام کنی مرا ببخش که وقت تنگ است ، موقع نشستن در خانه نیست ، مرا ببخش که موقع آن است که از جان و مال خود گذشت کنیم و در راه خدا شهید شویم.

وصیت نامه شهید :

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام الله و با آرزوی طول عمر برای رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی و با پیروزی هر چه نزدیکتر رزمندگان اسلام آنان که شبها در دل سنگرها با مناجات خود سنگرها را عطرآگین نمودند و شربت شهادت را نوشیدند و به دیدار لقاءالله شتافتند. بله آنانند یاران واقعی امام زمان که آنها را به کمک خویش می خواند و به ما نوید پیروزی را می دهد.

رزمندگان ایثارگر ما درس سرخ شهادت را از مولایشان حسین آموخته اند و به جهان نشان می دهند که این انقلاب، انقلاب جهان است این انقلاب مقدمه کار را برای مهدی موعود آماده می کند. بله جوانان ایثارگر ما مانند علی اکبرها به سوی میدان می شتابند و دشمن تجاوزگر را مجال پایداری نمی دهند. بله اینانند زاهدان شب و شیران روز. از برادران رزمنده در جبهه های جنگ می خواهم که دشمن را مجال پایداری ندهند، بشتابید بر روبه صفتان زشت خو.

بله امام عزیز ما می فرماید که افتخار به رزمندگانی که سنگرها را با مناجات خویش عطرآگین نمودند .

سخنی دارم با خانواده ام، خدمت پدر عزیزم سلام عرض می نمایم باری پدر از درگاه خداوند مسئلت دارم که شما را یاری دهد تا دین خدا را یاری دهید؛ زیرا شما فرزندتان را در راه خدا دادید ولی بدانید که در پیشگاه خداوند موفق و سربلند هستید به خاطر اینکه فرزندتان را برای مفید بودن به جامعه تحویل دادید. سخنی با مادر عزیز از درگاه خداوند خواستارم که شما نیز در پیشگاه حضرت فاطمه خوش و خرم باشید. خدمت خواهرانم (ن و ف) سلام خود را می رسانم و امیدوارم که خواهران خوبی بوده باشید و با رفتار خود روح  من را خوشحال نمایید. خدمت برادران عزیزم سلام برسانم و امیدوارم با اخلاق خوب شما روح من خوشحال بشود.

در آخر خدمت کلیه اقوام و دوستان و آشنایان سلام من را برسانید و از آنها طلب آمرزش برای من بنمایید .

مرا همچون گلگون کفنان دیگر در «بهشت رضا» دفن نمایید و طلب آمرزش را برای کلیه شهدا بنمایید.

شادی روح پاکش  شادی ارواح طیبه همه شهدا صلوات

۰ نظر موافقین ۰ ۰۱ دی ۹۷ ، ۱۵:۲۷
ع . شکیبا---۵۵۷

شهید فکوری در حضور حضرت امام (ره)

شهید سرتیپ جواد فکوری در سال 1317 در تبریز به دنیا آمد و پس از اتمام تحصیلات متوسطه وارد دانشکده خلبانی شد و این دوره را با موفقیت به پایان رساند.
دوره‌های تکمیلی خلبانی، مدیریت خلبانی (اف4)، فرماندهی گردان هوایی و فرماندهی ستادرا با موفقیت طی کرد.
شهید جواد فکوری فردی واقعا مسلمان و دلسوز به حال انقلاب اسلامی بود. او کار را با حضور در نیروی هوایی شروع کرد و به علت عهد‌ه‌دار بودن دو شغل مهم و حساس به ناچار در هفته سه روز در نیروی هوایی بود و سه روز دیگر در وزارت دفاع.
یکی از کارهای گرانقدر ایشان همان فرستادن 140 هواپیمای جنگنده به سوی خاک عراق پس از اولین حمله هوایی ناگهانی مزدوران بعث بود. شهید فکوری به عنوان فرمانده یک نیرو جهت منجسم و هماهنگ کردن نیروها بسیار تلاش می‌کرد.
شهید سرهنگ فکوری در تمام دوران خدمتش در ارتش به عنوان فردی مذهبی و قاطع شناخته می‌شد و به همین علت پس از پیروزی انقلاب اسلامی مسئولیت‌ها و پست‌های زیر را به عهده داشت.
فرماندهی پشتیبانی پایگاه دوم شکاری، فرماندهی پایگاه دوم شکاری، فرماندهی پایگاه یکم شکاری،‌ معاون عملیاتی نیروی هوایی و فرماندهی نیروی هوایی.

۰ نظر موافقین ۱ ۰۸ مهر ۹۷ ، ۰۰:۱۲
ع . شکیبا---۵۵۸

تیمسار شهید فلاحی و رهبر معظم انقلاب

شهید ولی الله فلاحی در سال ۱۳۱۰ در طالقان متولد شد.۳ سال اول دبیرستان را در دبیرستان علامه گذراند و سپس وارد دبیرستان نظام شد.از مهر ماه سال ۱۳۳۰در دانشکده افسری تحصیلات خود را ادامه داد پس از فارغ التحصیلی ،خدمت خود را در لشکر ۹۲ زرهی آغاز کرد.در سال ۱۳۳۷ شمسی به تهران منتقل شدو در دانشگاه نظامی،در سمت فرماندهی گروهان دانشجویان و فرماندهی گردان انجام وظیفه می کرد

۱ نظر موافقین ۰ ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۸
ع . شکیبا---۸۵۵


من به رنج‌هایی که قبل از انقلاب کشیدم حسرت می‌خورم. ای کاش باز در زندان و زیر شکنجه دژخیمان بودم و نمی‌دیدم رفیقی که به او تکیه می‌کردم حالا دارد فساد می‌کند.

ایشان برای واپسین بار در جمع رزمندگان لشکر 25 کربلا سخنرانی کردند. پس از جلسه سخنرانی و اقامه نماز ، رزمندگان برای عرض ارادت به ایشان روی آوردند ، برای جلوگیری از فشار و ازدحام ، اطرافیان از برادران خواستند که از این کار صرف نظر نمایند ؛ ولی آنان به واسطه عشق و علاقه بی پایانشان نسبت به ایشان دست بردار نبودند . ایشان در جمع مسئوولان پایگاه گفتند:« این طور نیست که آن ها (رزمندگان) فقط علاقمند باشند که ما را ببوسند؛ بلکه ماهم علاقه مندیم آن ها را ببوسیم . اگر رزمندگان سر ناقابل ما را بخواهند ، من تقدیمشان می کنم و این سر درمقابل آنها ارزشی ندارد!»

شهید شاه آبادی که نماینده مجلس بود، اصرار زیادی به حضور در جبهه ها داشت، مرتبا با به دست آمدن کوچکترین فرصتی، روی به سوی جبهه می گذاشت. تعطیلی های مجلس را حاضر نبود به استراحت بگذراند و حتی اگر یک فرصت دو روزه هم می یافت در جبهه ها حضور پیدا می کرد و آن دو روز را در کنار رزمندگان جبهه ها سپری می نمود. بالاخره در یکی از همین دفعات که جهت سرکشی و دیدار با رزمندگان به جبهه ها رفته بود، خداوند تبارک و تعالی به وعده خود عمل کرد و او را به درجه رفیع شهادت مفتخر فرمود. طوبی له.

در واپسین سخنرانی اش قبل از شهادت که در مقر لشکر ۲۵ کربلا ایراد نمود به نکته جالبی اشاره کرد که حاکی از عشق به شهادت در راه خدا بود . آنجا که گفت:

« اگر شهادت ، می تواند نظام توحیدی مان را حفظ کند ؛ اگر شهادت می تواند دشمن را ذلیل کند ؛ اگر شهادت می تواند تفکر و بینش اسلامی مان را به دنیا اعلام کند ، ما آماده این شهادتیم.»

بالاخره در واپسین مرحله ای که آیت الله از مناطق جنگی جنوب بازدید می کرد ، در منطقه عملیاتی جزیره مجنون در اثر انفجار و اصابت ترکش در حالی که در جمع رزمندگان اسلام حضور داشت شربت شیرین شهادت را نوشیده و با پرواز خونین و ملکوتی خویش به ملاء اعلی پیوست. تاریخ شهادت 63/2/6 مصادف شد با شب شهادت امام موسی الکاظم(ع) تا با آن امام همام محشور گردد.

شادی روح پاک آن شهید عزیز صلوات

زندگی نامه شهید مهدی شاه آبادی

۳ نظر موافقین ۲ ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۵۰
ع . شکیبا---۱۰۲۳

خبرگزاری فارس: می‌نویسم تا آیندگان بدانند فرمانده جبهه کیست

 گفتم آقاجان تو که هستی که من تو را نمی‌شناسم؛ از فرماندهان ما هستی؟ پس من چرا تو را نمی‌شناسم؛ وی به آرامی گفت: من کسی هستم که قبل از حمله، تو با گریه مرا صدا می‌کردی که ما را در این حمله یاری کن!

به گزارش گروه حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، مطلبی که در ادامه خواهید خواند، روایتی زیبا از کرامات یک شهید است؛ شهیدی گمنام مانند هزاران فرزند گمنام حضرت روح‌الله که شاید تا امروز کسی نامی از او نشنیده باشد؛ او که در کربلای خیبر آسمانی شد، در دوران حضورش در جبهه خاطرات روزانه‌اش را ثبت می‌کرد به امید اینکه برای آیندگان بماند. او در یکی از خاطراتش ماجرای دیدارش با امام عصر (عج) را بعد از مجروحیت‌ روایت کرده است که معصومه سپهری نویسنده کتاب «نورالدین پسر ایران» آن را در وبلاگش منتشر کرده است:

****

 آخرین عکس شهید ورمزیاری پیش از عملیات خیبر

اولین بار دفتر شماره 10 را در بهار 75 دیدم. دفتری که بی شک یکی از اسناد زنده و ماندگار و ارزشمند دفاع جانانه مردم ما خواهد بود. دفتری که شهید «بایرامعلی ورمزیاری» شرح عملیات مسلم بن عقیل ـ مجروحیت شدیدش - گم شدن در منطقه به مدت سه روز - دیدار امام زمان - کرامات متعدد در این سه روز و ... را به قلم ساده‌اش در این دفتر باز گفته است. (به گمانم تحصیلات او تا کلاس سوم راهنمایی بوده است.) ماجرای این سال‌ها و اتفاقی که برای دفترهای دست نویس این شهید غریب آمد، بماند برای بعد؛ امروز می‌خواهم گوشه کوچکی از این دفتر را برایتان بنویسم. امروز که دیدم در دنیای گسترده اینترنت فقط سه بار نام این شهید یافت می‌شود!!!! خدا ما را ببخشد!

*******

باز هم خمپاره‌ای به میان ما آمد و منفجر شد و دو نفر از ما را گرفت. ما فقط شش نفر ماندیم. لحظات شیرین و بسیار خوبی بود... .ناگهان باز هم خمپاره‌ای به جلو ما افتاد که یک ترکش از این خمپاره به سینه حقیر اصابت کرد. خون همه جای بدنم را قرمز کرد. اسلحه و مهماتم را از کمرم باز کردم و پیراهن فرم پاسداریم را از تنم بیرون آوردم تا زخمم را ببندم. دیدم که خون زیادی می‌رود و جایی که زخمی شده امکان بستن را ندارد. دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتم. سوره‌های کوچک قرآن را تلاوت می‌کردم و شهادتین را از زبانم دور نمی‌کردم. 

برادر اسدالله رجب‌پور می‌گفت اگر وصیتی داری برایم بگو و ما را هم اگر شهید شدی شفاعت کن. گفتم که از برادر محمد برزگر مواظبت کنید چون یک برادرش شهید شده و فرزندی دارد. مواظبش باشید که زنده بماند. از برادران برایم حلالیت بگیرید به خصوص از برادران رحیم شهرتی و صفر حبشی. از صفر حبشی برایم حتماً حلالیت بگیر چون قبل از حمله با او یک برخورد بدی کرده بودم. ... برادر اسدالله رجب پور و حسین حاج حسنلو مرا برداشتند و از بالای تپه پایین آوردند. در همین حال من بیهوش شدم.

صبح شده و خورشید تازه طلوع کرده بود (12/7/61)... بعد از چند ساعتی بیدار شدم. دیدم یک سیدی با لباس رزم که شمشیر به طرف چپش بسته است و عمامه سبزی به سر دارد به طرف من می‌آید وقتی به چند متری من رسید من هر چقدر خواستم از جایم بلند شوم تا خودم را از این مرد پنهان کنم به خاطر زخم‌های شدیدم نتوانستم. من خیال می‌کردم شاید عراقی‌ها هستند که آمده‌اند و می‌خواهند سرم را با شمشیر ببرند چون در روزنامه‌ها خوانده بودم که عراقی‌ها سر پاسداران را می‌برند و از فرماندهانشان جایزه می‌گیرند.

سردار عاشورایی خیبر در جمع یاران/شهید ورمزیاری نفر سوم نشسته از راست

 وقتی این مرد به نزدیکی من رسید از ترس و وحشت خدا را طلب می‌کردم و راز و نیاز و استغفار می‌کردم... در حالی که برای نجات خودم تقلا می‌کردم و سعی می‌کردم خودم را بغل سنگی قایم بکنم باز هم نتوانستم تکان بخورم. شهادت را در نظرم مجسم می‌کردم... زمانی دیدم این مرد با سمایی که نور بسیار روشنی داشت به سرعت به طرف من آمد و در دست راستم نشست و دستش را به صورتم کشید به او گفتم آقا چرا ما را نمی‌برند من تشنه‌ام. او دو دستش پر از آب بود که به من داد و خوردم و تشنگی‌ام یک مرتبه برطرف شد  باز هم من به او گفتم آقا چرا ما را نمی‌برند. گفت صبر کن که خبر داده‌ام می‌آیند و تو را می‌برند. گفتم آقاجان تو که هستی که من تو را نمی‌شناسم از فرماندهان ما هستی پس من چرا تو را نمی‌شناسم. وی به آرامی گفت من کسی هستم که قبل از حمله تو با گریه مرا صدا می‌کردی که ما را در این حمله یاری کن. در همین لحظه دانستم که او امام زمان است از جایم یک مرتبه بلند شدم تا او را ببوسم و به پایش بیفتم که دیدم هیچ کس کنارم نیست فقط چند اسلحه و مهمات کنارم است ....... در حالی که قبل از این جریان نمی‌توانستم از جایم بلند شوم.

بعد از اینکه آقا امام زمان دستش را به صورتم کشید همچون شیری از جایم بلند شدم و با دقت و حوصله به منطقه دشمن نگاه کردم. کسی را نمی‌دیدم. به خودم جرأت دادم به راه بیفتم و عقب بیایم. چند قدمی آمدم و به چند مجروح رسیدم که تکه تکه شده بودند و در حال جان دادن بودند. خیلی گریه و ناله می‌کردند آنها هم به من گفتند که یک سیدی از اینجا می‌رفت و به ما گفت که بهشت منتظر شماست. حسین علیه السلام در بهشت منتظر شماست. آنها هم امام زمان را دیده بودند اما نمی‌دانستند او امام زمان است.

در همین حال در کنار آن مجروحان دراز کشیده بودم که صدای بلندی شنیدم که به زبان ترکی می‌گفت برادران بیایید بالا نترسید ما از خود شما هستیم بالای تپه را نگاه کردم دیدم حدود 15 نفر هستند که یکی بلندگوی دستی دارد و دیگران مسلح به سلاح سبک هستند. خواستم بلند شوم و به طرف آنها بروم خوب به چهره آنها نگاه کردم دیدم اصلاً ریش ندارند و همه سبیل کلفت دارند. مشکوک شدم و زمین نشستم. فهمیدم اینها عراقی هستند که می‌خواهند ما را فریب دهند و به اسارت بگیرند این چند مجروح با صدای بلند ناله می‌کردند اما آن عراقی‌ها نه ما را می‌دیدند و نه صدای ناله و گریه ما را می‌شنیدند. اینها را من به خوبی می‌دیدم که آمدند و از یک قدمی ما رد شدند اما ما را ندیدند.

عملیات خیبر در اسفند سال 62/از راست به چپ:

روحانی شهید رضا ظفرکش، سردار شهید ورمزیاری و روحانی شهید مهدوی

 آنها رفتند و من هر چه تلاش کردم تا از این مجروحین با خودم عقب ببرم نتوانستم چون خون زیادی از من رفته بود. بالاخره کمی پایین آمدم در جایی که آب از بالای تپه جای کانال مانندی درست کرده بود دراز کشیدم. شب شده بود. من بسیار خسته و ناراحت بودم. نصف شب بیدار شدم و دیدم گشتی‌های عراقی در منطقه مشغول گشت زنی هستند خواستم اسلحه‌ای پیدا کنم اما نتوانستم. گروه دشمن از نزدیکی من رد شد. من بسیار تشنه بودم بر سر شهیدی رفتم که جنازه‌اش در آن منطقه مانده بود. قمقمه‌اش را برداشتم که پر از آب بود خوردم و باز سیر نشدم. بالای سر شهید دیگری رفتم و قمقمه او را که پر از آب بود خوردم باز هم سیر نشدم ...بسیار تشنه‌ بودم. دوباره رفتم بالای جسد شهیدی که بار اول قمقمه او را برداشته بودم ... دیدم قمقمه او باز هم پر است. خوردم و به خود گفتم خدایا این چه جریان است ... تا صبح هر وقت آب قمقمه آن شهید را برداشتم پر از آب بود که می‌خوردم و باز تشنه‌ام می‌شد و بر می‌داشتم می‌دیدم پر از اب است ... هر قدر خواستم آن شهید را بشناسم نتوانستم.

این خاطرات را در حالی می‌نویسم که اشک‌های چشمانم قطره قطره بر روی کاغذ می‌چکد و مانع از این می‌شود که قلم روی کاغذ بنویسد. این خاطرات را در حالی که می‌لرزم می‌نویسم اما به خاطر ریا و خودنمایی نمی‌نویسم فقط به خاطر این می‌نویسم که بعد از شهادت، این خاطرات روح بخش منتشر گردد تا آیندگان بدانند جبهه چیست و کی‌ها این جبهه را نگه داشته‌اند و فرمانده جبهه کیست ....."

****

شهید «بایرامعلی ورمزیاری» دو روز بعد نیز با حوادث شگفتی زنده ماند و در روز سوم دوستانش که به جستجوی زخمی‌ها بودند او را پیدا می‌کنند. او یک سال بعد در عملیات خیبر در حالی که فرمانده گردان «علی اکبر» لشکر عاشورا بود در جزیره مجنون شهید و دفتر پانزدهم خاطراتش ناتمام ماند.

او سال‌ها مفقودالجسد بود تا اینکه در سال 74 بقایای جسم مطهرش در تفحص به دست آمد و در زادگاهش سلماس کنار برادر شهیدش عبدالله به خاک سپرده شد... او مثل بسیاری از دوستانش همچنان گمنام است... .

شادی روح مطهر این شهید و ارواح طیبه تمامی شهدا صلوات

خبرگزاری فارس

یاد شهیدان https://shahidd.blog.ir

۱ نظر موافقین ۲ ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۵۷
ع . شکیبا---۱۳۳۴

Untitled.png

باباعطا یه بابای مهربون مثل همه ی باباهای مهربون دنیا بود اما یه فرق کوچیک با باباهای مهربون دیگه داشت: عاشق بودنش از بابابودنش بهتر بود.
صدایی که می شنوید صدای باباعطاست که سال 62 ضبط شده و به همین خاطر کیفیتش پایینه

مشخصات باباعطا:
سیدعطاءالله میرمحمدی
تاریخ تولد: 22 بهمن 1333
تاریخ و محل شهادت: 7اسفند 62. جزیره مجنون. عملیات خیبر
مزار: بهشت زهرا(س)، قطعه ۲۶، ردیف ۳۲، شماره ۲۹


مشخصات عمو اکبر:
سیداکبر میرمحمدی
تاریخ تولد: 1338
تاریخ و محل شهادت: 9مهر 61. سومار.عملیات مسلم بن عقیل
مزار: قطعه ۲۶، ردیف ۴۷، شماره ۲۹

وبلاگ دختران باباعطا

----

دعوت نامه

بر سر تربت ما چون گذری، همت خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

 

سی سال گذشت و تو این مدت، یاد و خاطراتت، محفل خیلی ها رو زینت بخشیده...

سیمرغ شدنت مبارک؛ باباعطا!

امسال هم به رسم سالهای گذشته، قراره دخترات به مناسبت عروج آسمونیت، یه ضیافت دوستانه ترتیب بدن. اما دعوت کردن از دوستات با خودت؛ باباعطا!

 

جمعه؛ دوم اسفندماه 92، از ساعت 10 تا ۱۱:۳۰.  قطعه 26، ردیف 32، شماره 29؛

به نیابت از باباعطا دعوتید به این ضیافت نورانی
برچسب‌ها: سیمرغ
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۱۱/۲۹ساعت ۲:۳۰ ب.ظ  توسط دختر باباعطا  |  19 نظر

تولدت مبارک بابا

24 سال قبل از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی؛ یا بعبارتی 24 تا 22 بهمن؛ قبل از 22 بهمن 57! یعنی روز 22 بهمن 1333 تو یکی از محله های جنوب تهران، خداوند، اولین فرزند آقاسیدجلال و صفورا خانم رو بهشون عطا کرد و اونها هم اسم اولین فرزندشون رو "سیدعطا" گذاشتند 

باباعطای کوچولو

تولدت مبارک باباعطای خوب و نازنین و مهربونم

انشاءالله امروز میرم میدون آزادی و همزمان با جشن 35 سالگی انقلاب؛ برات جشن تولد میگیرم! یواشکی می خونم: "تولد  تولد   تولدت مبارک   مبارک  مبارک   تولدت مبارک..."

یادداشت سخن بلاگ:

-----------------

سلام بر شهید عزیز باباعطا

خیلی جالبه

امروز داشتم تو رایانه دنبال یه فایلی می گشتم.
برخورد کردم به تشییع پیکر پاک شهید برونسی
دیدم وبلاگ باباعطا است.

بعد تاریخ شهادت رو نگاه کردم دیدم دقیقا امروزه یعنی 7 اسفند 1362

حالا شما بگید شهدا چه رابطه ای با عالم بقا دارند؟!

شادی روح پاک این شهید عزیز و همه شهدا  سه تا صلوات بفرستید.

۴ نظر موافقین ۰ ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۲۸
ع . شکیبا---۶۸۴

خرم آباد استان لرستان

دانشگاه پیام نور - زاهدان

http://pnu.ac.ir/portal/Picture/ShowPicture.aspx?ID=064fa1c8-5cdc-4495-a418-7ea1335586c0

دانشگاه پیام نور اهواز

۱ نظر موافقین ۰ ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۳۷
ع . شکیبا---۶۰۹

دکتر بهشتى بهش گفته بود «مى خواهیم حفاظت از امام رو بسپریم به گروه شما. مى تونین؟ یک طرحى باید بدین که شوراى انقلاب رو راضى کنه.» شب تا صبح نشست و طرح حفاظت را نوشت. قبول کردند. فرداش روزنامه ها نوشتند «چهار هزار جوان مسلح از امام محافظت مى کنند.»  شهید بروجردی

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی

http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/02/31/139402312017438505342214.jpg

کمیته حفاظت

با اوج گیری روند انقلاب اسلامی در دوازدهم بهمن 1357 و هم زمان با ورود پیروزمندانه حضرت امام رحمه الله به ایران، به امر شهید بهشتی و با نظارت شهید حاج مهدی عراقی، مسؤولیت تشکیل و سرپرستی حفاظت از رهبر کبیر انقلاب به شهید بروجردی محول شد. این مسؤولیت در حالی به ایشان و گروهش محول گردید که سازمان منافقین خلق، از پاریس پیشنهاد حفاظت از امام را به خاطر بهره برداری های تبلیغاتی و سیاسی داده بودند، اما شهید بروجردی با دادن طرحی دقیق و مسلح کردن حدود چهار هزار نفر، موفق شد نظر مثبت اعضای شورای انقلاب را جلب کند. بدین ترتیب، آن ها با موفقیت تمام، در مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا و از آن جا تامدرسه رفاه، با وجود سیل جمعیت و وجود عناصر ناپاک باقی مانده از رژیم منفور پهلوی، از امام محافظت کردند.
 
پس از آن هم شهید بروجردی، دست به کار تشکیل و سازمان دهی یگان حفاظت از محل سکونت امام در تهران گردید. ایستگاه انقلاب فعالیت های انقلابی شهید بروجردی پس از سرنگونی رژیم منحوس پهلوی وپیروزی انقلاب، دامنه گسترده تری پیدا کرد. وی که مسؤول حفاظت از محل سکونت امام بود، یک ایستگاه تلویزیونی راه اندازی کرد. که پیام ها و اعلامیه های لازم، از آن برای مردم پخش می شدو به «ایستگاه انقلاب» معروف گشت. هم چنین شهید بروجردی و یارانش، از راه شنود مکالمات، موفق شدند توطئه های بزرگی را در نطفه خفه کنند و در شناسایی و دستگیری عوامل شکنجه و اختناق رژیم و نیز جمع آوری اسناد و اطلاعات مربوط به آنان، نقش حساسی راایفا کنند که در ادامه این حرکت، مسؤولیت سرپرستی زندان اوین به عهده شهید بروجردی گذاشته شد.

http://www.aviny.com/news/83/02/31/brojerdi.jpg

http://cinemapress.ir/d/2010/12/01/4/32504.jpg?ts=1409914545000  http://sejjil.persiangig.com/image/military/other/sardaran-shahid/22_8707130587_L600.jpghttps://rasekhoon.net/userfiles/Article/1390/03/00232491.JPG

http://gallery.military.ir/albums/userpics/250327628203611039143675893581944168.jpg

خاطراتی از شهید بروجردی از زبان خانواده و همرزمان


رهبر ما می‌گوید که هیچ اختلاف و تفرقه ای بین شیعه و سنی نیندازید. همرزمان پدرم تعریف می‌کنند که همیشه کتاب نهج‌البلاغه در جیب پدر بنده بوده است با وجود این که خیلی به شیعه بودن خود افتخار می کرده و همیشه نهج البلاغه همراه او بوده اما وسط مردم کردستان و جامعه تسنن موفق بوده و عامل موفقیت این است که به ریشه های اصلی می پرداخت.
پدرم آن جا هم از حضرت علی(ع) می‌گوید و وسط جمع نماز می‌خواند و او را به عنوان امام جماعت پیش نماز قرار می‌دهند. وقتی ریشه ها را بگیرید و با حرف مذهب خودشان حرف بزنید به دل شان می نشیند ...

گفتگوی اختصاصی نسیم با دختر شهید بروجردی

مطالب مرتبط :دهه فجر ، امام خمینی(ره) ، شهید بروجردی

۰ نظر موافقین ۱ ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۳
ع . شکیبا---۱۲۹۲

 گفتگو با سمیره فرهانیان (خواهر شهید)

درآمد

رابطه بسیار صمیمی مریم با خواهر بزرگش، حتی فراتر از رابطه مادر و فرزندی است، از همین رو سمیره، هنگامی که از او و برادر شهیدش سخن می‌گوید، آشکارا سوز دل یک مادر را در کلامش می‌توان احساس کرد، مادری قوی و از شیرزنان خطه جنوب.

از مریم و مهدی بگویید.

فاطمه و عقیله و مریم توی سپاه آبادان بودند و کارهای خیر زیاد می ‌کردند و حرفی هم در این باره به کسی نمی‌گفتند. مریم که شهید شد، تازه عده‌ای آمدند و این چیزها را گفتند. ما از کسانی که سراغ مریم را می‌گرفتند، این چیزها را فهمیدیم. مهدی و مریم هم خیلی با هم مأنوس بودند. موقعی که مهدی شهید شد، مریم خیلی ناراحت بود و بی‌قراری می‌کرد و می‌گفت، «من باید دنبال مهدی بروم.» پدرمان، مریم و بقیه خواهرها را از آبادان بیرون برده بود. مریم در آنجا آرام و قرار نداشت و همه را کلافه کرده بود و می‌گفت باید برگردم آبادان. او را برگرداندیم. توی آبادان هم در بیمارستان کار می‌‌کرد و همراه خواهرهایم فاطمه و عقیله به مجروحین می‌رسید. بعد که فشار جنگ کمتر شد و مجروحین را بیشتر به شهرهای دیگر می‌بردند، کارش در بیمارستان کم شد. دیگر این کار او را ارضا نمی‌کرد و به بنیاد شهید رفت تا به خانواده‌های شهدا، جانبازان و مجروحان رسیدگی کند. قبل از شهادتش هم خواب مهدی را دیده بود.

شهادت مهدی به چه شکلی بود؟

مهدی در مهرماه،‌یعنی یک ماه بعد از شروع جنگ شهید شد. در مارد در آبادان عملیات داشتند که در آنجا تیر می‌خورد و دوستانش عقب‌نشینی می‌کنند و نمی‌توانند فوری جنازه او را بیاورند.

نحوه شهادت مریم چگونه بود؟

۰ نظر موافقین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۵
ع . شکیبا---۶۸۳

گفتگو با رساله فرهانیان (خواهر کوچکتر شهید)

درآمد

خاطرات خواهر کوچک‌تر، به ویژه هنگامی که با یاد مهربانی‌ها و گذشت‌های بی حد و حصر او در هم می‌آمیزد، سخن گفتن از او را برای خواهران و برادرانش دشوار می‌سازد. فقط ادای دین نسبت به آن شهید بزرگوار بود که رساله فرهانیان را به رغم کسالت ناشی از بیماری، به این گفت‌وگو برانگیخت که از ایشان سپاسگزاریم.

خاطراتی را که از خواهر و برادر شهیدتان دارید، بیان کنید.

اول از مهدی می‌گویم که کمتر درباره‌اش صحبت کرده‌اند. مادرم می‌گفت مهدی از همان بچگی خیلی دلسوز بود. از همان بچگی وقتی غذایی را سر سفره می‌آوردند، بین همه به تساوی تقسیم می‌کرد و آخرش اگر چیزی می‌ماند، برای خودش بر می‌داشت. مثلاً هندوانه و خربزه را طوری تقسیم می‌کرد که انگار خط کش‌ گذاشته بودند. یا مثلاً وقتی مادرم نان محلی می‌پخت، می‌رفت بالای سر او چتر می‌گرفت. همیشه با مادرمان و خواهرها صحبت می‌کرد که آیا چیزی احتیاج داریم یا نه. زیاد توقع هم نداشت و هیچ چیز از کسی نمی‌گرفت. پدرم به همه ما مختصر پول توجیبی می‌داد. مهدی تا وقتی که خود پدرمان پول را نمی‌داد، یک کلمه هم حرف نمی‌زد. خیلی اهل مطالعه بود حدود کلاس اول دبستان بود که یک شب خواب می‌بیند که یک آقای سیدی از اسب سفیدی پایین آمده و گفته بود، «کف دستت را باز کن.» و یک، یک ریالی کف دست مهدی می‌گذارد. مهدی وقتی این را برای پدرمان تعریف می‌کند،‌ پدر خیلی تعجب می‌کند و او را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد و می‌گوید، «این آقا امام زمان(عج) بوده‌اند.» از آن موقع به بعد، پدرمان توجه خاصی به مهدی داشتند و به او گفته بودند، «هر وقت از این خواب‌ها دیدی به من بگو تا من یک چیزی به تو بدهم» کلاس دوم و سوم دبستان بود که معلم دیکته‌های بچه‌ها را می‌داد او تصحیح کند. خیلی سالم و فعال بود و همیشه ورزش می‌کرد. خیلی کوچک بود که خواندن کتاب‌های دکتر شریعتی و شهید مطهری را شروع کرد و به ماها هم می‌گفت که مطالعه کنیم. با مریم روی پشت بام یک کتابخانه درست کرده و کتاب‌ها را آنجا گذاشته بودند. مهدی به ما گفته بود که اگر شک کردید که مامور ساواک در اطراف خانه هست، کتاب‌ها را ببرید خانه همسایه‌مان، مادر احمد، بگذارید. یک شب مهدی رفته بود بیرون و من و خواهرم، جواهر، تا شک کردیم، دو تا کارتن کتاب‌های مهدی را بردیم خانه احمد. جواهر گفت، «هنوز که کسی نیامده»، گفتم، «تا شب است و کسی نمی‌بیند، بیا اینها را ببریم.» بعد از نیم ساعت مهدی که برگشت، ما خواستیم مثلاً‌ به او نشان بدهیم که سرمان توی حساب است و اهل فعالیت و این حرف‌ها هستیم. مهدی ناراحت شد که، «چرا هنوز چیزی نشده، خودتان را لو دادید و کتاب‌ها را بردید؟ من گفتم هر وقت اوضاع خیلی خطرناک شد، این کار را بکنید.» او نمی‌خواست که حتی مادر احمد هم بفهمد که او این کتاب‌ها را دارد. خلاصه فردای آن روز رفت و کتاب‌ها را آورد. مریم از نظر درسی مثل مهدی نبود، ولی درسش بد نبود. او دنباله فکر مهدی را گرفته بود و خواندن کتاب‌های غیردرسی را بیشتر دوست داشت. خیلی با گذشت بود و هیچ وقت یادم نمی‌آید که چیزی را برای خودش خواسته باشد. سمیره برای همه ما لباس می‌دوخت و مریم هیچ وقت اصرار نمی‌کرد که اول لباس مرا بدوز. خیلی موقر و متین بود. دختر یکی از همسایه‌های ما بود که زیاد می‌خندید و مریم از اینکه او توی کوچه و خیابان رعایت نمی‌کرد، ناراحت بود. من به او گفتم، «دو سه بار که آمد دنبالت، کاری را بهانه کن، خودش می‌رود.» مریم هم همین کار را کرد و نتیجه داد. خیلی مراقب حجابش بود.

در دوره جنگ چه فعالیت‌ هایی داشت؟

۰ نظر موافقین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۰
ع . شکیبا---۵۷۰