شهیده مریم فرهانیان در قامت یک خواهر(1)
گفتگو با سمیره فرهانیان (خواهر شهید)
درآمد
رابطه بسیار صمیمی مریم با خواهر بزرگش، حتی فراتر از رابطه مادر و فرزندی است، از همین رو سمیره، هنگامی که از او و برادر شهیدش سخن میگوید، آشکارا سوز دل یک مادر را در کلامش میتوان احساس کرد، مادری قوی و از شیرزنان خطه جنوب.
از مریم و مهدی بگویید.
فاطمه و عقیله و مریم توی سپاه آبادان بودند و کارهای خیر زیاد می کردند و حرفی هم در این باره به کسی نمیگفتند. مریم که شهید شد، تازه عدهای آمدند و این چیزها را گفتند. ما از کسانی که سراغ مریم را میگرفتند، این چیزها را فهمیدیم. مهدی و مریم هم خیلی با هم مأنوس بودند. موقعی که مهدی شهید شد، مریم خیلی ناراحت بود و بیقراری میکرد و میگفت، «من باید دنبال مهدی بروم.» پدرمان، مریم و بقیه خواهرها را از آبادان بیرون برده بود. مریم در آنجا آرام و قرار نداشت و همه را کلافه کرده بود و میگفت باید برگردم آبادان. او را برگرداندیم. توی آبادان هم در بیمارستان کار میکرد و همراه خواهرهایم فاطمه و عقیله به مجروحین میرسید. بعد که فشار جنگ کمتر شد و مجروحین را بیشتر به شهرهای دیگر میبردند، کارش در بیمارستان کم شد. دیگر این کار او را ارضا نمیکرد و به بنیاد شهید رفت تا به خانوادههای شهدا، جانبازان و مجروحان رسیدگی کند. قبل از شهادتش هم خواب مهدی را دیده بود.
شهادت مهدی به چه شکلی بود؟
مهدی در مهرماه،یعنی یک ماه بعد از شروع جنگ شهید شد. در مارد در آبادان عملیات داشتند که در آنجا تیر میخورد و دوستانش عقبنشینی میکنند و نمیتوانند فوری جنازه او را بیاورند.
نحوه شهادت مریم چگونه بود؟
یک مادر شهید از او درخواست کرده بود که سر خاک فرزندش برود و سال پسرش را بگیرد و از طرف او برود سر قبرش فاتحه بدهد. مریم و دوستانش برای اینکه وصیت او را انجام بدهند، راه میافتند که به گلزار شهدا بروند که دشمن منطقه را میزند. دوستانش میگویند هر چه به او گفتیم که مریم! شرایط خطرناک است، گفت باید بروم. به هر حال اول هر سه آنها زخمی میشوند و مریم شهید میشود. آن روزها جنگ بود و وسیله هم گیر نمیآمد. نمی دانم با چه وسیلهای رفته بودند. خمپاره که میخورد، مریم توی گودالی که پر از علف بوده، میافتد. خانم سامری خیلی سعی میکند وسیلهای گیر بیاورد که او را برساند بیمارستان، ولی او در وسط راه شهید میشود. ترکشی که مریم را شهید کرد، خیلی کوچک بود و مستقیماً به قلبش خورد.
از ویژگیهای اخلاقی خواهرتان بگویید.
مریم از همان کوچکی با همه ما فرق میکرد. همیشه به پدرم میگفت که خواب امام زمان(عج) یا سایر ائمه را دیده است. نماز خواندنش با فکر و عمیق بود. از غیبت نفرت عجیبی داشت و هر جا میدید دارند درباره کسی حرف میزنند، بلافاصله بلند میشد و میرفت. هم خودش و هم مهدی خیلی منظم بودند. وقتی دفتر و کتابهایشان را میدیدم، کیف میکرد. یک بار ندیدم که روی آنها خط خوردگی وجود داشته باشد. هیچ وقت ندیدم از درسی بنالد و گلایه کند. از همان دبستان تا دبیرستان، درسش را مرتب خواند و مزاحمتی درست نکرد. برای درست خواندنش برنامه خاصی داشت. روزها میخوابید و شبها که خلوت بود و همه خواب بودند، بیدار مینشست و درس میخواند. بالای پشت بام یک اتاقک بود که آن را با مهدی تبدیل به کتابخانه کرده بودند. میرفت و توی گرمای سخت آبادان، آنجا مینشست و درس میخواند. مثل بچههای لوس امروز هم نبود که بگوید درس میخوانم، تقویتم کنید و برای غذا خوردن، ادا در بیاورد. به قدری قانع بود که حد نداشت. یک بار آمد خانه ما. من تازه زایمان کرده بودم. بر حسب تصادف من آن روز نان نداشتم. مستأجر هم بودم. مانده بودم چه کار کنم و چه غذایی به او بدهم. مریم پرسید، «چته، چرا داری تاب میخوری؟ » گفتم، «نون نداریم، میخواهم برایت برنج بگذارم.» گفت، «حوصله داری؟» یادم نمیرود که یک مشت نان خشک داشتیم، نشست و همانها را با چنان اشتهایی خورد، انگار که بهترین نان را توی سفره گذاشتهام. یک ذره قید و بندهای این جوری را نداشت. وقتی یادم میآید، بغضم میگیرد. همیشه همین طور بود. مهدی هم عجیب دل مهربانی داشت. هر وقت مادرمان میرفت نان بپزد، بالای سرش چتر میگرفت که باران اذیتش نکند. مادرم برای نان پختن برای ما دخترها نوبت گذاشته بود. مهدی میگفت، «برای من هم نوبت بگذارید. من هم از این نان میخورم» انصافاً از ما هم بهتر خمیر میگرفت. خیلی مراقب مادرمان بود، برای همین مادرم بعد از شهادت مهدی خیلی صدمه خورد و بعد هم که شهادت مریم پیش آمد، کمرش شکست. نه که مادرم از عراق آمده بود و در اینجا کسی و کاری نداشت، ما بچهها همه کس او بودیم و رفتن مهدی و مریم بیمارش کرد.
پدر شما زود فوت کردند؟
خوشبختانه نه، همه ما ازدواج کرده بودیم که حاج لطیف فوت کرد.
از روحیات ایشان بگویید؟
بعد از شهادت مریم، پدرم دست کم دو هفته یک بار میآمد آبادان و میرفت سر خاک آنها. من هر وقت میرفتم قبرستان، میدیدم سنگ قبر آنها برق میزند. پدرم خیلی آدم مقیدی بود. همیشه روزه بود و هر وقت از کار فراغت پیدا میکرد، قرآن و دعا میخواند. بسیار مقید به نان حلال بود. مریم هم خیلی روزه میگرفت. شنیدم که یک سال تمام روزه گرفته بود. وقتی پرسیدند، «چرا این کار را میکنی؟» گفته بود، «میخواهم خودم پیشاپیش برای خودم خیرات بفرستم»
از خاطرات شیرینی که از خواهرتان دارید چیزی به یادتان مانده؟
مریم و فاطمه و عقیله در آبادان بودند. جواهر هم بود، ولی بعد که ازدواج کرد، رفت. فاطمه میگفت هر وقت ما را جایی دعوت میکردند، مریم پیشاپیش میرفت و به آنها میگفت که آبگوشت درست کنید. یک روز من صدایم درآمد و پرسیدم، «خسته شدم از بس آبگوشت خوردم. چرا ما هر جا میرویم به ما آبگوشت میدهند؟» مریم گفت، «من به آنها میگویم. هم من دوست دارم، هم راحت است و صاحبخانه به درد سر نمیافتد.» بسیار بخشنده و سخاوتمند بود. یک وقتهایی چیزهایی را برایش میدوختم و او همه را میبخشید به هر کسی که کمترین علاقهای به آنها نشان میداد. کوچکترین توجهی به دنیا نداشت. جنگ که شروع شد، ما ده دوازده نفری توی یک اتاق زندگی میکردیم. من چرخ دستیام را برده بودم و برای خواهرها و کسانی که میتوانستم با چه زحمتی لباس میدوختم و او این طور میبخشید و میگفت آنها بیشتر احتیاج دارند.
خودش خیاطی بلد بود؟
آره، با سلیقه بود و با عرضه. از پس کارهایش بر میآمد. خیلی علاقه داشت. توی کارهای خانه خیلی خوب بود؛ اما بیرون خانه هم حسابی فعال بود.
بیشتر تحت تأثیر چه کسی بود؟
برادر شهیدمان مهدی، بعد هم با من چون دختر بزرگ خانواده بودم و بچههایم نوه بزرگ خانواده بودند و او خیلی با آنها انس و الفت داشت. همیشه میگفت اگر من شهید بشوم، سمیره بیشتر از مادرم اذیت میشود.
از نظر قیافه و اخلاقه به چه کسی شبیهتر بود.؟
از نظر قیافه شبیه من بود، اما حالا دختر فاطمه خیلی به او شبیه است. از نظر اخلاق هم فاطمه از همه بیشتر به او شباهت دارد.
آیا با دخترهایتان در مورد خالهشان صحبت میکنید؟ تأثیر مریم بر آنها چیست؟
دخترم خیلی کوچک بود که مریم شهید شد. حالا هم خیلی یادش میکند.
فرق برادر و خواهر شهیدتان با جوانهای حالا چیست؟
والله همان موقع هم آنها با جوانهای هم سن و سالشان فرق داشتند. این طور نبود که همه جوانهای آن دوره سرشان تو این حساب و کتابها باشد. آنها هم اتلاف وقتهای مخصوص خودشان را داشتند. مهدی از آن پسرهایی نبود که موهایشان را بلند میکردند و دائماً دنبال خریدن این بلوز و آن بلوز بودند. یک بار هم من برایش پیراهن دوختم، برد و آن را بخشید! خیلی ساده میپوشید. تمیز و مرتب و آراسته بود. هر دوتایشان همیشه مرتب بودند، اما دنبال مد و این برنامهها نبودند. کلاً با بقیه بچهها فرق داشتند. همیشه کتابهای مذهبی و مبارزاتی را مطالعه میکردند، یک بار هم نزدیک بود گرفتار شویم.
چطور؟
مریم و مهدی توی کتابخانه روی پشت بام چند تا کتاب ممنوع هم داشتند. اعلامیههای امام هم بود. مهدی گفته بود که اگر وضعیت خاصی پیش آمد، همه آنها را به دست احمد برسانیم. یک شب مهدی از شدت دل درد کبود شده بود. مریم دوید سر کوچه و تلفن زد به اورژانس. ماشین که آمد، جواهر به آنهایی که روپوش سفید داشتند، مشکوک میشود و به مریم میگوید گمان نکنم اینها دکتر باشند. از وقتی آمدهاند، دائماً به گوش و کنار خانه سرک میکشند و اگر علی جلویشان را نمیگرفت، میخواستند روی پشت بام هم بروند. مهدی با ایما و اشاره به مریم حالی میکند که چه باید بکند و او میرود و کتابها و اعلامیهها را بر میدارد و از خانه میزند بیرون و با هزار زحمت، آنها را به دست احمد میرساند. بچهها هم حواسشان را جمع میکنند که یک وقت آن دکتر قلابیها به مهدی آمپولی نزنند و یا به او دارو ندهند. متأسفانه مشکلات زندگی خیلی از خاطرهها را از یاد آدم میبرد.
شما تقریباً حکم مادر را برای خواهر و برادر شهیدتان داشتید...
همه کارهایشان به عهده من بود. بردن به بیمارستان، خرید لباس، مدرسه و همه چیز. بقیه خواهر و برادرها فعالیت سیاسی میکردند، اما بعد از شهادت مهدی و مریم، من همچنانن در کنار مادرم بودم.
حضور این دو شهید را چگونه احساس میکنید؟
هر وقت به مشکلی بر میخورم. سر خاک مریم میروم و کمک میگیرم. گاهی کمکم میکند. با او حرف میزنم و میگویم، «از خدا بخواه کمکم کند» دوستانش هم میگویند هر وقت سر خاکش میرویم، حاجتمان را میگیریم. خیلی پاک بود. خیلی شجاع بود. دل و جرئت عجیبی داشت. از همان بچگی نترس و زرنگ بود. دیوار راست را بالا میرفت. مهدی هم خیلی نترس بود، ولی آرام بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27