سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش مانَد از قلمت یادگار عمر

«نوشته های فرهنگی و اجتماعی و سبک زندگی ، شهدا و مدافعین حرم»

باید انسانها، هم آموزش داده شوند و هم تزکیه شوند، تا این کره‌ى خاکى و این جامعه‌ى بزرگ بشرى بتواند مثل یک خانواده‌ى سالم، راه کمال را طى کند و از خیرات این عالم بهره‌مند شود. مقام معظم رهبری

التماس دعا
برادر شما شکیبا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
امکانات

شهیده مریم فرهانیان در قامت یک خواهر(2)

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۱۰ ق.ظ

گفتگو با رساله فرهانیان (خواهر کوچکتر شهید)

درآمد

خاطرات خواهر کوچک‌تر، به ویژه هنگامی که با یاد مهربانی‌ها و گذشت‌های بی حد و حصر او در هم می‌آمیزد، سخن گفتن از او را برای خواهران و برادرانش دشوار می‌سازد. فقط ادای دین نسبت به آن شهید بزرگوار بود که رساله فرهانیان را به رغم کسالت ناشی از بیماری، به این گفت‌وگو برانگیخت که از ایشان سپاسگزاریم.

خاطراتی را که از خواهر و برادر شهیدتان دارید، بیان کنید.

اول از مهدی می‌گویم که کمتر درباره‌اش صحبت کرده‌اند. مادرم می‌گفت مهدی از همان بچگی خیلی دلسوز بود. از همان بچگی وقتی غذایی را سر سفره می‌آوردند، بین همه به تساوی تقسیم می‌کرد و آخرش اگر چیزی می‌ماند، برای خودش بر می‌داشت. مثلاً هندوانه و خربزه را طوری تقسیم می‌کرد که انگار خط کش‌ گذاشته بودند. یا مثلاً وقتی مادرم نان محلی می‌پخت، می‌رفت بالای سر او چتر می‌گرفت. همیشه با مادرمان و خواهرها صحبت می‌کرد که آیا چیزی احتیاج داریم یا نه. زیاد توقع هم نداشت و هیچ چیز از کسی نمی‌گرفت. پدرم به همه ما مختصر پول توجیبی می‌داد. مهدی تا وقتی که خود پدرمان پول را نمی‌داد، یک کلمه هم حرف نمی‌زد. خیلی اهل مطالعه بود حدود کلاس اول دبستان بود که یک شب خواب می‌بیند که یک آقای سیدی از اسب سفیدی پایین آمده و گفته بود، «کف دستت را باز کن.» و یک، یک ریالی کف دست مهدی می‌گذارد. مهدی وقتی این را برای پدرمان تعریف می‌کند،‌ پدر خیلی تعجب می‌کند و او را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد و می‌گوید، «این آقا امام زمان(عج) بوده‌اند.» از آن موقع به بعد، پدرمان توجه خاصی به مهدی داشتند و به او گفته بودند، «هر وقت از این خواب‌ها دیدی به من بگو تا من یک چیزی به تو بدهم» کلاس دوم و سوم دبستان بود که معلم دیکته‌های بچه‌ها را می‌داد او تصحیح کند. خیلی سالم و فعال بود و همیشه ورزش می‌کرد. خیلی کوچک بود که خواندن کتاب‌های دکتر شریعتی و شهید مطهری را شروع کرد و به ماها هم می‌گفت که مطالعه کنیم. با مریم روی پشت بام یک کتابخانه درست کرده و کتاب‌ها را آنجا گذاشته بودند. مهدی به ما گفته بود که اگر شک کردید که مامور ساواک در اطراف خانه هست، کتاب‌ها را ببرید خانه همسایه‌مان، مادر احمد، بگذارید. یک شب مهدی رفته بود بیرون و من و خواهرم، جواهر، تا شک کردیم، دو تا کارتن کتاب‌های مهدی را بردیم خانه احمد. جواهر گفت، «هنوز که کسی نیامده»، گفتم، «تا شب است و کسی نمی‌بیند، بیا اینها را ببریم.» بعد از نیم ساعت مهدی که برگشت، ما خواستیم مثلاً‌ به او نشان بدهیم که سرمان توی حساب است و اهل فعالیت و این حرف‌ها هستیم. مهدی ناراحت شد که، «چرا هنوز چیزی نشده، خودتان را لو دادید و کتاب‌ها را بردید؟ من گفتم هر وقت اوضاع خیلی خطرناک شد، این کار را بکنید.» او نمی‌خواست که حتی مادر احمد هم بفهمد که او این کتاب‌ها را دارد. خلاصه فردای آن روز رفت و کتاب‌ها را آورد. مریم از نظر درسی مثل مهدی نبود، ولی درسش بد نبود. او دنباله فکر مهدی را گرفته بود و خواندن کتاب‌های غیردرسی را بیشتر دوست داشت. خیلی با گذشت بود و هیچ وقت یادم نمی‌آید که چیزی را برای خودش خواسته باشد. سمیره برای همه ما لباس می‌دوخت و مریم هیچ وقت اصرار نمی‌کرد که اول لباس مرا بدوز. خیلی موقر و متین بود. دختر یکی از همسایه‌های ما بود که زیاد می‌خندید و مریم از اینکه او توی کوچه و خیابان رعایت نمی‌کرد، ناراحت بود. من به او گفتم، «دو سه بار که آمد دنبالت، کاری را بهانه کن، خودش می‌رود.» مریم هم همین کار را کرد و نتیجه داد. خیلی مراقب حجابش بود.

در دوره جنگ چه فعالیت‌ هایی داشت؟

فاطمه و حسین و علی بیشتر می‌دانند، چون اینها همیشه در کنار هم بودند. من حدود یک سال و تا وقتی که دخترم زینب به دنیا آمد، در اهواز منزل خواهر شوهرم بودم و بعد رفتیم ماهشهر.

مریم در آنجا به دیدن شما می‌آمد؟

یکی دو بار آمد. توی بیمارستان کار می‌‌کرد. دوره نظری بود و پدر و مادرم اصرار داشتند که درسش را ادامه بدهد. در آن دوره خواستگار هم زیاد داشت و به خصوص مادرم خیلی نگران بود که آینده او چه می‌شود. مریم می‌گفت می‌خواهم همسر یک جانباز نابینا بشوم.

 

 

خبر شهادت مریم را چگونه شنیدید؟

شب قبل از شهادت مریم خواب دیدم مهدی آمده و با اصرار می‌خواهد دختر مرا با خودش ببرد. دخترم هفت ماهه بود. مهدی می‌خواست برود مسجد محله خودمان. من گفتم، «بگذار کهنه و لباس بچه را تمیز کنم، بعد او را ببر.» مهدی گفت، «نه! همین‌ جوری می‌برم.» خلاصه او را به زور برد. از خواب بیدار شدم، در حالی که دلشوره عجیبی داشتم و نمی‌دانستم چه اتفاقی پیش‌آمده. خود را مشغول کار خانه کردم بلکه اضطرابم کمی فروکش کند. ساعت ده و نیم بود که دیدم در می‌زنند و شوهر خواهرم را می‌خواهند. بعد به او گفته بودند که خواهرشان شهید شده و آمده‌ایم بگوییم که خودشان را برای تشییع جنازه برسانند. به هر حال شوهر خواهرم گفت که باید برویم آبادان که همه افراد خانواده جمع شده‌اند. من گفتم، «چطور شده که اینها جمع شده‌اند؟» آن روزها آبادان در محاصره بود و رفتن به آبادان آسان نبود. من راستش گمان نمی‌کردم مریم شهید شده باشد. همیشه هم وقتی با خودش شوخی می‌کردم و می‌گفت می‌خواهم شهید بشوم، می‌گفتم، «خیالت تخت، زن‌ها شهید نمی‌شوند.» من بیشتر فکرم متوجه علی بود و نگران این بودم که پدر و مادرم این حادثه را چگونه تحمل خواهند کرد. بالاخره به گلستان شهدا رسیدیم. مراسم تدفین انجام شده بود و من مریم را اصلاً ندیدم. شوهر جواهر قسم می‌خورد موقعی که شما رسیدید، مریم چشم‌هایش را بست. وقتی خواب شب قبل را برای مادرم تعریف کردم،‌حیرت کرد.

شهادت مریم بر همسن و سال‌های او چه تأثیری داشت؟

ما که همه پراکنده شدیم، ولی قطعاً روی همه ما و دوستانش تأثیر داشت.

آیا حضور او و برادرتان را در زندگی‌تان حس ‌می‌کنید؟

بله، بچه‌هایم به من می‌گویند، «مادر! جنگ تمام شد و رفت و تو هنوز توی آن حال و هوایی؟» خوشبختانه بچه‌ها و همسرم هم با من همفکر هستند. همسرم می‌گوید، «یک وقت که می‌خواهم صدایم را برای تو بلند کنم، احساس می‌کنم تو امانت اینها هستی و نمی‌توانم. من مطمئنم اگر تو از من ناراحت شوی، آنها ناراحت می‌شوند.» خوشبختانه بچه‌ها هم آنها را خوب می‌شناسند، مخصوصاً سالگردشان که می‌شود از من می‌خواهند برایشان از آنها تعریف کنم.

کدام یک از بچه‌هایتان به آنها شبیه‌ترند؟

پسرم محسن در تمام بچه‌های فامیل از همه به مهدی شبیه‌تر است. شوهر خود من دوست مهدی بود. یک وقت‌ها با پسرم جایی می‌روند، همه می‌گویند که چقدر شبیه دایی‌اش است. دختر فاطمه خانم که اسمش مریم است، می‌گویند شبیه اوست.

کدام یک از ویژگی‌های اخلاقی او یادتان مانده؟

گذشت و مهربان‌اش. من وقتی ازدواج کردم، دائماً دور من می‌پلکید و راهنمایی‌ام می‌کرد. خیلی از من مواظب می‌کرد. توی عروسی ما، هر چه اصرار کردم با ما عکس بگیرد، قبول نکرد تا موقعی که مهدی آمد و مریم کنارش نشست و عکس گرفت. ساده‌ترین لباسش را پوشیده بود. اصلاً اهل ظاهرسازی نبود. سمیره یک مانتوی چهارخانه برایش دوخته بود، من گفتم چقدر قشنگ است. بلافاصله، هر جوری که بود مانتو را داد به من. خیلی با گذشت و مهربان بود.

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی