سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش مانَد از قلمت یادگار عمر

«نوشته های فرهنگی و اجتماعی و سبک زندگی ، شهدا و مدافعین حرم»

باید انسانها، هم آموزش داده شوند و هم تزکیه شوند، تا این کره‌ى خاکى و این جامعه‌ى بزرگ بشرى بتواند مثل یک خانواده‌ى سالم، راه کمال را طى کند و از خیرات این عالم بهره‌مند شود. مقام معظم رهبری

التماس دعا
برادر شما شکیبا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
امکانات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زنان شهید» ثبت شده است

شهید: طیبه واعظی دهنویزندگینامه شهید طیبه واعظی شهید شاخص بسیج در سال 94

شهید سال بسیج در 94

نام پدر: محمدصادق

ولادت: 24 تیر 1337

شهادت: 03 خرداد 1356

محل و نحوه شهادت: شکنجه ساواک در زندان اوین تهران

آرامگاه: بهشت زهرا (س) تهران

طیبه واعظی دهنوی در سال 1337 در یکی از روستاهای اصفهان متولد شد. او در خانواده ای مذهبی و فقیر رشد کرد و به همین علت خیلی زود با درد و رنج مردم مستضعف آشنا شد. در سن 7 سالگی خواندن قرآن را در خانه پدرش آموخت. در سال 1350 طیبه با پسرخاله مجاهدش ابراهیم جعفریان ازدواج نمود، و این نقطه عطفی در زندگی او بود و همین ازدواج بود که مسیر زندگی او را به طور کلی دگرگون ساخت و او را وارد مرحله ای نوین نمود. طیبه با کمک شوهرش به مطالعه عمیق کتب مذهبی و آگاه کننده و تفسیر قرآن پرداخت و چون ابراهیم همان صداقت و ایمانی را که لازمه یک فرد مبارز است در وجود طیبه یافت او را در جریان مبارزات تشکیلاتی قرار داد و طیبه به عضویت گروه مهدیون در آمد.
به خاطر مبارزه با شاه و تحت تعقیب بودن شوهرش از سال 1354 به زندگی مخفی روی آورد، ولی در نهایت در 30 فرودین 1356 پس از دستگیری شوهرش، دستگیر شد و خواهر شوهرش، فاطمه جعفریان که او هم مبارز بود در این روز کشته شد.
در سال 1354 به علت تعقیب ساواک با اتفاق همسر و کودک شیرخواره اش زندگی مخفی را انتخاب نمودند.
روز سی ام فروردین 56، در پی دستگیری یکی از اعضای گروه در تبریز، یکی از گشت های بازرسی به ابراهیم مشکوک شد و او را دستگیر کرد. در بازرسی بدنی او اجاره خانه ی منزل تبریز را پیدا نمودند و خانه تحت‌نظر قرار می‌گیرد.
طبق قرار قبلی که ابراهیم و طیبه داشتند اگر ابراهیم دیر به خانه می آمد، طیبه می بایست اسناد و مدارک را می سوزاند و خانه را ترک می کرد. طیبه همین کار را انجام داد، غافل از آنکه خانه زیر نظر است.
صبح بر سر قرار با برادرش مرتضی می رود، غافل از آنکه مأموران در پی او هستند. در قرار با مرتضی ماجرای نیامدن ابراهیم را می گوید و بدین ترتیب، مرتضی هم شناسایی می‌شود. سپس به خانه باز می گردد تا خانه را از نارنجک و اسلحه پاکسازی کند غافل از اینکه ساواک منتظر اوست.
طیبه پس از اتمام فشنگ هایش به همراه فرزند چهار ماهه اش مهدی دستگیر می شود و با دستگیری طیبه، مرتضی که از دور شاهد ماجرا بود در دفاع از طیبه به مأموران شلیک می کند و در درگیری به شهادت می رسد. از خانه طیبه برگه اجاره خانه مرتضی را پیدا می کنند و به خانه آنها می روند. فاطمه جعفریان همسر مرتضی حدود سه ساعت مقاومت کرد اما او نیز به شهادت رسید.
وقتی ساواک طیبه را دستگیر و به دست هایش دستبند زده بودند، گفته بود: مرا بکشید ولی چادرم را برندارید.
طیبه، ابراهیم و پسرشان محمدمهدی را پس از چند روز شکنجه از تبریز به کمیته تهران منتقل می کنند و یک ماه تمام آنها را زیر سخت ترین شکنجه ها قرار می دهند و سرانجام در سوم خرداد 56 زیر شکنجه به شهادت می رسند.
روز سوم خرداد روزنامه ها خبر شهادت فاطمه و مرتضی را نوشتند ولی دیگر از ابراهیم خبری نشد و بعد از پیروزی انقلاب خانواده از عروج او و طیبه با خبر شدند.
محمدمهدی فرزند خردسال آنها توسط ساواک به پرورشگاهی سپرده شد و گفته بودند که پدر و مادر این کودک بر اثر اعتیاد فراوان از دنیا رفته اند و برای اینکه کسی او را نشناسد، نام او را شهرام گذاشته بودند. دو سال بعد فرزند آنها با پیگیری های فراوان در پرورشگاه پیدا شده و به آغوش خانواده باز می گردد.

منبع: نوید شاهد

اینها را ننوشتم که آمار وبلاگم بالاتر بره ! بخاطر قدردانی از این بانوی مجاهد و شهید و همسر و برادرش که ماها قدر این عزیززان را بدانیم و بفهیمیم که برای انقلاب اسلامی چه انسانهای پاکی فدایی شده اند و چه خونهای قشنگی به پای این انقلاب ریخته شده . باشد که از آرمانهای انقلاب و خون شهدا و راه امام  ولایت فقیه بیشتر مراقبت و محافظت کنیم.

شادی روح پاکشان سه صلوات بفرستید https://www.gfiles.ir/file/store/2016/11/19/621036977531.jpg https://www.gfiles.ir/file/store/2016/11/19/621036977531.jpg https://www.gfiles.ir/file/store/2016/11/19/621036977531.jpg

۲ نظر موافقین ۲ ۲۲ تیر ۹۹ ، ۱۱:۴۱
ع . شکیبا---۵۵۵

گفتگو با رساله فرهانیان (خواهر کوچکتر شهید)

درآمد

خاطرات خواهر کوچک‌تر، به ویژه هنگامی که با یاد مهربانی‌ها و گذشت‌های بی حد و حصر او در هم می‌آمیزد، سخن گفتن از او را برای خواهران و برادرانش دشوار می‌سازد. فقط ادای دین نسبت به آن شهید بزرگوار بود که رساله فرهانیان را به رغم کسالت ناشی از بیماری، به این گفت‌وگو برانگیخت که از ایشان سپاسگزاریم.

خاطراتی را که از خواهر و برادر شهیدتان دارید، بیان کنید.

اول از مهدی می‌گویم که کمتر درباره‌اش صحبت کرده‌اند. مادرم می‌گفت مهدی از همان بچگی خیلی دلسوز بود. از همان بچگی وقتی غذایی را سر سفره می‌آوردند، بین همه به تساوی تقسیم می‌کرد و آخرش اگر چیزی می‌ماند، برای خودش بر می‌داشت. مثلاً هندوانه و خربزه را طوری تقسیم می‌کرد که انگار خط کش‌ گذاشته بودند. یا مثلاً وقتی مادرم نان محلی می‌پخت، می‌رفت بالای سر او چتر می‌گرفت. همیشه با مادرمان و خواهرها صحبت می‌کرد که آیا چیزی احتیاج داریم یا نه. زیاد توقع هم نداشت و هیچ چیز از کسی نمی‌گرفت. پدرم به همه ما مختصر پول توجیبی می‌داد. مهدی تا وقتی که خود پدرمان پول را نمی‌داد، یک کلمه هم حرف نمی‌زد. خیلی اهل مطالعه بود حدود کلاس اول دبستان بود که یک شب خواب می‌بیند که یک آقای سیدی از اسب سفیدی پایین آمده و گفته بود، «کف دستت را باز کن.» و یک، یک ریالی کف دست مهدی می‌گذارد. مهدی وقتی این را برای پدرمان تعریف می‌کند،‌ پدر خیلی تعجب می‌کند و او را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد و می‌گوید، «این آقا امام زمان(عج) بوده‌اند.» از آن موقع به بعد، پدرمان توجه خاصی به مهدی داشتند و به او گفته بودند، «هر وقت از این خواب‌ها دیدی به من بگو تا من یک چیزی به تو بدهم» کلاس دوم و سوم دبستان بود که معلم دیکته‌های بچه‌ها را می‌داد او تصحیح کند. خیلی سالم و فعال بود و همیشه ورزش می‌کرد. خیلی کوچک بود که خواندن کتاب‌های دکتر شریعتی و شهید مطهری را شروع کرد و به ماها هم می‌گفت که مطالعه کنیم. با مریم روی پشت بام یک کتابخانه درست کرده و کتاب‌ها را آنجا گذاشته بودند. مهدی به ما گفته بود که اگر شک کردید که مامور ساواک در اطراف خانه هست، کتاب‌ها را ببرید خانه همسایه‌مان، مادر احمد، بگذارید. یک شب مهدی رفته بود بیرون و من و خواهرم، جواهر، تا شک کردیم، دو تا کارتن کتاب‌های مهدی را بردیم خانه احمد. جواهر گفت، «هنوز که کسی نیامده»، گفتم، «تا شب است و کسی نمی‌بیند، بیا اینها را ببریم.» بعد از نیم ساعت مهدی که برگشت، ما خواستیم مثلاً‌ به او نشان بدهیم که سرمان توی حساب است و اهل فعالیت و این حرف‌ها هستیم. مهدی ناراحت شد که، «چرا هنوز چیزی نشده، خودتان را لو دادید و کتاب‌ها را بردید؟ من گفتم هر وقت اوضاع خیلی خطرناک شد، این کار را بکنید.» او نمی‌خواست که حتی مادر احمد هم بفهمد که او این کتاب‌ها را دارد. خلاصه فردای آن روز رفت و کتاب‌ها را آورد. مریم از نظر درسی مثل مهدی نبود، ولی درسش بد نبود. او دنباله فکر مهدی را گرفته بود و خواندن کتاب‌های غیردرسی را بیشتر دوست داشت. خیلی با گذشت بود و هیچ وقت یادم نمی‌آید که چیزی را برای خودش خواسته باشد. سمیره برای همه ما لباس می‌دوخت و مریم هیچ وقت اصرار نمی‌کرد که اول لباس مرا بدوز. خیلی موقر و متین بود. دختر یکی از همسایه‌های ما بود که زیاد می‌خندید و مریم از اینکه او توی کوچه و خیابان رعایت نمی‌کرد، ناراحت بود. من به او گفتم، «دو سه بار که آمد دنبالت، کاری را بهانه کن، خودش می‌رود.» مریم هم همین کار را کرد و نتیجه داد. خیلی مراقب حجابش بود.

در دوره جنگ چه فعالیت‌ هایی داشت؟

۰ نظر موافقین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۰
ع . شکیبا---۵۶۸