سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش مانَد از قلمت یادگار عمر

«نوشته های فرهنگی و اجتماعی و سبک زندگی ، شهدا و مدافعین حرم»

باید انسانها، هم آموزش داده شوند و هم تزکیه شوند، تا این کره‌ى خاکى و این جامعه‌ى بزرگ بشرى بتواند مثل یک خانواده‌ى سالم، راه کمال را طى کند و از خیرات این عالم بهره‌مند شود. مقام معظم رهبری

التماس دعا
برادر شما شکیبا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۷ آبان ۰۳، ۱۱:۰۹ - Setayesh
    great
پیوندها
امکانات

فرزند شهید جلال کاوند در حضور مقام معظم رهبری

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۴:۱۵ ب.ظ
photo_2016-11-07_13-35-54
وبلاگ هم صف با ملائک

خودم را دوباره جمع و جور می کنم و ادامه می دهم: آقا افتخارم این است که فرزند سردار شهید گمنامی هستم که تنها در این دنیای خاکی نام یک کوچه کوچک در شهرستانی کوچک به نام اوست. آقا صحبتم را قطع می کند و می فرماید: پدر شما در بین اهالی آسمانها مشهور هستند. پاسخ می دهم: من هم از این گمنامی خوشحالم.

کد خبر: ۴۱۰۴
تاریخ انتشار: دوشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۲ ساعت ۱۳:۴۲

وبلاگ هم صف با ملائک نوشت :

جلوی آقا دو زانو نشسته ام. خودم را جمع و جور می کنم. لبخند آقا ادامه دار است. سی چهل نفری می شویم. همه خانواده های شهدا هستند. پدر و مادرهای شهدا را در صف اول نشانده اند. آقا لیست مدعوین را در دست می گیرند. نفر اولی که نامش را صدا می زنند من هستم. رضا کاوند..    بلند می شوم سر پا. نمی دانم چطور شروع کنم. آقا می فرمایند: شما هستید. با زبان و با سر جواب می دهم بله. می پرسن خوبید شما؟ جواب می دهم شکر. بلافاصله می گویم آقا چند کلام حرف دارم. اجازه می دهید؟ می فرمایند: بله بفرمایید. کمی دستم می لزد صدایم هم. سعی می کنم با صدای بلند صحبت کنم. در ذهنم سریع می گذرد جلوی نایب امامت ایستاده ای.   

 می گویم آقا جان من رضا کاوند دانشجوی دکتری سیاست گذاری فرهنگی هستم و مدرس دروس علوم انسانی دانشگاه تهران. آقا پر از لبخند می شود.می فرمایند ماشاالله ماشاالله. در شادی صورتش غرق می شوم.     خودم را دوباره جمع و جور می کنم و ادامه می دهم: آقا افتخارم این است که فرزند سردار شهید گمنامی هستم که تنها در این دنیای خاکی نام یک کوچه کوچک در شهرستانی کوچک به نام  اوست. آقا صحبتم را قطع می کند و می فرماید: پدر شما در بین اهالی آسمانها مشهور هستند. پاسخ می دهم: من هم از این گمنامی خوشحالم.    ادامه می دهم: مادرم که چند سال پیش به رحمت خدا رفت به ما یاد داده بود نه از نام پدرمان، بلکه از مرام او استفاده کنیم.    آقا جان، وقتی در دانشگاه تهران سر کلاسهایی که مبانی دروس آن افتخارش اعتقاد به محوریت انسان است از خدا برای دانشجویانم می گویم، وقتی از شهدا و انقلاب و رهنمونهای شما برای آنها سخن می گویم، وقتی که به دانشجویانم می گویم بچه ها انقلاب یک فرآیند است و تغییر  نظام شاهنشاهی همه انقلاب نیست بلکه انقلاب تمام نشده و تا زمانی که جامعه اسلامی، دولت اسلامی و تمدن اسلامی نداشته باشیم انقلاب ادامه دارد، صدای پدرم را در گوشم می شنوم که می گوید: رضا تازه اول عملیاته،بار سنگینی بر دوش داری.

 آقا دوباره لبخند می زنند و یکی دوبار احسنت جانانه ای می گویند.    دلم به احسنت آقایم قرص تر می شود.  ادامه می دهم. از پدر و عموی شهیدم می گویم: آقا پدر بزرگ من یک باربر بود ، مادر بزرگم می گوید خانه که می آمد جای طنابهای که روی شکمش می انداخت همیشه زخم بود و تاول زده. مادر بزرگم هم لباسهای مردم را می شست تا زندگی 5 فرزند خود را در یک اتاق کوچک بگذرانند.     در ادمه از مبارزات قبل از انقلاب پدرم و رنجهای او و شهادت عمویم و نحوه شهادت پدرم میگویم.    حرفهایم که تمام می شود. آقا دوباره لبخند می زنند می نشینم.    آقا به من نگا می کند . اولین جمله شان این است: ماشاالله مثل یک کلاس درس صحبت کردید با بیان خوب و مسلط.    می فرمایند: اینکه فرزندان یک باربر این همه رشد می کنند و متعالی می شوند از برکات انقلاب است. قدر این انقلاب را بدانید و از آن محافظت کنید.    آقا ادامه می دهند: مواظب باشید یک بار زاویه پیدا نکنید. یک زاویه کوچک در آینده فاصله شما را دورتر و دورتر می کند.    دو زانو نشسته ام و سعی می کنم به خاطر بسپارم همه جملات آقا را. چشمم را به لبهای پر برکت ایشان دوخته ام.    آقا می فرمایند: وظیفه شما گفتمان سازی است. باید گفتمان انقلاب را مانند دوران مبارزه سینه به سینه منتقل کنید. به هر اندازه که سهم تاثیر درجامعه دارید گفتمان انقلاب را ترویج دهید.   

 آقا دوباره صدایم می کنند تا هدیه ای به من بدهند. می روم جلو همه چیز انگار مثل خواب است. دست آقا را در دستم می گیرم. می بوسم. حالم دگرگون است. میروم کنار گوش آقا می گویم آقا یک جمله ای دارم آقا با شوخی می فرمایند این همه صحبت کردید هنوز هم حرفی دارید. می گویم فقط یک جمله است: آقا می خواهم ابراز شرمندگی کنم مرا ببخشید من ولی فقیه خودم را دیر شناختم. اشتباهاتی کردم.  آقا کریمانه پاسخم را می دهند: گذشته، دیگه بهش فکر نکن.    دلم آرام می شود.    جلسه تمام می شود هر کسی چیزی از آقا گرفته یکی سجاده، یکی چفیه و دیگری انگشتر. و من همین طور مات و مبهوت مانده ام. مبهوت لبخندهای آقا. بهترین هدیه ای که می توانستم از آقا بگیرم. 

زندگینامه سردار شهید جلال کاوند +تصاویر

موضوعات: مقام معظم رهبری شهیدان خاطرات و یادداشت ها جبهه و جنگ و رزمندگان

نظرات  (۱)

۰۷ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۳۳ معصومه عامری

ایکاش من و مادرم که از افراد عادی جامعه اما عاشق آقا هستیم از این دیدارهای خصوصی با آقا نصیبمان میشد. البته نمی‌دانم اگر روزی این محبت نصیبم شود از شوق دیدار ایشان زنده می مانم یا خیر.

پاسخ:
سلام علیکم
بله خب ما همه مشتاق دیدار رهبر عزیزمان هستیم. اما وقت ایشان کم است و ما کم سعادت!
گر در یمنی چو با منی پیش منی
گر پیش منی چو بی منی در یمنی
من با تو چنانم ای نگار یمنی
خود در غلطم که من توام یا تو منی
برای هم دعا کنیم که توفیق دیدار و زیارت آقا نصیب ما و شما هم بشود ان شاءالله
یه مدتی هر روز تعدادی صلوات بفرستید ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی