سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش مانَد از قلمت یادگار عمر

«نوشته های فرهنگی و اجتماعی و سبک زندگی ، شهدا و مدافعین حرم»

باید انسانها، هم آموزش داده شوند و هم تزکیه شوند، تا این کره‌ى خاکى و این جامعه‌ى بزرگ بشرى بتواند مثل یک خانواده‌ى سالم، راه کمال را طى کند و از خیرات این عالم بهره‌مند شود. مقام معظم رهبری

التماس دعا
برادر شما شکیبا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
امکانات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره ای» ثبت شده است

https://rc.avayetowheed.ir/wp-content/uploads/2022/03/borujerdi1-1080x700.jpg

خاطره ای از آیت الله العظمی بروجردی(ره) از زبان آقای زعفرانی

تابستان همراه مرحوم آیت الله العظمی بروجردی به وشنوه رفته بودیم . یک روز مرحوم آیت الله العظمی میرزا عبدالله چهل ستونی جهت دیدار آیت الله بروجردی به وشنوه آمدند.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی آیت الله العظمی بروجردی ، ایشان ادامه داد: پس از گفتگو ، جهت استراحت به اطاقی رفتند. مرحوم چهل ستونی به آیت الله بروجردی فرمودند: حضرت آقا مستدرک الوسایل خدمتون هست ؟ آیت الله بروجردی به من فرمودند برو در فلان اطاق ، کتاب را بیاور. من رفتم و کتاب را آوردم و به آیت الله چهل ستونی دادم.

ایشان بعد از یک ساعت استراحت ، برای نهار آمدند و کتاب را همراه خود داشتند. آیت الله العظمی بروجردی فرمودند: کتاب را نخواستید؟ چقدر زود پس آوردید !! آیت الله چهل ستونی فرمودند، داستانی دارد به این قرار:

من جوان بودم همراه با آقایی روضه هفتگی می رفتیم و در پایان منبر آن آقا، موقع گریز، من اشعاری می خواندم . یک روز آن آقا به من گفتند: عبدالله من مریضم و نمی توانم روضه بخوانم شب برو فلان منزل ، روضه زنانه است و اشعار بخوان . من به منزل آن خانم رفتم.

تعدادی زیادی از بانوان نشسته بودند . جّو مجلس مرا گرفت و تمام شعرها از ذهنم رفت . گفتم صلوات بفرستند . تا 3 مرتبه . خانم‌ها به من خندیدند. به خانه برگشتم حسابی گریه کردم . درهمان حال گریه خوابم برد. درعالم روُیا دیدم : مجلسی است سفره ای پهن کردند و رسول الله (ص) در صدر مجلس و ائمه (علیهم السلام ) در اطراف سفره نشستند.

رسول الله (ص) فرمودند : عبدالله بیا و غذا بخور. من یک لقمه غذای سفره خوردم . مادرم مرا از خواب بیدار کرد. دوباره خوابم برد. همان مجلس را دوباره دیدم و یک لقمه غذای دیگر خوردم ، دوباره مادرم مرا ازخواب بیدار کرد . از آن موقع هر مطلبی را که یکدفعه می خوانم ، حفظ می شوم و در ذهنم جای می گیرد.

آیت الله بروجردی فرمودند: اگر لقمه سوم را خورده بودید مرجع می شدید.

پایگاه اطلاع رسانی کتابخانه حضرت آیت الله العظمی بروجردی(ره)

۰ نظر موافقین ۱ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۰۹:۴۷
ع . شکیبا---۵۶۸

http://mahdidlan.loxblog.com/upload/m/mahdidlan/image/f337854b2156bb9ca0b0b42404f77115.jpg

مرحوم آیة اللَّه شیخ على اکبر نهاوندى مى‏ نویسد : شیخ على اکبر تهرانى – ساکن مشهد مقدّس – براى ما قضیّه‏ اى تعریف کرد و گفت : عالم متّقى شیخ محمّد تقى تربتى – که از دانشمندان بزرگ و علماى اخلاق و از شاگردان علّامه میرزا حبیب اللَّه رشتى بود و اجازه‏ اى از ایشان داشت – فرمود : یکى از شاگردان متدیّن من – که از سادات شهر تربت بود – براى من تعریف کرد و گفت :

از زیارت عتبات عالیات که برمى‏ گشتم ، همراه طلبه‏ اى از خانقین خارج شدم و پیاده به دنبال قافله به طرف قصر شیرین حرکت کردیم ، از شدّت تشنگى و خستگى ناتوان شده ، و با زحمت زیاد خود را به قافله رساندیم ، دیدیم قافله را دزدها غارت کرده و اموالشان را برده بودند، افرادى مجروح شده و در بیابان افتاده بودند، و محمل ‏ها شکسته و روى زمین افتاده بود . ما از ترس به کنارى رفته و به بالاى تپّه‏ اى رفتیم ، ناگاه دیدیم سیّد بزرگوارى کنار ما ایستاده ، به ما سلام فرمود ، بعد هفت دانه خرماى زاهدى به من داد و فرمود : چهار دانه را خودت بخور ، و سه دانه آن را به شیخ بده .

چون خرماها را خوردیم تشنگى ما برطرف شد ، و فرمود : این دعا را به جهت رهایى از سختى‏ ها ، و محفوظ بودن از شرّ دزدها بخوانید :

أَللَّهُمَّ إِنّی أَخافُکَ ، وَ أَخافُ مِمَّنْ یَخافُکَ ، وَ أَعُوذُ بِکَ مِمَّنْ لایَخافُکَ .

بارالها ؛ من از تو مى‏ ترسم؛ و از هر کسى که از تو مى‏ ترسد نیز مى‏ ترسم؛ و از کسانى که از تو نمى‏ ترسند به خودت پناه مى‏ برم .

پس از آن؛ اندکى با آن سیّد بزرگوار راه رفتیم، ناگاه اشاره کرد و فرمود: این منزل شماست! نگاه کردیم، دیدیم منزل پایین آن تپّه بود ، و چون وارد منزل شدیم از شدّت خستگى خواب بر ما غلبه کرد ، خوابیدیم ، و متوجّه آنچه براى ما اتّفاق افتاده بود نشدیم ، چون بیدار شدیم دانستیم که آن بزرگوار حضرت ولىّ عصر ، صاحب الزمان عجّل اللَّه فرجه بوده است .

——————————————————-

منبع : العبقرىّ الحسان : 117/1 المسک الأذفر .

به نقل از اذکار الهی

دعاهای رفع گرفتاری در این وبلاگ

دعاهای رفع گرفتاری در این وبلاگ

دعاها و ذکرها در این وبلاگ

۰ نظر موافقین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۴۹
ع . شکیبا---۸۳۳

چادرم در مشتش بود که شهید شد 

چادرم را دوست دارم          

از خانم موسوی - که در دوران دفاع مقدس به عنوان امدادگر حضور داشته اند- می خواهیم که از بین همه تصویرهای آن زمان، یکی که از همه در ذهنش پررنگ تر است را بگوید. چیزی که شده باشد پس زمینه ذهنش از آن ایام و آن آدم ها. خاطره ای می گوید که شاید تاثیرش اگر از تاثیر کتاب فلسفه حجاب شهید مطهری بیشتر نباشد، کمتر نیست:

"یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند.

اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت.

مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.

من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:

من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری! ما برای این چادر داریم می رویم...

چادرم در مشتش بود که شهید شد...

از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم".

http://cld13.irans3.com/dlir-s3/10531475843717147324.jpg?1508132627

۰ نظر موافقین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۲۶
ع . شکیبا---۱۱۹۳