

به گزارش گروه حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، مطلبی که در ادامه خواهید خواند، روایتی زیبا از کرامات یک شهید است؛ شهیدی گمنام مانند هزاران فرزند گمنام حضرت روحالله که شاید تا امروز کسی نامی از او نشنیده باشد؛ او که در کربلای خیبر آسمانی شد، در دوران حضورش در جبهه خاطرات روزانهاش را ثبت میکرد به امید اینکه برای آیندگان بماند. او در یکی از خاطراتش ماجرای دیدارش با امام عصر (عج) را بعد از مجروحیت روایت کرده است که معصومه سپهری نویسنده کتاب «نورالدین پسر ایران» آن را در وبلاگش منتشر کرده است:
****

آخرین عکس شهید ورمزیاری پیش از عملیات خیبر
اولین بار دفتر شماره 10 را در بهار 75 دیدم. دفتری که بی شک یکی از اسناد زنده و ماندگار و ارزشمند دفاع جانانه مردم ما خواهد بود. دفتری که شهید «بایرامعلی ورمزیاری» شرح عملیات مسلم بن عقیل ـ مجروحیت شدیدش - گم شدن در منطقه به مدت سه روز - دیدار امام زمان - کرامات متعدد در این سه روز و ... را به قلم سادهاش در این دفتر باز گفته است. (به گمانم تحصیلات او تا کلاس سوم راهنمایی بوده است.) ماجرای این سالها و اتفاقی که برای دفترهای دست نویس این شهید غریب آمد، بماند برای بعد؛ امروز میخواهم گوشه کوچکی از این دفتر را برایتان بنویسم. امروز که دیدم در دنیای گسترده اینترنت فقط سه بار نام این شهید یافت میشود!!!! خدا ما را ببخشد!
*******
باز هم خمپارهای به میان ما آمد و منفجر شد و دو نفر از ما را گرفت. ما فقط شش نفر ماندیم. لحظات شیرین و بسیار خوبی بود... .ناگهان باز هم خمپارهای به جلو ما افتاد که یک ترکش از این خمپاره به سینه حقیر اصابت کرد. خون همه جای بدنم را قرمز کرد. اسلحه و مهماتم را از کمرم باز کردم و پیراهن فرم پاسداریم را از تنم بیرون آوردم تا زخمم را ببندم. دیدم که خون زیادی میرود و جایی که زخمی شده امکان بستن را ندارد. دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتم. سورههای کوچک قرآن را تلاوت میکردم و شهادتین را از زبانم دور نمیکردم.
برادر اسدالله رجبپور میگفت اگر وصیتی داری برایم بگو و ما را هم اگر شهید شدی شفاعت کن. گفتم که از برادر محمد برزگر مواظبت کنید چون یک برادرش شهید شده و فرزندی دارد. مواظبش باشید که زنده بماند. از برادران برایم حلالیت بگیرید به خصوص از برادران رحیم شهرتی و صفر حبشی. از صفر حبشی برایم حتماً حلالیت بگیر چون قبل از حمله با او یک برخورد بدی کرده بودم. ... برادر اسدالله رجب پور و حسین حاج حسنلو مرا برداشتند و از بالای تپه پایین آوردند. در همین حال من بیهوش شدم.
صبح شده و خورشید تازه طلوع کرده بود (12/7/61)... بعد از چند ساعتی بیدار شدم. دیدم یک سیدی با لباس رزم که شمشیر به طرف چپش بسته است و عمامه سبزی به سر دارد به طرف من میآید وقتی به چند متری من رسید من هر چقدر خواستم از جایم بلند شوم تا خودم را از این مرد پنهان کنم به خاطر زخمهای شدیدم نتوانستم. من خیال میکردم شاید عراقیها هستند که آمدهاند و میخواهند سرم را با شمشیر ببرند چون در روزنامهها خوانده بودم که عراقیها سر پاسداران را میبرند و از فرماندهانشان جایزه میگیرند.

سردار عاشورایی خیبر در جمع یاران/شهید ورمزیاری نفر سوم نشسته از راست
وقتی این مرد به نزدیکی من رسید از ترس و وحشت خدا را طلب میکردم و راز و نیاز و استغفار میکردم... در حالی که برای نجات خودم تقلا میکردم و سعی میکردم خودم را بغل سنگی قایم بکنم باز هم نتوانستم تکان بخورم. شهادت را در نظرم مجسم میکردم... زمانی دیدم این مرد با سمایی که نور بسیار روشنی داشت به سرعت به طرف من آمد و در دست راستم نشست و دستش را به صورتم کشید به او گفتم آقا چرا ما را نمیبرند من تشنهام. او دو دستش پر از آب بود که به من داد و خوردم و تشنگیام یک مرتبه برطرف شد باز هم من به او گفتم آقا چرا ما را نمیبرند. گفت صبر کن که خبر دادهام میآیند و تو را میبرند. گفتم آقاجان تو که هستی که من تو را نمیشناسم از فرماندهان ما هستی پس من چرا تو را نمیشناسم. وی به آرامی گفت من کسی هستم که قبل از حمله تو با گریه مرا صدا میکردی که ما را در این حمله یاری کن. در همین لحظه دانستم که او امام زمان است از جایم یک مرتبه بلند شدم تا او را ببوسم و به پایش بیفتم که دیدم هیچ کس کنارم نیست فقط چند اسلحه و مهمات کنارم است ....... در حالی که قبل از این جریان نمیتوانستم از جایم بلند شوم.
بعد از اینکه آقا امام زمان دستش را به صورتم کشید همچون شیری از جایم بلند شدم و با دقت و حوصله به منطقه دشمن نگاه کردم. کسی را نمیدیدم. به خودم جرأت دادم به راه بیفتم و عقب بیایم. چند قدمی آمدم و به چند مجروح رسیدم که تکه تکه شده بودند و در حال جان دادن بودند. خیلی گریه و ناله میکردند آنها هم به من گفتند که یک سیدی از اینجا میرفت و به ما گفت که بهشت منتظر شماست. حسین علیه السلام در بهشت منتظر شماست. آنها هم امام زمان را دیده بودند اما نمیدانستند او امام زمان است.
در همین حال در کنار آن مجروحان دراز کشیده بودم که صدای بلندی شنیدم که به زبان ترکی میگفت برادران بیایید بالا نترسید ما از خود شما هستیم بالای تپه را نگاه کردم دیدم حدود 15 نفر هستند که یکی بلندگوی دستی دارد و دیگران مسلح به سلاح سبک هستند. خواستم بلند شوم و به طرف آنها بروم خوب به چهره آنها نگاه کردم دیدم اصلاً ریش ندارند و همه سبیل کلفت دارند. مشکوک شدم و زمین نشستم. فهمیدم اینها عراقی هستند که میخواهند ما را فریب دهند و به اسارت بگیرند این چند مجروح با صدای بلند ناله میکردند اما آن عراقیها نه ما را میدیدند و نه صدای ناله و گریه ما را میشنیدند. اینها را من به خوبی میدیدم که آمدند و از یک قدمی ما رد شدند اما ما را ندیدند.

عملیات خیبر در اسفند سال 62/از راست به چپ:
روحانی شهید رضا ظفرکش، سردار شهید ورمزیاری و روحانی شهید مهدوی
آنها رفتند و من هر چه تلاش کردم تا از این مجروحین با خودم عقب ببرم نتوانستم چون خون زیادی از من رفته بود. بالاخره کمی پایین آمدم در جایی که آب از بالای تپه جای کانال مانندی درست کرده بود دراز کشیدم. شب شده بود. من بسیار خسته و ناراحت بودم. نصف شب بیدار شدم و دیدم گشتیهای عراقی در منطقه مشغول گشت زنی هستند خواستم اسلحهای پیدا کنم اما نتوانستم. گروه دشمن از نزدیکی من رد شد. من بسیار تشنه بودم بر سر شهیدی رفتم که جنازهاش در آن منطقه مانده بود. قمقمهاش را برداشتم که پر از آب بود خوردم و باز سیر نشدم. بالای سر شهید دیگری رفتم و قمقمه او را که پر از آب بود خوردم باز هم سیر نشدم ...بسیار تشنه بودم. دوباره رفتم بالای جسد شهیدی که بار اول قمقمه او را برداشته بودم ... دیدم قمقمه او باز هم پر است. خوردم و به خود گفتم خدایا این چه جریان است ... تا صبح هر وقت آب قمقمه آن شهید را برداشتم پر از آب بود که میخوردم و باز تشنهام میشد و بر میداشتم میدیدم پر از اب است ... هر قدر خواستم آن شهید را بشناسم نتوانستم.
این خاطرات را در حالی مینویسم که اشکهای چشمانم قطره قطره بر روی کاغذ میچکد و مانع از این میشود که قلم روی کاغذ بنویسد. این خاطرات را در حالی که میلرزم مینویسم اما به خاطر ریا و خودنمایی نمینویسم فقط به خاطر این مینویسم که بعد از شهادت، این خاطرات روح بخش منتشر گردد تا آیندگان بدانند جبهه چیست و کیها این جبهه را نگه داشتهاند و فرمانده جبهه کیست ....."
****
شهید «بایرامعلی ورمزیاری» دو روز بعد نیز با حوادث شگفتی زنده ماند و در روز سوم دوستانش که به جستجوی زخمیها بودند او را پیدا میکنند. او یک سال بعد در عملیات خیبر در حالی که فرمانده گردان «علی اکبر» لشکر عاشورا بود در جزیره مجنون شهید و دفتر پانزدهم خاطراتش ناتمام ماند.
او سالها مفقودالجسد بود تا اینکه در سال 74 بقایای جسم مطهرش در تفحص به دست آمد و در زادگاهش سلماس کنار برادر شهیدش عبدالله به خاک سپرده شد... او مثل بسیاری از دوستانش همچنان گمنام است... .
شادی روح مطهر این شهید و ارواح طیبه تمامی شهدا صلوات
باباعطا یه بابای مهربون مثل همه ی باباهای مهربون دنیا بود اما یه فرق کوچیک با باباهای مهربون دیگه داشت: عاشق بودنش از بابابودنش بهتر بود.
صدایی که می شنوید صدای باباعطاست که سال 62 ضبط شده و به همین خاطر کیفیتش پایینه
مشخصات باباعطا:
سیدعطاءالله میرمحمدی
تاریخ تولد: 22 بهمن 1333
تاریخ و محل شهادت: 7اسفند 62. جزیره مجنون. عملیات خیبر
مزار: بهشت زهرا(س)، قطعه ۲۶، ردیف ۳۲، شماره ۲۹
مشخصات عمو اکبر:
سیداکبر میرمحمدی
تاریخ تولد: 1338
تاریخ و محل شهادت: 9مهر 61. سومار.عملیات مسلم بن عقیل
مزار: قطعه ۲۶، ردیف ۴۷، شماره ۲۹
----
بر سر تربت ما چون گذری، همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
سی سال گذشت و تو این مدت، یاد و خاطراتت، محفل خیلی ها رو زینت بخشیده...
سیمرغ شدنت مبارک؛ باباعطا!
امسال هم به رسم سالهای گذشته، قراره دخترات به مناسبت عروج آسمونیت، یه ضیافت دوستانه ترتیب بدن. اما دعوت کردن از دوستات با خودت؛ باباعطا!
جمعه؛ دوم اسفندماه 92، از ساعت 10 تا ۱۱:۳۰. قطعه 26، ردیف 32، شماره 29؛

24 سال قبل از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی؛ یا بعبارتی 24 تا 22 بهمن؛ قبل از 22 بهمن 57! یعنی روز 22 بهمن 1333 تو یکی از محله های جنوب تهران، خداوند، اولین فرزند آقاسیدجلال و صفورا خانم رو بهشون عطا کرد و اونها هم اسم اولین فرزندشون رو "سیدعطا" گذاشتند ![]()
![]()
![]()

تولدت مبارک باباعطای خوب و نازنین و مهربونم![]()
![]()
![]()
انشاءالله امروز میرم میدون آزادی و همزمان با جشن 35 سالگی انقلاب؛ برات جشن تولد میگیرم! یواشکی می خونم: "تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک..."
یادداشت سخن بلاگ:
-----------------
سلام بر شهید عزیز باباعطا
خیلی جالبه
امروز داشتم تو رایانه دنبال یه فایلی می گشتم.
برخورد کردم به تشییع پیکر پاک شهید برونسی
دیدم وبلاگ باباعطا است.
بعد تاریخ شهادت رو نگاه کردم دیدم دقیقا امروزه یعنی 7 اسفند 1362
حالا شما بگید شهدا چه رابطه ای با عالم بقا دارند؟!
شادی روح پاک این شهید عزیز و همه شهدا سه تا صلوات بفرستید.
• یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آنجا دیده بودیم. برای من زیاد غیرعادی نبود که آمده. فقط وقتی که گفت آمده خواستگاری من، تعجب کردم. خندهام گرفت، فکر کردم لابد شوخی میکند، منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محبوب کجا! مطمئن بودم که خانوادهام هم زیاد راضی نیستند. خندیدم، گفتم: « باید فکر کنم، باید خیلی فکر کنم.» گفت: « اگر غیر از این بود سراغت نمیآمدم ».

• دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هرکسی هر موردی از آن یکی دید، در آن دفتر بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالاتی که درباره من بود، پرمیشد. حمید میگفت: « تو چرا اینقدر به من بیتوجهى! چرا هیچی از من نمینویسى؟» چه داشتم که بنویسم؟...
• آن روزها هر بار که میخواست برود، بدجوری بیطاقتی نشان میدادم و گریه میکردم. تا اینکه یک بار رفتم سر وقت آن دفترچه یادداشت و دیدم نوشته هر وقت که میروم، به جای گریه بنشین برایم قرآن بخوان! اینطوری هم خودت آرام میگیرى، هم من با دل قرص میروم.»
• خانه ساده و کوچک، آن خانه قشنگمان را که به یاد میآورم، دلم از غرور و شادی پر میشود. ما برای شروع زندگیمان، از هیچکس هدیهای نگرفتیم؛ چون فکر میکردیم اگر هدیه بگیریم، بعضی چیزها تحمیلی وارد زندگیمان میشوند، حتی اسباب و اثاثیهای را که به نظر ضروری میآیند، نگرفتیم. تمام وسایل زندگی ما همینها بود: یکی دو تا موکت، یک کمد، یک ضبط و چند جلد کتاب، یک اجاق گاز دو شعله کوچک هم خریدم، که تا همین اواخر داشتم.
وقتی که گفت آمده خواستگاری من، تعجب کردم. خندهام گرفت، فکر کردم لابد شوخی میکند، منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محبوب کجا!
• همه میدانستند وقتی حمید از جبهه برگردد، امکان ندارد جای دیگری برود و فقط میتوانند در خانه پیدایش کنند. تمام وقتش را میگذاشت برای من و بچهها. سعی میکرد همان وقت کم را هم با ما باشد .
• برادر حمید [شهید مهدی باکرى]، از تبریز زنگ زد و پرسید:« بچه چیه؟» گفتم:« دختر». گفت: « برای جبهه فرمانده گردان میخواهیم. دختر میخواهیم برای چه؟» شوخی میکرد. من هم به شوخی گفتم:« میروم پس میدهم.» به حمید گفتم که مهدی چه گفته، گفت: «[تو هم] میگفتی اگر پاسدار نشود، زن پاسدار میشود... میگفتی زن پاسدار شدن، خیلی سختتر از پاسدار شدن است».

• یک بار گفت:« میآیی نماز شب بخوانیم؟» گفتم:« بله.» او ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد، من خسته شدم، خوابم گرفت، گفتم:« تو هم با این نماز شب خواندنت... چقدر طولش میدهى؟ من که خوابم گرفت، مؤمن خدا... .» گفت: « سعی کن خودت را عادت بدهى. مستحبات، انسان را به خدا نزدیک ترمیکند».
• میگفت :« امام باید فقط فکر کند. ما دستهای امامیم و هر فکری کرد، ما باید عمل کنیم.» میگفت : « امام فکرهای بزرگی دارد و باید دستهای خوبی داشته باشد تا بتواند فکرش را عملی کند.» وقتی امام برای بار اول وصیت نامه نوشت، حمید خیلی گریه کرد (این را از قول دوستهایش میگویم).
• زندگیمان خیلی ساده بود. هیچ وقت از دنیا حرف نمیزدیم. اگر هم خریدن وسیلهای ضرورت پیدا میکرد، به خصوص بعد از به دنیا آمدن بچهها، درست یک ربع قبل از رفتن حمید، از نیازم به آن وسیله میگفتم و او هم سریع میرفت میخرید و میآورد. همیشه به من میگفت:« درست زمانی برو خرید که واقعاً معطل مانده باشی».
دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هرکسی هر موردی از آن یکی دید، در آن دفتر بنویسد.
• حمید کسی نبود که بتوان او را ندیده گرفت. صبور و به معنای واقعی کلمه سنگ صبور بود. کسی بود که میتوانستی راحت با او زندگی کنی و هرگز احساس ناراحتی نکنى. همیشه سعی میکرد همه چیز را خوب درک کند و سؤال به وجود نیاورد. احساس میکردیم او و مهدی به جایی رسیدهاند که همان ارتباط با خداست. به روحیه توکل حمید که فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که هر چه به دنیا توجه کنیم، به جایی نمیرسیم، اما حمید با آن دست خالی و دل قرصش، این راه را خندان میرفت و این اصلاً شعار نیست.

من کنارش بودم و این را در عمل درک کردم که چه توکلی داشت و چطور به ائمه عشق میورزید. همچو آدمی که هر کسی را، هر قدر هم که ضعف داشته باشد، دنبال خودش میکشد. من حالا افتخار میکنم که دنبال او کشیده شدم... .
• به من خیلی محبت داشت اصلاً یادم نمیاید با من بلند حرف زده باشد... وقتی اعتراض مرا میشنید، میگفت: «من آدم ضعیفی هستم، فاطمه! تو از آدم ضعیف چه انتظاری دارى؟»
• تمام آنهایی که من و حمید را میشناسند، میگویند: « احساس میکنیم حمید خیلی سخت شهید شده.» نه اینکه دوست نداشته باشد شهید شود، نه، بلکه منظورشان این بود که او در اوج علاقهاش به من و بچه ها شهید شده و خودش هم این را خیلی خوب میدانسته است. نه او، که حاج همت هم... و حمید، حمید، حمیدِ من... .
• حرفِ تربیت بچهها که میشد، اصلاً از خودش حرف نمیزد و تمام فعلها را مفرد ادا میکرد. یک بار عصبانی شدم و حتی کارمان به دعوا کشید، گفتم:«چرا همهاش میگویی تو؟ بگو باهم بزرگشان میکنیم!» گفت: «من یقین دارم که تنها بزرگشان میکنی».
• من از حمید، فقط چشمهایش را یادم میاید که همیشه قرمز بود... من سفیدی چشمهای حمید را ندیده بودم. احساس میکردم این چشمها دیگر سفیدی ندارند. وقتی گفتند شهید شده، اولین چیزی که گفتم این بود که:« بهتر.» گفتم: «الحمدلله... حالا دیگر میخوابد، خستگیاش درمیاید».
« امام باید فقط فکر کند. ما دستهای امامیم و هر فکری کرد، ما باید عمل کنیم.»
• یک بار به حمید گفتم: «خوش به حال احسان که پدری مثل تو دارد.» گفت: «حسودی میکنى؟» گفتم: « برای اولین بار میخواهم اعتراف کنم، آره حسودی میکنم.» گفت: «منظور؟» گفتم: «حیف نیست همچین پسرى... بیپدر، بزرگ بشود؟» گفت:« من فقط برای احسان خودم جبهه نمیروم. من برای تمام احسانها میروم.» اینطوری نبود که به بچهاش بیعلاقه باشد، او در اوج محبت و علاقهاش به آنها و من رفت.
• هجدهم بهمن رفت و آخرهای بهمن تماس گرفت. دیگر از یک زمان نامعین احساسشدنی که میگذشت، به ثانیهشماری میافتادم تا با همان سر و صورت و لباس و پوتین خاکی بیاید و بگوید: « اگر بدانی چه بوی گندی میدهم، فاطمه!» این روزها به خودم میگویم: « دیگر لیاقت شستن لباسهایش را هم ندارم.»

• اول گفتند مهدی زخمی شده و بعد که مقدمهها را چیدند و گفتند شهید شده و من خیلی رک گفتم: « نه. آقامهدی شهید نشده؛ حمید من شهید شده، من خودم میدانم.» .... فکر میکردم دیدن جنازه حمید خیلی برایم فاجعهآمیز است.
• احساسم این بود که حمید را بردهاند ارومیه و من دارم پشت سرش میروم آنجا. در راه مرتب گریه میکردم. میگفتم: « باز تو دواندوان رفتی و من دارم پشت سرت میآیم، چرا باز زودتر از من رفتى؟...» تازه آنجا [ارومیه] بود که خبر دادند حمید مفقود شده و جنازه ندارد. اصلاً فکرش را هم نمیکردم که ممکن است حمید جنازه نداشته باشد. بعد به خودم تسلی دادم که حمید میدانسته برای من سخت است جنازهاش را ببینم، برای همین شاید آرزو کرده مفقودالاثر باشد.
• اگر قرار بود یک بار دیگر زندگی کنم... باز با حمید باکری ازدواج میکردم... . باز بعد از شهادتش میرفتم قم... و باز افتخار میکردم که فقط چهار سال با حمید زندگی کردهام و همه چیز را از او یاد گرفتهام. من حاضر نیستم این چند سال زندگی با حمید را با هیچ چیز گرانبهایی عوض کنم. به آسیه هم همین را گفتم. حتی به او گفته ام «هر وقت یک حمید پیدا کردی با او ازدواج کن، ولی برو یک حمید پیدا کن!»
منبع : تبیان - بر گرفته از سایت حوزه
6 بهمن ، سالروز شهادت سردار حمید باکری قائم مقام لشکر31 عاشورا در جزیره مجنون (1362 ش)
شادی روح مطهرش صلوات


خرم آباد استان لرستان
دانشگاه پیام نور - زاهدان
دانشگاه پیام نور اهواز

آنچه می خوانید، دلنوشته ای ست جانسوز از دختر سردار شهید محمد رحیم بردبار؛ فرمانده واحد تخریب لشکر ویژه 25 کربلا ، که در یادواره شهدای سرافراز شهرستان شهرستان نکاء قرائت شد. این سردار شهید، بعد از شش سال حضور مستمر در جبهه های نبرد در روز جمعه 13 تیرماه سال 1365 در حالی که برای اقامه نماز، وضو ساخته بود بر اثر اصابت ترکش بمبهای هواپیمای عراق به شهادت رسید:
دلم، بهانه پدر را گرفته است. به من گفتند باید حرف دلم را در جمع همرزمان پدر و دیگر بسیجیان بگویم. از کجا بگویم؟ از شهیدان که معراج مردان مومن اند یا از شهید که زنده تاریخ است؟ به راستی هنوز برایم واژه شهادت هجی نشده است ، چرا که برایم سخت است که باور کنم که کسانی جان خود را به خطر انداختند و به دره های آتش قدم نهادند و آماده شدند در جوی خون بغلتند، آن هم در چه روزهایی؛ روزهای زیبا نوجوانی و جوانی.
برای من که نوجوانی هستم و هر روز منتظر روز های طلایی جوانی، مردانگی این جوانان باور کردنی نیست. آنان جزء عشق به خدا چیزی در دل نداشتند و با همین دلهای عاشق به جنگ با قدرتمندترین ارتش خاورمیانه رفتند و بعد از هشت سال دفاع مقدس بالاخره دشمن را به زانو در آوردند.

ادامه ...

وی دوران کودکی، نوجوانی و جوانی را در شیراز گذراند و پس از گذراندن دوران ابتدایی پای به دبیرستان نهاد. عباس دوران در سال ۱۳۴۸ موفق به اخذ مدرک دیپلم طبیعی از دبیرستان سلطانی شیراز شد.
وی در همین سال به استخدام فرماندهی مرکز آموزش هوایی درآمد. در سال ۱۳۴۹ به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوران مقدماتی پرواز در ایران، در سال ۱۳۵۱ برای تکمیل دوره خلبانی به آمریکا رفت.
عباس دوران ابتدا در پایگاه «لکلند» دوره تکمیلی زبان انگلیسی را طی کرد و سپس در پایگاه «کلمبوس» در ایالت می سی سی پی موفق به آموختن فن خلبانی و پرواز با هواپیماهای بونانزا، تی۴۱ - تی ۳۷ گردید.
مردی که بغداد را لرزاند
در یکی از تمرینات ورزش اسکیت، متاسفانه در اثر برخورد با زمین پای چپ او مصدوم شد و به مدت 2 ماه از برنامه پروازی باز ماند.
پس از بهبودی، دوباره آموزش خلبانی را ادامه داد و پس از دریافت نشان خلبانی در سال ۱۳۵۲ به ایران بازگشت و به عنوان خلبان هواپیمایی F4 ابتدا در پایگاه یکم شکاری و سپس در پایگاه سوم شکاری مشغول انجام وظیفه شد.
با شروع جنگ تحمیلی سر از پا نشناخته به دفاع از کیان جمهوری اسلامی ایران پرداخت و با ۱۰۳ سورتی پرواز جنگی در طول عمر کوتاه اما پر بارش، یکی از قهرمانان دفاع مقدس شناخته شد.
خلبان عباس دوران همواره به دوستان و همکارانش تاکید میکرد که هرگز تن به ذلت نخواهد داد و اگر در حین پرواز مورد اصابت موشک دشمن قرار گیرد، هواپیمای سانحه دیده را بر سر دشمن زبون خواهد کوبید. وی همان طور که گفته بود بر این پیمان خویش صادقانه ایستاد و جان فدا کرد.
شهید عباس دوران در هفتم آذر ۱۳۵۹ در عملیات «مروارید» حماسهای بزرگ آفرید و به کمک خلبان شهید حسین خلعتبری پنج فروند ناوچه عراقی را در حوالی اسکله الامیه و البکر منهدم ساخت و بقایای آن را به قعر آبهاب نیلگون خلیج فارس فرستاد.
به گفته یکی از همرزمان خلبانش، در یکی از نبردهای هوایی که فرماندهی دو فروند هواپیما را به عهده داشت، به مصاف ۹ فروند از جنگندههای دشمن رفت و با ابتکار عمل و مهارتی خاص، یک فروند از هواپیماهای دشمن را سرنگون و هشت فروند هواپیمای دیگر را مجبور به فرار از آسمان میهن کرد.
خلبان شهید عباس دوران همواره در عملیات جنگی پیش قراول بود و برای دفاع از میهن اسلامی و حفظ و حراست آن لحظهای آرام و قرار نداشت.
وی سرانجام در سحر گاه روز ۳۰ تیر ماه سال ۱۳۶۱ که لیدری دسته پرواز را به عهده داشت، به قصد ضربه زدن به شبکه دفاعی و امنیتی نفوذ ناپذیر مورد ادعای صدام، با پنج نفر از زبدهترین خلبان نیروی هوایی در حالی که هنوز ستیغ آفتاب ندمیده بود، با ارادهای پولادین به پالایشگاه الدوره یورش بردند و چندین تن بمب هواپیماهای خود بر قلب دشمن حاکمان جنگ افروز عراق ریختند و پس از نمایش قدرت و شکستن دیوار صوتی در آسمان بغداد، هنگام بازگشت، هواپیمای لیدر مورد اصابت موشک دشمن واقع شد و شهید دوران اگر چه اجازه ترک هواپیما را به همرزم خلبانش؛ ستوانیکم منصور کاظمیان در عقب کابین داد، اما خود به رغم اینکه میتوانست با استفاده از چتر نجات سالم فرود آید، صاعقهوار خود و هواپیمایش را بر متجاوزان کوبید و بدین ترتیب مانع از برگزاری اجلاس سران غیرمتعهدها به ریاست صدام در بغداد شد.
پس از سالها انتظار در تیرماه ۱۳۸۱ بقایای پیکر شهید دوران توسط کمیته جستجوی مفقودین به میهن منتقل شد و در پنجم مرداد ۱۳۸۱ طی مراسمی رسمی با حضور مسئولان کشوری و لشکری، خانواده شهید و بستگان در میدان صبحگاه ستاد نیروی هوایی، بر دوش همرزمان خلبانش تشییع شد.
پیکر مطهر آن شهید تیز پرواز سپس برای خاک سپاری با یک فروند هواپیمای سی ۱۳۰ به زادگاهش شیراز منتقل شد. شهید خلبان عباس دوران به هنگام شهادت ۳۲ سال داشت و امیررضا تنها یادگار اوست.

ده خاطره کوتاه از شهید عباس دوران
1) در یکی از روزهای بهار سال 1360 مسئولین شهر شیراز تصمیم می گیرند به خاطر رشادت ها و دلاوری های عباس دوران، یکی از خیابان های شهر شیراز را به نام او کنند؛ لذا از دوران دعوت می شود تا در مراسم شرکت کند و او نیز قبول کرده و به آن جا می رود که از دوران به شایستگی تقدیر می شود. چون او ضربات مهلکی به دشمن وارد نموده بود، همیشه عوامل نفوذی دشمن قصد ترور وی را داشتند که یکی از این موارد هم در همین زمان بود که خوشبختانه این ترور عقیم ماند.
درد دل خود عباس
هشتم تیر 1360
دلم نمی خواهد از سختی ها با همسرم حرفی بزنم. دلم می خواهد وقتی خانه می روم جز شادی و خنده چیزی با خودم نبرم؛ نه کسل باشم، نه بی حوصله و خواب آلود تا دل همسرم هم شاد شود. اما چه کنم؟ نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کرده ام. معده ام درد می کند. دکتر می گوید فقط ضعف اعصاب است. چطور می توانم عصبانی نشوم؟ آن روز وقتی بلوار نزدیک پایگاه هوایی شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را در چشم های همسرم دیدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم، من فقط به خاطر دل همسرم گرفتم و به خاطر او و مردم که این همه محبت دارند و خوبند پشت تریبون رفتم. ولی همین که پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم. حواله زمین را پاره کردم، ریختم زمین. یعنی فکر می کنند ما پرواز می کنیم و می جنگیم تا شجاعت های ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند؟!
باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقال به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است.

2) در طول پرواز صحبت نمى کرد. همواره مى گفت: اگر از مسیر منحرف شده و یا حالت نامتعادلى داشتم، با من صحبت کنید، خودتان هم مواظب اطراف باشید. همچنین بسیارى از دوستانش از زبان او شنیده بودند که اگر روزى هواپیماى من مورد هدف قرار گیرد، هرگز آن را ترک نمى کنم و با آن به قلب دشمن حمله ور مى شوم.
3) وقتی قرار شد به پاس کاردانی های وجانفشانی های مکرر از پایگاه هوایی بوشهر به تهران انتقال یافته ودر ستاد عملیات نیروی هوایی خدمت کند. همسرش فوق العاده خوشحال شد واو را تشویق کرد تا هرچه زودتربرای انتقال اقدام کند.اما اودر دفتر یادداشتش نوشت. باید بازبان خودش قانعش کنم انتقال به تهران یعنی مرگ من چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است.
4) تابستان۱۳۶۱صدام حسین بر برگزاری کنفرانس سران غیر متعهدها دربغداد پافشاری و تاکید داشت و چند ماه زودتر بنزهای تشریفات خریداری شده برای اجلاس را در اتوبان های بغداد به نمایش گذاشت. اما صبحگاه تیر ۱۳۶۱آخرین پرواز عباس دوران . جولان بر فراز بغداد با جنگنده دوست داشتنی اش E3_F4 ۶۵۷۰ و بمباران پالایشگاه الدوره بود . او ضمن نمایشی از عزت وشجاعت ، جنگنده ی شعله ورش را با خشم و نفرت بر قلب دشمن فرود آورد تا خواب صدام را پریشان کرده و میزبانی اجلاس سران غیرمتعهد ها را از او بگیرد.

5) او به عنوان لیدر دسته ای دو فروندی F_14 برای مقابله با تجاوز هوایی ۹فروند هواپیمای دشمن از زمین بلند شدند. دقایقی بعد در حالی کنترل زمینی به آنها هشدار می داد که مراقب باشند تا مورد اصابت قرار نگیرند در آسمان خوزستان به سوی جنگنده های مهاجم حمله ور شد و با سرنگون کردن دو فروند میگ۲۳ عراقی بقیه را مجبور به فرار کرد . این نبرد درخشان هوایی در جدول آمارها و رکود درگیری های هوایی جهان بانام A_DoWran بسیار پر آوازه و برای هر ایرانی غرورآفرین است.
6)عملیات در تاریخ 1359.9.7 شروع می شود. در همان ساعات ابتدایی نبرد ، در یک عملیات متحورانه عباس دو ناوچه نیروى دریایى عراق را در حوالى اسکله «الامیه» و «البکر» سرنگون کرد. تا پایان عملیات، دوران و همرزمانش مرتبا هواپیما عوض می کردند. به طوری که بعد از فرود، دوران از هواپیما پیاده می شد و به هواپیمای دیگری که مسلح بود سوار می شد و به نبرد ادامه می داد. عباس بینهایت شجاع بود. آن روزها سختترین مأموریتها را قبول میکرد. در این عملیات به او که درحال پرواز بود اطلاع دادند باید عملیات نیمه تمام رها شود، که عباس قبول نکرد و با رشادت تمام این دو اسکله را نابود ساخت. چنان چه مىگفتند و به اثبات هم رسیدف نیروى دریایى عراق را سرهنگ خلبان عباس دوران و سرهنگ خلبان خلعتبرى به نابودى کشاندند.

7)امروز پرواز cas انجام دادیم من شماره دو بودم . شماره یک سرتیپ محمود ضرابی خلبان و عسگری کمک بود ، شماره دو من خلبان و پیروان کمک بود .
در طول مسیر در ارتفاع بالا پرواز می کردیم . اهواز را در ارتفاع 5 هزار پایی قطع و نیروهای دشمن را کاملا دیدم . آنها به طرف ما تیراندازی می کردند . البته 5 دقیقه دیرتر روی هدف رسیده بودیم و با یک دسته هواپیماهای اف 5 خودی روبرو شدیم که البته اتفاقی نیفتاد . نیروهای دشمن در حال کندن سنگر بودند و ما هم نیروی توپخانه و یا زرهی که همراه با فرمانده و تجهیزات باشد نداشتیم ، به هر حال راکت ها و فشنگ ها را روی آنها ریخته و خیلی واضخ دیدم که یکی از تانک ها آتش گرفت ، البته موقع زدن راکت در ارتفاع پانصد پایی بودم.
8)در آستانه عملیات بیت المقدس، دشمن دست به تحرکات گسترده ای زده بود و مرتبا نیرو و تجهیزات به جبهه های جنوبی ارسال می کرد. لذا از سوی نیروی هوایی تدبیری اندیشیده شد تا ضربه ای کاری به دشمن وارد شود لذا بعد از کسب اطلاعات لازم و تهیه نقشه های پروازی، تصمیم بر این شد که در یک عملیات گسترده هوایی عقبه دشمن از جمله نفرات و تجهیزات آنها از ارتفاع بالا بمباران شدید شود.
در 29 اسفند سال 1360 طرح آغاز شد و دوران به عنوان لیدر یا همان فرمانده دسته پروازی، انتخاب و 15 نفر از خلبانان تیزپرواز ارتش جمهوری اسلامی ایران نیز انتخاب شدند. بعد از توجیهات لازم توسط دوران، همگی به پرواز درآمدند و با هدایت او مواضع دشمن به سختی بمباران شد و راه برای فتح خرمشهر هموار گردید.
9) عباس دوران در طول 22 ماه حضور در جنگ 120 پرواز عملیاتی داشتند. آنهایی که اهل پرواز هستند می دانند که غیرممکن است. شاید هیچ خلبانی پیدا نشود که توانسته باشد از عهده این کار برآید و این در آن زمان یک رکورد در نیروی هوایی محسوب می شد. در بین نیروهای دشمن نیز دوران خیلی معروف بود و زهرچشمی از عراقی ها گرفته بود که عراقی ها آرزو داشتند او را اسیر کنند.

10) این عملیات برای جمهوری اسلامی از نظر سیاسی بسیار مهم بود. اگرکنفرانس سران کشورهای غیره متعهد در بغداد برگزار می شد صدام به مدت ۸سال ریاست آن را به عهده می گرفت .تنها راهی که می شود از برگزاری کنفرانس جلوگیری کرد، ناامن نشان دادن بغداد بود. برگزاری بود که صدام به امنیت آن افتخار می کرد . عباس با این حرکت شهادت طلبانه اش باعث شد که این اجلاس به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نشود. به آسمان پرکشید... با روحی به وسعت آسمان . قصد ترک سفینه ی آتش گرفته را نداشت این را بارها قبل از حادثه به دوستانش گفته بود که ( بعثی ها آرزوی اسارت مرا به گور خواهند برد ) عاشقانه در حالی که به کابین عقب خود دستور خروج اضطراری داده و دستگیره ی خروج او را کشیده بود جنگنده ی شعله ورش را به یکی از ساختمانهای نظامی بغداد کوبید و از حجم انبوه دود و آتش برای مشاهدی جمال الهی به آسمان ها پرکشید.. پس ازسال ها غربت در روز دوم مرداد ۱۳۸۱بقایای پیکر پاک سرلشکر شهید عباس دوران به خاک میهن بازگشت تا این سند افتخار همیشه جاویدان تاریخ ایران اسلامی در سرزمینی که دوست داشت تشییع و در دارالرحمه شیراز به خاک سپرده شود.
شادی روح پاکش صلوات
منبع : همشهری آنلاین ...+ زندگینامه سایر شهدا

در آخرین دیداری که سید حسن با حضرت آیت الله خامنه ای پیش از پایان جنگ 33 روزه داشت، رهبر انقلاب اسلامی دعایی برای مبارزان حزب الله کرد تا در میدان نبرد با نیروهای ارتش صهیونیستی پیروز شوند.
به گزارش مشرق به نقل از شیعه آنلاین، جنگ 33 روزه رژیم صهیونیستی علیه حزب الله لبنان در سال 2006 رخ داد اما تا به امروز بسیاری از حوادث، جوانب و حقیقت های مختلف آن جنگ پنهان مانده است.
اخیرا یکی از دوستان نزدیک حجة الإسلام و المسلمین سید «حسن نصرالله» دبیرکل حزب الله لبنان که به دلایل امنیتی خواست نامش فاش نشود، در دیداری در شهر مقدس قم یکی از رازهای شنیدنی جنگ 33 روزه را فاش کرد.
وی در این دیدار گفت: در طول جنگ 33 روزه صهیونیست ها علیه حزب الله، سید «حسن نصرالله» چندین بار به تهران سفر کرد و با مقامات ارشد جمهوری اسلامی ایران و به ویژه حضرت آیت الله سید «علی خامنه ای» رهبر انقلاب اسلامی ایران دیدار و گفتگو کرد و مشورت هایی نیز انجام داد.
این دوست لبنانی دبیرکل حزب الله همچنین افزود: در آخرین دیداری که سید حسن با حضرت آیت الله خامنه ای پیش از پایان جنگ 33 روزه داشت، رهبر انقلاب اسلامی دعایی برای مبارزان حزب الله کرد تا در میدان نبرد با نیروهای ارتش صهیونیستی پیروز شوند.
وی در ادامه گفت: حضرت آیت الله خامنه ای این دعا را قرائت فرمود و سید «حسن نصرالله» آن را یادداشت کرد. «بسم الله الرحمن الرحیم .. اللهم یا من اذا تضایقت الامور فتح لها بابا لم تذهب الیه الأوهام صلی علی محمد و آل محمد و افتح لاموری المتضایقة بابا لم (لا) یذهب الیه وهم یا أرحم الراحمین» ترجمه: بنام خداوند بخشنده مهرمان .. پروردگارا، ای کسی که برای مشکلات راهی باز می کنی که به خیال هیچ کسی نمی رسد، بر محمد و خاندان محمد صلوات، برای مشکلات من راهی قرار ده که به خیال هیچ کسی هم نرسد، ای بخشنده مهربان. یا بقیة الله ما را یاری کند یا بقیة الله ما را درک کن.
او همچنین افزود: در پایان این دعا عبارت «یا بقیة الله اغثنا یا بقیة الله أدرکنا» ترجمه: ای بقیة الله ما را یاری کن ای بقیة الله ما را دریاب، آمده و از مبارزان حزب الله خواسته شده که ٤٠٠ بار این عبارت را تکرار کنند.
دوست دبیرکل حزب الله در پایان گفت: پس از اینکه سید «حسن نصرالله» به لبنان بازگشت و این دعا را به مبارزان حزب الله رساند، در کمتر از ٤٨ ساعت ارتش صهیونیستی تلفات سنگینی داد و از جنوب لبنان عقب نشینی کرد.
منبع: مشرق



سالروز آغاز بازگشت آزادگان سرافراز
به میهن اسلامی (1369ش)
گرامی باد
دکتر بهشتى بهش گفته بود «مى خواهیم حفاظت از امام رو بسپریم به گروه شما. مى تونین؟ یک طرحى باید بدین که شوراى انقلاب رو راضى کنه.» شب تا صبح نشست و طرح حفاظت را نوشت. قبول کردند. فرداش روزنامه ها نوشتند «چهار هزار جوان مسلح از امام محافظت مى کنند.» شهید بروجردی
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی
کمیته حفاظت
با اوج گیری روند انقلاب اسلامی در دوازدهم بهمن 1357 و هم زمان با ورود پیروزمندانه حضرت امام رحمه الله به ایران، به امر شهید بهشتی و با نظارت شهید حاج مهدی عراقی، مسؤولیت تشکیل و سرپرستی حفاظت از رهبر کبیر انقلاب به شهید بروجردی محول شد. این مسؤولیت در حالی به ایشان و گروهش محول گردید که سازمان منافقین خلق، از پاریس پیشنهاد حفاظت از امام را به خاطر بهره برداری های تبلیغاتی و سیاسی داده بودند، اما شهید بروجردی با دادن طرحی دقیق و مسلح کردن حدود چهار هزار نفر، موفق شد نظر مثبت اعضای شورای انقلاب را جلب کند. بدین ترتیب، آن ها با موفقیت تمام، در مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا و از آن جا تامدرسه رفاه، با وجود سیل جمعیت و وجود عناصر ناپاک باقی مانده از رژیم منفور پهلوی، از امام محافظت کردند.
پس از آن هم شهید بروجردی، دست به کار تشکیل و سازمان دهی یگان حفاظت از محل سکونت امام در تهران گردید. ایستگاه انقلاب فعالیت های انقلابی شهید بروجردی پس از سرنگونی رژیم منحوس پهلوی وپیروزی انقلاب، دامنه گسترده تری پیدا کرد. وی که مسؤول حفاظت از محل سکونت امام بود، یک ایستگاه تلویزیونی راه اندازی کرد. که پیام ها و اعلامیه های لازم، از آن برای مردم پخش می شدو به «ایستگاه انقلاب» معروف گشت. هم چنین شهید بروجردی و یارانش، از راه شنود مکالمات، موفق شدند توطئه های بزرگی را در نطفه خفه کنند و در شناسایی و دستگیری عوامل شکنجه و اختناق رژیم و نیز جمع آوری اسناد و اطلاعات مربوط به آنان، نقش حساسی راایفا کنند که در ادامه این حرکت، مسؤولیت سرپرستی زندان اوین به عهده شهید بروجردی گذاشته شد.



خاطراتی از شهید بروجردی از زبان خانواده و همرزمان
رهبر ما میگوید که هیچ اختلاف و تفرقه ای بین شیعه و سنی نیندازید. همرزمان پدرم تعریف میکنند که همیشه کتاب نهجالبلاغه در جیب پدر بنده بوده است با وجود این که خیلی به شیعه بودن خود افتخار می کرده و همیشه نهج البلاغه همراه او بوده اما وسط مردم کردستان و جامعه تسنن موفق بوده و عامل موفقیت این است که به ریشه های اصلی می پرداخت.
پدرم آن جا هم از حضرت علی(ع) میگوید و وسط جمع نماز میخواند و او را به عنوان امام جماعت پیش نماز قرار میدهند. وقتی ریشه ها را بگیرید و با حرف مذهب خودشان حرف بزنید به دل شان می نشیند ...
گفتگوی اختصاصی نسیم با دختر شهید بروجردی
به گزارش خبرگزاری مهر، محمد باقر قالیباف نامزد انتخابات ریاست جمهوری درباره انتخابات بیانیه مهمی صادر کرد.
متن کامل بیانیه بدین شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
مردمِ شریف ایران
روزی که علی رغم مصالح شخصی، تصمیم گرفتم وارد صحنه انتخابات شوم، می دانستم با چه شرایط سخت و خطرناکی روبرو خواهم شد؛ چرا که روشن بود برای تغییر اساسی وضع موجود، راهی نیست جز مبارزه با ۴درصدی هایی که در سالهایی طولانی، توانسته اند بر شریان های اقتصادی و سیاسی کشور مسلط شوند و نه تنها اقدامی برای حل مهمترین معضلات روز اقتصادی و اجتماعی نکنند، بلکه روز به روز با ترجیح منافع خود و بی قانونی های گسترده، بر این بحران ها، به ویژه بر بحران رکود و بیکاری دامن بزنند.
همانطور که شهید بهشتی پیش بینی کرده بود، مبارزه با فرصت طلبانِ انقلابی نما بسیار پرهزینه شده است، چون این جریان موریانه وار در حال خوردن ریشه های انقلاب است و گروهی که نه تنها با انقلابی های اصیل تضاد مبانی فکری دارند، بلکه جریانی هستند که منافع مادی آنها به خطر افتاده است.
لذا با توکل بر خداوند باری تعالی و با همه کمبودها و کم بضاعتی هایی که در خود می دیدم، تصمیم گرفتم با هدف تغییر وضع موجود، پای در میدان انتخابات بگذارم؛ میدانی که با تخریب ها، توهین ها و اتهام زنی های گسترده ای علیه خودم، خانواده ام و هوادارانم همراه بود و البته همه این ها مرا در پیمودن مسیری که انتخاب کرده بودم، مصمم و راسخ تر ساخت.
در شرایط کنونی، آرمان اصلی کشور و مردم، تغییر وضع موجود است و برای رسیدن به این آرمان، چاره ای نبود جز اینکه با وجودِ داشتنِ برنامه ای دقیق و جامع برای حل مشکلات کشور، مبارزه ای واقعی و نه شعاری با اشرافی گری و فرصت طلبی هم آغاز می شد؛ لذا تلاش کردم، در کنار ارائه برنامه های دقیق، که توانایی اجرایی شدن آن ها نیز وجود داشت، با شیوه ای صریح و اخلاقی، مبارزه با ۴ درصدی ها را آغاز کنم و در راه این مبارزه، نه از تخریب ها و تهدیدها ترسیدم و نه هیچ گاه پا را از اصول فراتر گذاشتم و در کنار شفاف سازیِ زندگیِ اقتصادیِ شخصی ام، حرفی بی سند و بی مبنا نزدم. در حالی که آنها در عین تخریب های کور، نتوانستند از لرزه ای که بر اندام شان افتاده است جلوگیری کنند، بگونه ای که تمام امکانات خویش را برای مقابله با این جنبش مردمی به خط کردند و از این پس نیز این تخریب ها توسط این ۴ درصدی ها ادامه پیدا خواهد کرد.
آنچه که در این مقطع اهمیت دارد و حیاتی است، حفظ منافع مردم، کشور و انقلاب است و اکنون که این آرمان بزرگ، جز با تغییر وضع موجود محقق نمی شود، باید به منظور وحدت در جبهه انقلاب، تصمیمی اساسی و خطیر گرفت.
لذا برای حفظ این آرمان بزرگ، از همه حامیان مردمی خویش در سراسر کشور می خواهم، که تمام ظرفیت و حمایت خود را برای موفقیتِ برادر ارجمندمان حجت الاسلام و المسلمین سید ابراهیم رئیسی و به بار نشستن دولت کار و کرامت برای خدمت به مردم قرار دهند و از همه مردمی که در این مدت به تشکیل دولت مردم دل بسته بودند و از همه حامیان مردمی و یاران بی ادعایِ خودم، که بی هیچ چشم داشتی و با تمام وجود، در جهت تحقق آرمانهای انقلاب تلاش کرده اند، تشکر و قدردانی می کنم.
انتظار ما و مردم بر این است که این تصمیم، زمینه ساز آغاز دورانی جدید برای یک تحول اقتصادی باشد که با قطع دست ۴ درصدی ها از اقتصاد، منتج به ایجاد اشتغال جوانان برومند این سرزمین و حمایت از مستضعفین و محرومان در ایران سربلندمان گردد.
مبارزه تازه آغاز شده است و تا ریشه کنی کامل فساد و ناکارآمدی، باید جان و آبروی خود را نیز بی چشمداشت فدا کرد.
محمدباقر قالیباف

به گزارش خبرنگار ابصارنیوز، مراسم گرامیداشت هفته بسیج به همت پایگاه مقاومت دانشگاه محقق اردبیلی و با حضور نسیبه عبدالعلی زاده همسر سردار شهید علی تجلایی در سالن بصیرت دانشگاه برگزار شد.
نسیبه عبدالعلی زاده همسر سردار شهید علی تجلایی نیز در این مراسم با اشاره به خاطراتی از شهید، گفت: نباید از شهید به عنوان نردبان و شعار برای رسیدن به اهداف و مقاصد خود استفاده کرد.
وی با بیان اینکه شهید علی تجلایی هنگام شهادت 25 سال سن داشت، افزود: دل کندن از عشق و علاقه آسان نیست و کاری بسیار سخت و دشوار است.
عبدالعلی زاده خواستار پرداخت ویژه به وصیت نامه شهید تجلایی شد و افزود: در این وصیت نامه توصیه های مهمی به خانواده و بویژه مسئولین شده است.
امروز به بسیجی ها غبطه می خورم.
وی با بیان اینکه طبق آیه مستقیم قرآن، شهدا سر سفره الهی روزی می خورند، گفت: وقتی هنگام دعا و نیاز، شهدا را وسیله قرار دهیم، شهدا نیز بین نیاز و حاجت ما و خدا واسطه می شوند.
همسر شهید تجلایی با بیان اینکه هرگز جسارت نکردم پرونده بسیجی داشته باشم، افزود: دیدگاه و تصوری که شهید تجلایی از بسیج داشت آنقدر سنگین و مقدس بود که هیچ گاه جرأت نکردم تا پرونده بسیجی داشته باشم،
وی با بیان اینکه خوشحالم که پیکر همسر شهیدم هنوز برنگشته است، تصریح کرد: شهید تجلایی احترام و ارادت خاصی به بسیجی ها داشت این روحیه چنان در او زنده بود که به خاطر دفاع از یک بسیجی در عملیات بدر گلوله ای به قلب او اصابت کرد و به فیض شهادت نائل شد.
عبدالعلی زاده با انتقاد از اینکه چرا به وصیت شهید تجلایی عمل نمی شود، خاطرنشان کرد: شهید دو توصیه مهم عشق به رهبری و ولایت فقیه و نفرت از دشمنان اسلام برای من به یادگار گذاشته است.
همسر شهید تجلایی با بیان اینکه «با شهرت علی مشکل دارم» افزود: از اینکه همسر شهید هستم مسئولیت بزرگی را احساس می کنم به طوری که خیلی از چیزهای حلال را برای خود حرام کرده ام.
وی با بیان اینکه همرزم شهید تجلایی بودن راحت است ادامه داد: هم عقیده او بودن مهم و اصل است، این درحالی است که عده ای از شهدا به عنوان نردبان استفاده می کنند که به ویژه این مورد در آستانه انتخابات بیشتر دیده می شود.
عبدالعلی زاده همچنین با اشاره به شخصیت والای شهید مهدی باکری، افزود: شهید باکری همیشه تاکید داشت عاقبت بخیری ما تنها در تبعیت و حرکت در مسیر ولایت فقیه است.
خانواده های شهدا مدافع ملت و ارزش های اسلامی هستند.

همسر شهید «علی تجلایی» در خاطرهای با اشاره به خواسته شهید در زمان ازدواج میگوید: قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا نگاهی به من کرد و گفت: شنیدم که عروس هرچه از خدا بخواهد، اجابتش حتمی است، گفتم چه آرزویی داری؟ در حالیکه چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود، گفت: «اگرعلاقهای به من دارید و به خوشبختی من میاندیشید لطف کنید از خدا برایم شهادت بخواهید».
از این جمله تنم لرزید. چنین آرزویی برای یک عروس در استثناییترین روز زندگیاش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم؛ اما علی آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم، ناچار قبول کردم.
هنگام جاری شدن خطبه عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم؛ آثار خوشحالی در چهرهاش آشکار بود. مراسم ازدواج ما در حضور شهید «آیتالله مدنی» و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمیدانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد مجلس و آیتالله مدنی همه به فیض شهادت نائل شدند !
شهید آیت الله مدنی و جمعی از پاسداران و بسیجی ها
(عکس برای نمونه درج شده و مربوط به خاطره عقد شهید تجلایی نمی شود)
شهیدی که برای خدا سوغاتی برد !
پرندهای که به پرواز همسایگی خورشید عادت کرده است، هرگز با خاک خو نمیگیرد و در قفس نمیگنجد. "علی " نیز به زیستن در فضای روحانی جبههها خو گرفته بود.
چند روزی بود که به شهر آمده بود اما آرام و قرار نداشت، غم فراق میدان جنگ بیقرارش کرده بود.همیشه این چنین بود؛ آن گاه که عازم جبهه میشد، سایه اندوه از چهرهاش محو میشد،گونه هایش گل میانداخت و آن زمان بود که میتوانستی شادی را، شادی حقیقی را آشکارا در چهرهاش ببینی. در دفتر خاطراتش نوشته بود:«متأسفانه امروز مجبور شدم، پوتینهای جبهه را واکس بزنم و خاک جبهه را از روی این پوتینها پاک کنم، که این برایم فوق العاده دردناک است»!
شب فردایی که میخواست، عازم جبهه شود وسایل سفرش را مرتب میکرد.لباس پاره پارهای را که در زمان محاصره و آزادی سوسنگرد پوشیده بود، در ساک نهاد.در این زمان مسئول طرح عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء(ص) بود، گفتم: «محال است شما را بگذارند به جلو بروید.»گفت: «این بار با اجازه بسیجیها به عملیات میروم، نمیخواهم پشت بیسیم باشم.»گفتم: «حالا چرا لباسهای سوسنگرد؟» با لحنی خاص گفت: «میخواهم حالا که پیش خدا میروم، بگویم؛خدایا؛اینها جای گلوله است، بالاخره ما هم تو جبهه بودهایم.»
صبحدم عازم بود. وقتی از من خداحافظی میکرد، مرا به حضرت زهرا(س) قسم داد و گفت: «مرا حلال کنید، من پدر خوبی برای بچهها و همسر خوبی برای شما نبودهام»!
گفتم: «باشد»
گفت: « این طوری نمیشود باید از صمیم قلب حلالم کنی، من مطمئنم که دیگر برنمیگردم»!
"علی " رفت و من ماندم و انتظار. علی با حال و هوایی دیگر منزل و شهر را ترک کرد. من ماندم و فکر این که علی خودش در آخرین لحظات خداحافظی گفت: «مطمئنم که دیگر برنمیگردم»!
یادم آمد که قبل از رفتنش، با هم به زیارت مزار شهدا رفتیم. وقتی از کنار مزار شهیدان میگذشتیم، رو به من کرد و گفت: «خدا کند جنازه من به دست شماها نرسد.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «برادران، بسیار به من لطف دارند و میدانم که وقتی به زیارت مزار شهیدان میآیند، اول به سراغ من خواهند آمد، اما قهرمانان واقعی جنگ شهیدان بسیجیاند... دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب از این خاک مقدس را اشغال کنم، تازه اگر هم جنازهام به دستتان رسید، یک تکه سنگ جهت شناسایی خودتان روی مزارم بگذارید و بس»!
10 روز از رفتنش میگذشت که تلفن کرد و پس از سلام و احوالپرسی گفت: «دارم میروم برای دعای ندبه، سلام ما را به مردم برسانید و بگویید رزمندگان را دعا کنند و به حضرت زهرا (س) متوسل شوند.»
وقتی از توسل به حضرت زهرا(س) سخن میگفت، حدس میزدم که رمز عملیات «یازهرا(س)» است.
هر روز منتظر خبر عملیات بودیم که پس از چند روز "علی " زنگ زد و برای آخرین بار صدایش را شنیدم: «مرا حلال کن»! گریهام گرفت و حال آن که تا آن روز پشت گوشی گریه نکرده بودم. "علی " ناراحت شد و گفت: «گریه نکنید، این آرزوی هر مسلمان پیرو امام حسین (ع) است که به فیض شهادت برسد.» بعد مسیر سخن را به طنز تغییر داد تا مرا خوشحال کند: «قول میدهم آخرت شفاعت شما را بکنم و... مسئولیت حوریان را به شما بدهم !»
مکالمه ما تمام شد، اما اندوه دلم را میفشرد، از دست خودم ناراحت بودم که چرا گریه کردم و باعث ناراحتی او شدم. دوباره تماس گرفتم تا عذرخواهی کنم که گفتند: «برادر تجلایی از پادگان رفته است...»
شادی روح پاکش صلواتی بفرستید.

سردار شهید علی تجلایی - نفر سمت چپ