سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش مانَد از قلمت یادگار عمر

«نوشته های فرهنگی و اجتماعی و سبک زندگی ، شهدا و مدافعین حرم»

باید انسانها، هم آموزش داده شوند و هم تزکیه شوند، تا این کره‌ى خاکى و این جامعه‌ى بزرگ بشرى بتواند مثل یک خانواده‌ى سالم، راه کمال را طى کند و از خیرات این عالم بهره‌مند شود. مقام معظم رهبری

التماس دعا
برادر شما شکیبا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۷ آبان ۰۳، ۱۱:۰۹ - Setayesh
    great
پیوندها
امکانات

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

احمد تقی نژاد کشاورز ساده ای که در حین خدمت سربازی خواب امام صادق را می بیند و تصمیم می گیرد کاروان صادقیه رفسنجان را راه اندازی کند.

احمد تقی نژاد کمال آباد در گفت وگوی اختصاصی با خبرنگار بقاع نیوز گفت: متولد ۱۳۵۱ رفسنجان (روستای حسن آباد صادق الائمه علیه السلام نوق) در سال ۱۳۷۲ مشغول خدمت سربازی در پادگان شهید آبشناسان لشگر۲۳ نوهد در بخش عقیدتی سیاسی بودم در یکی از شبهای زمستان که با یکی از برادران اهل سنت از بندر ترکمن مباحثه ای داشتیم در آن مباحثه جواب سوالات او را دادم. شب دعای توسل را خواندم از معبودم خواستم که حق را برایم اثبات نماید .

در عالم رویا خواب دیدم در جمکران هستم و دعای توسل خوانده میشد وقتی به اسم مقدس حضرت علی علیه السلام رسید منبری از نور مشاهده نمودم که در قالب عبارت لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار مثل منظره غدیر ساطع شد. از عظمت نور بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم مولا امام صادق علیه السلام را دیدم که به من فرمودند: ابومحمد بدان گرچه شیعیان ما قلیل هستند مذهب شیعه تنها مذهبی که در زمان امام عصر (عج) باقی می ماند والعاقبه للمتقین. شخصی که همراهش به نام هادی بود به من گفت آقا را شناختی ؟ گفتم نه. گفت ایشان حضرت صادق الائمه علیه السلام میباشد. میخواستم به احترامشان بلند شوم که از خواب بیدار شدم.

خوابم را به حاج آقا گفتم و تعبیر خواستم.

موضوعات: فرهنگی اهل بیت (ع) خبرهای متنوع مطالب عمومی و متفرقه
۱ نظر موافقین ۱ ۱۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۸:۱۷
ع . شکیبا---۱۸۰۰

خلبان اسدالله عادلی

خاطره بیاد ماندنیِ خلبانِ زنِ نیروی دریایی آمریکا، کارا هولتگرین جمعی ناو هواپیمابر آبراهام لینکن… از کمک یک خلبان ایرانی

سال ۱۹۹۱ در جنگ اول خلیج فارس درگیری در اوج خودش بود که دستور ماموریت برام صادر شد، خیلی سریع با کابین دومم سرگرد توماس مسئول رادار هواپیما به سمت هواپیمای خودمون روی عرشه رفتیم و اف ۱۴ دی به شماره ۳۲۶۵  رفتیم.

موضوعات: خاطرات و یادداشت ها جبهه و جنگ و رزمندگان مطالب عمومی و متفرقه
۰ نظر موافقین ۰ ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۰۹
ع . شکیبا---۱۵۸۲

سرگرد عراقی چند بار به حاج‌آقا گفته بود «آقای ابوترابی، اگه [امام] خمینی مثل تو باشه، من مقلدش می‌شوم»!

https://cdn.mashreghnews.ir/old/files/fa/news/1393/3/13/599265_837.jpg

به گزارش افکارنیوز، شاید بتوان به جرات گفت که مجموعه صفاتی چون مجاهد، آزادگی، انسانیت، عالم، سیاست‌مدار دینی، روحانی، فرهیخته و در یک کلام مبلغ واقعی دین را می‌توان در«حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی»خلاصه کرد. او که الحق شایسته عنوان زیبای«سید آزادگان»بود.

آنچه آزادگان که سال‌های سال با او زندگی کرده‌اند از او می‌گویند به خوبی بیانگر خصوصیات و روحیات اوست. ۱۲ خرداد سالروز عروج و پرواز او بود. آنچه در ادامه می‌آید گوشه‌هایی از خاطرات اوست به پاسداشت یاد او که عیناً این شعار رزمندگان را به اثبات رساند که «تا زنده‌ایم، رزمنده‌ایم…»

*پرستاری از یک فریب‌خورده

یکی از اسرا، که بارها با جاسوسی‌اش برای عراقی‌ها سبب کتک خوردن بچه‌ها از جمله حاج آقای ابوترابی شده بود، مریض شد. از شدت تب می‌سوخت و نیاز به پرستاری داشت اما کسی حاضر نبود به کسی که این همه در حق دیگران بدی کرده، رسیدگی کند. عراقی‌ها هم گوشه آسایشگاه رهایش کردند. حاجی شب تا صبح بالای سرش نشست، مدام او را پاشویه می‌داد و به او رسیدگی می کرد. اسیر مزبور وقتی چشمانش را باز کرد و دید حاجی این گونه دارد از او پرستاری می‌کند از خجالت سرخ شد و پتو را روی سرش کشید. صدای گریه‌اش آسایشگاه را پر کرده بود. بعد از آن شده بود مرید حاجی. حاجی با محبتش او را زنده کرد.

*بی‌خبر از همه جا

موضوعات: شهیدان علما و بزرگان جبهه و جنگ و رزمندگان
۱ نظر موافقین ۲ ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۲۰
ع . شکیبا---۱۰۷۵
خواب قابل تامل مادر شهید بروجردی/ اینها که به جای ما ماندن برای مملکت کار نکردند

خواب قابل تامل مادر شهید بروجردی/ اینها که به جای ما ماندن برای مملکت کار نکردند

مادر شهید بروجردی در جوار مزار فرزندش: «پسرم رو خواب دیدم گریه می‌کرد» ؛ گفت: «ما شهید شدیم٬ ولی اینها که ماندند به جای ما ، کاری نکردند برا مملکت !»

پ.ن: شهدا زنده اند و حواسشون به انقلاب و عملکرد مسئولین و مردم هست که با خون بهای آنها چگونه رفتار می کنند.
هرکاری می کنید برای خدا باشد ... شهدا روز قیامت جلوتونو میگیرن . حواستون باشه .
شهداچی میخوان از شما !؟ همین ها را می خوان :
شما با خدا باشید و خامنه ای را نگه دارید، نذارید حرص بخوره ، نذارید نارحتی بکشه !
محمد اگر بود خودش میدونست چکار باید بکنه !

دیدار شهید بروجردی با مادرش ، پس از شهادت

فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح در حاشیه تشییع پیکر مادر شهید بروجردی در گفت و گو با خبرنگار فرهنگی شهدای ایران؛ با اشاره به جایگاه والای این مادر بزرگوار گفت: والده مکرمه شهید بروجردی از مصادیق بارز این فرمایش حضرت امام(ره) هستند که فرمودند از دامن زن مرد به معراج می رود.

وی با بیان اینکه در حقیقت این مادر با تربیت چنین فرزند شجاع، رشید و متعهدی دِین خودش را به اسلام و مسلمین ادا کرد، اظهار داشت: اگرچه این مادر از لحاظ وضعیت مالی و اقتصادی در شرایط خوبی نبود و جزو افراد مرفه بحساب نمی آمد اما به لحاظ فکری و عقیدتی یک انسان بسیار غنی بود بنحوی که خودش با حرف های کاملا روشنگرانه و هدایت هایی که داشت برای گره گشایی از امور اسلام و مسلمین نقش حائز اهمتی داشت.

رئیس سابق بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس در ادامه افزود: ایشان با وجود اینکه از نظر سواد عمومی سواد بالایی نداشت اما از نظر بصیرت و آگاهی جز خواص طرفدار حق در جامعه بود بنحوی که در کوران ها و حوادث مختلف با موضع گیری های اصولی و درست خودش در تهران، لرستان و کردستان روشنگری و هدایت می کرد و در جاهایی که نفوذ کلام داشت برای تبیین مواضع امام و رهبری دریغ نمی کرد.

باقرزاده با بیان اینکه ایشان با وجود کهولت سن، نیازهایی هم داشت اما مناعت طبع و روح بلند این مادر مانع از این بود که خواسته های خودش را بخواهد مطرح کند، به خاطره ای از این مادر شهید اشاره کرد و افزود: این خاطره مربوط به حدود 15 سال قبل می شود و من به نقل از شخص مادر شهید می گویم. ایشان حتی برای کوبیدن میله پرده به تنهایی اقدام می کند و در خلال این نصب میله پرده که روی یک چهارپایه ای رفته بود بالای آن به زمین می خورند و سرش به جسم سختی می خورد و بی هوش می شود. اینطور که ایشان نقل کردند لحظاتی بعد می بینند که فرزند عزیز و شهیدش محمد بروجردی که سالها قبل به شهادت رسیده بود، سر مادر را بر روی دامن گرفته و او را نوازش می کند که این الطفات و توجه شهید به خانواده است.

فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح در صحبت های خود را با خبرنگار شهدای ایران با نقل خاطره ای از شهید محمد بروجردی به پایان رساند و گفت:شهید بروجردی خاطره ای را تقریبا ده روز قبل از شهادتش نقل کرده که من با یک واسطه و از طریق یکی از سرداران برای شما نقل می کنم.

شهید عزیز می فرمودند "در دوران کودکی و در ایام عید نوروز که وضع مالی مان خوب نبود، می دیدم که بچه های کوچک همه وضع ظاهری شان از نظر لباس و پوشش مرتب و نو شده و من هم دوست داشتم اما این اتفاق به دلیل مشکلات مالی امکان پذیر نبود. به مادر اصرار کردم. مادر چندبار به من گفت که امکان تهیه لباس نو ندارم اما اصرار زیاد از حد من باعث شد مادر کمی ناراحت شود و تشری به من بزند و من با حالت گریه به خواب رفتم.

در عالم خواب امیرالمومنین علی علیه السلام ابوالایتام را در خواب دیدم. آقا به من گفتند چرا مادر را ناراحت کردی. از این به بعد هر چه خواستی از خودم بخواه.

و ایشان می فرمود از آن لحظه که از خواب بیدار شدم و تا این لحظه (ده روز قبل شهادت) تا کنون هیچ رغبتی به مسایل دنیایی پیدا نکردم. "

خب کسی که مورد عنایت امیرالمؤمنین علیه السلام قرار می گیرد و چنین مادری نیز او را تربیت کند طبعا باید چنین شگفتی هایی را هم در روابط انسانی، اخلاقی و اجتماعی و در صحنه جهاد و شهادت بیافریند و چنین نقشی را ایفا کند و افتخاری باشد برای جامعه انقلابی و اسلامی کشورمان و خدا رحمت کند این مادر و فرزند شهیدش را.

زندگی نامه فرماندهی که مسیح کردستان لقب گرفت

مطالب مرتبط :  شهید بروجردی ، شهیدان ، خاطرات شهدا

موضوعات: شهیدان خاطرات و یادداشت ها جبهه و جنگ و رزمندگان پدر و مادر ، والدین فیلم و کلیپ
۰ نظر موافقین ۱ ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۵
ع . شکیبا---۱۱۰۵

خبرگزاری فارس: می‌نویسم تا آیندگان بدانند فرمانده جبهه کیست

 گفتم آقاجان تو که هستی که من تو را نمی‌شناسم؛ از فرماندهان ما هستی؟ پس من چرا تو را نمی‌شناسم؛ وی به آرامی گفت: من کسی هستم که قبل از حمله، تو با گریه مرا صدا می‌کردی که ما را در این حمله یاری کن!

به گزارش گروه حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، مطلبی که در ادامه خواهید خواند، روایتی زیبا از کرامات یک شهید است؛ شهیدی گمنام مانند هزاران فرزند گمنام حضرت روح‌الله که شاید تا امروز کسی نامی از او نشنیده باشد؛ او که در کربلای خیبر آسمانی شد، در دوران حضورش در جبهه خاطرات روزانه‌اش را ثبت می‌کرد به امید اینکه برای آیندگان بماند. او در یکی از خاطراتش ماجرای دیدارش با امام عصر (عج) را بعد از مجروحیت‌ روایت کرده است که معصومه سپهری نویسنده کتاب «نورالدین پسر ایران» آن را در وبلاگش منتشر کرده است:

****

 آخرین عکس شهید ورمزیاری پیش از عملیات خیبر

اولین بار دفتر شماره 10 را در بهار 75 دیدم. دفتری که بی شک یکی از اسناد زنده و ماندگار و ارزشمند دفاع جانانه مردم ما خواهد بود. دفتری که شهید «بایرامعلی ورمزیاری» شرح عملیات مسلم بن عقیل ـ مجروحیت شدیدش - گم شدن در منطقه به مدت سه روز - دیدار امام زمان - کرامات متعدد در این سه روز و ... را به قلم ساده‌اش در این دفتر باز گفته است. (به گمانم تحصیلات او تا کلاس سوم راهنمایی بوده است.) ماجرای این سال‌ها و اتفاقی که برای دفترهای دست نویس این شهید غریب آمد، بماند برای بعد؛ امروز می‌خواهم گوشه کوچکی از این دفتر را برایتان بنویسم. امروز که دیدم در دنیای گسترده اینترنت فقط سه بار نام این شهید یافت می‌شود!!!! خدا ما را ببخشد!

*******

باز هم خمپاره‌ای به میان ما آمد و منفجر شد و دو نفر از ما را گرفت. ما فقط شش نفر ماندیم. لحظات شیرین و بسیار خوبی بود... .ناگهان باز هم خمپاره‌ای به جلو ما افتاد که یک ترکش از این خمپاره به سینه حقیر اصابت کرد. خون همه جای بدنم را قرمز کرد. اسلحه و مهماتم را از کمرم باز کردم و پیراهن فرم پاسداریم را از تنم بیرون آوردم تا زخمم را ببندم. دیدم که خون زیادی می‌رود و جایی که زخمی شده امکان بستن را ندارد. دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتم. سوره‌های کوچک قرآن را تلاوت می‌کردم و شهادتین را از زبانم دور نمی‌کردم. 

برادر اسدالله رجب‌پور می‌گفت اگر وصیتی داری برایم بگو و ما را هم اگر شهید شدی شفاعت کن. گفتم که از برادر محمد برزگر مواظبت کنید چون یک برادرش شهید شده و فرزندی دارد. مواظبش باشید که زنده بماند. از برادران برایم حلالیت بگیرید به خصوص از برادران رحیم شهرتی و صفر حبشی. از صفر حبشی برایم حتماً حلالیت بگیر چون قبل از حمله با او یک برخورد بدی کرده بودم. ... برادر اسدالله رجب پور و حسین حاج حسنلو مرا برداشتند و از بالای تپه پایین آوردند. در همین حال من بیهوش شدم.

صبح شده و خورشید تازه طلوع کرده بود (12/7/61)... بعد از چند ساعتی بیدار شدم. دیدم یک سیدی با لباس رزم که شمشیر به طرف چپش بسته است و عمامه سبزی به سر دارد به طرف من می‌آید وقتی به چند متری من رسید من هر چقدر خواستم از جایم بلند شوم تا خودم را از این مرد پنهان کنم به خاطر زخم‌های شدیدم نتوانستم. من خیال می‌کردم شاید عراقی‌ها هستند که آمده‌اند و می‌خواهند سرم را با شمشیر ببرند چون در روزنامه‌ها خوانده بودم که عراقی‌ها سر پاسداران را می‌برند و از فرماندهانشان جایزه می‌گیرند.

سردار عاشورایی خیبر در جمع یاران/شهید ورمزیاری نفر سوم نشسته از راست

 وقتی این مرد به نزدیکی من رسید از ترس و وحشت خدا را طلب می‌کردم و راز و نیاز و استغفار می‌کردم... در حالی که برای نجات خودم تقلا می‌کردم و سعی می‌کردم خودم را بغل سنگی قایم بکنم باز هم نتوانستم تکان بخورم. شهادت را در نظرم مجسم می‌کردم... زمانی دیدم این مرد با سمایی که نور بسیار روشنی داشت به سرعت به طرف من آمد و در دست راستم نشست و دستش را به صورتم کشید به او گفتم آقا چرا ما را نمی‌برند من تشنه‌ام. او دو دستش پر از آب بود که به من داد و خوردم و تشنگی‌ام یک مرتبه برطرف شد  باز هم من به او گفتم آقا چرا ما را نمی‌برند. گفت صبر کن که خبر داده‌ام می‌آیند و تو را می‌برند. گفتم آقاجان تو که هستی که من تو را نمی‌شناسم از فرماندهان ما هستی پس من چرا تو را نمی‌شناسم. وی به آرامی گفت من کسی هستم که قبل از حمله تو با گریه مرا صدا می‌کردی که ما را در این حمله یاری کن. در همین لحظه دانستم که او امام زمان است از جایم یک مرتبه بلند شدم تا او را ببوسم و به پایش بیفتم که دیدم هیچ کس کنارم نیست فقط چند اسلحه و مهمات کنارم است ....... در حالی که قبل از این جریان نمی‌توانستم از جایم بلند شوم.

بعد از اینکه آقا امام زمان دستش را به صورتم کشید همچون شیری از جایم بلند شدم و با دقت و حوصله به منطقه دشمن نگاه کردم. کسی را نمی‌دیدم. به خودم جرأت دادم به راه بیفتم و عقب بیایم. چند قدمی آمدم و به چند مجروح رسیدم که تکه تکه شده بودند و در حال جان دادن بودند. خیلی گریه و ناله می‌کردند آنها هم به من گفتند که یک سیدی از اینجا می‌رفت و به ما گفت که بهشت منتظر شماست. حسین علیه السلام در بهشت منتظر شماست. آنها هم امام زمان را دیده بودند اما نمی‌دانستند او امام زمان است.

در همین حال در کنار آن مجروحان دراز کشیده بودم که صدای بلندی شنیدم که به زبان ترکی می‌گفت برادران بیایید بالا نترسید ما از خود شما هستیم بالای تپه را نگاه کردم دیدم حدود 15 نفر هستند که یکی بلندگوی دستی دارد و دیگران مسلح به سلاح سبک هستند. خواستم بلند شوم و به طرف آنها بروم خوب به چهره آنها نگاه کردم دیدم اصلاً ریش ندارند و همه سبیل کلفت دارند. مشکوک شدم و زمین نشستم. فهمیدم اینها عراقی هستند که می‌خواهند ما را فریب دهند و به اسارت بگیرند این چند مجروح با صدای بلند ناله می‌کردند اما آن عراقی‌ها نه ما را می‌دیدند و نه صدای ناله و گریه ما را می‌شنیدند. اینها را من به خوبی می‌دیدم که آمدند و از یک قدمی ما رد شدند اما ما را ندیدند.

عملیات خیبر در اسفند سال 62/از راست به چپ:

روحانی شهید رضا ظفرکش، سردار شهید ورمزیاری و روحانی شهید مهدوی

 آنها رفتند و من هر چه تلاش کردم تا از این مجروحین با خودم عقب ببرم نتوانستم چون خون زیادی از من رفته بود. بالاخره کمی پایین آمدم در جایی که آب از بالای تپه جای کانال مانندی درست کرده بود دراز کشیدم. شب شده بود. من بسیار خسته و ناراحت بودم. نصف شب بیدار شدم و دیدم گشتی‌های عراقی در منطقه مشغول گشت زنی هستند خواستم اسلحه‌ای پیدا کنم اما نتوانستم. گروه دشمن از نزدیکی من رد شد. من بسیار تشنه بودم بر سر شهیدی رفتم که جنازه‌اش در آن منطقه مانده بود. قمقمه‌اش را برداشتم که پر از آب بود خوردم و باز سیر نشدم. بالای سر شهید دیگری رفتم و قمقمه او را که پر از آب بود خوردم باز هم سیر نشدم ...بسیار تشنه‌ بودم. دوباره رفتم بالای جسد شهیدی که بار اول قمقمه او را برداشته بودم ... دیدم قمقمه او باز هم پر است. خوردم و به خود گفتم خدایا این چه جریان است ... تا صبح هر وقت آب قمقمه آن شهید را برداشتم پر از آب بود که می‌خوردم و باز تشنه‌ام می‌شد و بر می‌داشتم می‌دیدم پر از اب است ... هر قدر خواستم آن شهید را بشناسم نتوانستم.

این خاطرات را در حالی می‌نویسم که اشک‌های چشمانم قطره قطره بر روی کاغذ می‌چکد و مانع از این می‌شود که قلم روی کاغذ بنویسد. این خاطرات را در حالی که می‌لرزم می‌نویسم اما به خاطر ریا و خودنمایی نمی‌نویسم فقط به خاطر این می‌نویسم که بعد از شهادت، این خاطرات روح بخش منتشر گردد تا آیندگان بدانند جبهه چیست و کی‌ها این جبهه را نگه داشته‌اند و فرمانده جبهه کیست ....."

****

شهید «بایرامعلی ورمزیاری» دو روز بعد نیز با حوادث شگفتی زنده ماند و در روز سوم دوستانش که به جستجوی زخمی‌ها بودند او را پیدا می‌کنند. او یک سال بعد در عملیات خیبر در حالی که فرمانده گردان «علی اکبر» لشکر عاشورا بود در جزیره مجنون شهید و دفتر پانزدهم خاطراتش ناتمام ماند.

او سال‌ها مفقودالجسد بود تا اینکه در سال 74 بقایای جسم مطهرش در تفحص به دست آمد و در زادگاهش سلماس کنار برادر شهیدش عبدالله به خاک سپرده شد... او مثل بسیاری از دوستانش همچنان گمنام است... .

شادی روح مطهر این شهید و ارواح طیبه تمامی شهدا صلوات

خبرگزاری فارس

یاد شهیدان https://shahidd.blog.ir

موضوعات: شهیدان خاطرات و یادداشت ها جبهه و جنگ و رزمندگان امام زمان (عج) و انتظار ظهور
۱ نظر موافقین ۲ ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۵۷
ع . شکیبا---۱۵۰۱

دکتر بهشتى بهش گفته بود «مى خواهیم حفاظت از امام رو بسپریم به گروه شما. مى تونین؟ یک طرحى باید بدین که شوراى انقلاب رو راضى کنه.» شب تا صبح نشست و طرح حفاظت را نوشت. قبول کردند. فرداش روزنامه ها نوشتند «چهار هزار جوان مسلح از امام محافظت مى کنند.»  شهید بروجردی

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی

http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/02/31/139402312017438505342214.jpg

کمیته حفاظت

با اوج گیری روند انقلاب اسلامی در دوازدهم بهمن 1357 و هم زمان با ورود پیروزمندانه حضرت امام رحمه الله به ایران، به امر شهید بهشتی و با نظارت شهید حاج مهدی عراقی، مسؤولیت تشکیل و سرپرستی حفاظت از رهبر کبیر انقلاب به شهید بروجردی محول شد. این مسؤولیت در حالی به ایشان و گروهش محول گردید که سازمان منافقین خلق، از پاریس پیشنهاد حفاظت از امام را به خاطر بهره برداری های تبلیغاتی و سیاسی داده بودند، اما شهید بروجردی با دادن طرحی دقیق و مسلح کردن حدود چهار هزار نفر، موفق شد نظر مثبت اعضای شورای انقلاب را جلب کند. بدین ترتیب، آن ها با موفقیت تمام، در مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا و از آن جا تامدرسه رفاه، با وجود سیل جمعیت و وجود عناصر ناپاک باقی مانده از رژیم منفور پهلوی، از امام محافظت کردند.
 
پس از آن هم شهید بروجردی، دست به کار تشکیل و سازمان دهی یگان حفاظت از محل سکونت امام در تهران گردید. ایستگاه انقلاب فعالیت های انقلابی شهید بروجردی پس از سرنگونی رژیم منحوس پهلوی وپیروزی انقلاب، دامنه گسترده تری پیدا کرد. وی که مسؤول حفاظت از محل سکونت امام بود، یک ایستگاه تلویزیونی راه اندازی کرد. که پیام ها و اعلامیه های لازم، از آن برای مردم پخش می شدو به «ایستگاه انقلاب» معروف گشت. هم چنین شهید بروجردی و یارانش، از راه شنود مکالمات، موفق شدند توطئه های بزرگی را در نطفه خفه کنند و در شناسایی و دستگیری عوامل شکنجه و اختناق رژیم و نیز جمع آوری اسناد و اطلاعات مربوط به آنان، نقش حساسی راایفا کنند که در ادامه این حرکت، مسؤولیت سرپرستی زندان اوین به عهده شهید بروجردی گذاشته شد.

http://www.aviny.com/news/83/02/31/brojerdi.jpg

http://cinemapress.ir/d/2010/12/01/4/32504.jpg?ts=1409914545000  http://sejjil.persiangig.com/image/military/other/sardaran-shahid/22_8707130587_L600.jpghttps://rasekhoon.net/userfiles/Article/1390/03/00232491.JPG

http://gallery.military.ir/albums/userpics/250327628203611039143675893581944168.jpg

خاطراتی از شهید بروجردی از زبان خانواده و همرزمان


رهبر ما می‌گوید که هیچ اختلاف و تفرقه ای بین شیعه و سنی نیندازید. همرزمان پدرم تعریف می‌کنند که همیشه کتاب نهج‌البلاغه در جیب پدر بنده بوده است با وجود این که خیلی به شیعه بودن خود افتخار می کرده و همیشه نهج البلاغه همراه او بوده اما وسط مردم کردستان و جامعه تسنن موفق بوده و عامل موفقیت این است که به ریشه های اصلی می پرداخت.
پدرم آن جا هم از حضرت علی(ع) می‌گوید و وسط جمع نماز می‌خواند و او را به عنوان امام جماعت پیش نماز قرار می‌دهند. وقتی ریشه ها را بگیرید و با حرف مذهب خودشان حرف بزنید به دل شان می نشیند ...

گفتگوی اختصاصی نسیم با دختر شهید بروجردی

مطالب مرتبط :دهه فجر ، امام خمینی(ره) ، شهید بروجردی

موضوعات: شهیدان امام خمینی (ره) جبهه و جنگ و رزمندگان
۰ نظر موافقین ۱ ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۳
ع . شکیبا---۱۴۷۸

http://mafakher.net/wp-content/uploads/mohamad_dashti.jpg

زندگینامه شیخ محمد دشتی مترجم نهج البلاغه

شیخ محمد دشتی (م 1380 ش) از عالمان بزرگ معاصر است که بیشتر به آثار خویش در زمینه نهج البلاغه و به ویژه ترجمه نهج البلاغه و معجم نهج البلاغه و فرهنگ موضوعات و مفامعروف و مشهور است.

مرحوم محمد دشتی با وجود عمر کوتاه، ولی پربرکت خود، منشأ آثار و برکات بسیاری شد. از ایشان بیش از صد و ده جلد کتاب به یادگار مانده که تنها یک کتاب ایشان، بالغ بر پانزده جلد می باشد. در این جا به گوشه ای از آثا رایشان اشاره می شود:

آینده و آینده سازان، اسناد و مدارک نهج البلاغه در دو جلد، پیام های عاشورا، ترجمه نهج البلاغه، مذهب روشنفکری، فرهنگ سخنان حضرت امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام ، نهج الحیاة، مجموعه الگوهای رفتاری امام علی علیه السلام در پانزده جلد و دیوان اشعار.

هم چنین از مرحوم دشتی، بیش از پنجاه مقاله به یادگار مانده است.

موضوعات: خاطرات و یادداشت ها علما و بزرگان نهج البلاغه ، پای درس امام علی (ع)
۰ نظر موافقین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۲۰
ع . شکیبا---۱۸۲۲

راز درخت کاج

کتاب "راز درخت کاج" با ماجرای گم شدن دختر چهارده ساله محجبه و مذهبی

یک خانواده جنگزده آبادانی در شاهین شهر اصفهان شروع می‌شود. راوی داستان

که مادر این دختر است داستان دو شب بی‌قراری و تلاش خود، خانواده و آشنایان

را نقل نموده و سپس به گذشته بر می‌گردد و خواننده کتاب از تولد راوی کتاب تا

لحظه گم شدن دختر 14 ساله اش را با او مرور می‌کند.

 

قهرمان کتاب یعنی همان دختری که ناپدید شد سال 1346 در آبادان به دنیا آمد؛

پدرش به نام­‌های ایرانی علاقه داشت و اسم او را «میترا» گذاشت؛ وقتی او بزرگ

شد، از نامش ناراضی بود و به همین خاطر آن را به «زینب» تغییر داد.

 

با شروع جنگ تحمیلی و محاصره آبادان،خانواده کَمایی به همراه سایر خانواده های

آبادانی مجبور شدند شهر را ترک کنند اما برادر و خواهران زینب همچنان در آبادان

ماندند. برادرش اسلحه به دست گرفت و خواهرانش به عنوان امدادگر در جبهه آبادان

مقاومت می کردند .


 

خانواده کَمایی در شاهین شهر اصفهان ساکن شد و زینب که دختر کوچک خانواده

بود در سال 1359 به رغم آوارگی در شهر جدید و فرصت تحصیل سه ماهه، با موفقیت

پایۀ سوم راهنمایی را گذراند. زینب با آنکه در «شاهین­ شهر» غریب بود اما فعالیت­های

مذهبیِ خود را در آن شهر شروع کرد؛ این دختر معصوم علاوه بر فعالیت‌های فرهنگی،

برنامه‌های خودسازی را نیز لحظه‌­ای فراموش نمی­ کرد. نمودار برنامۀ خودسازی یک

هفته­ ای­ زینب مؤید این مطلب است.


فعالیت‌‌های مذهبی زینب، مورد غضب منافقین قرار گرفته بود و این کوردلان در آخرین

نماز مغرب اسفند­ ماه سال 1360 هنگام بازگشت از مسجد او را ربودند؛ سپس با

گره زدن چادرش او را خفه کرده و به شهادت رساندند.

 

پیکر مطهر شهید زینب کمایی ، سه روز بعد از شهادت پیدا شد و همراه با پیکرهای

غرقِ به خون 360 شهید عملیات «فتح‌المبین» در اصفهان تشییع و در گلستان

شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.

  

لعنت خدا بر منافقین خبیث و کوردلی که این خواهر مذهبی و انقلابی و مؤمنه را بی گناه به شهادت رساندند.

شادی روح پاک شهید صلوات بفرستید.

موضوعات: سبک زندگی حجاب و بدحجابی , چادر شهیدان خاطرات و یادداشت ها جبهه و جنگ و رزمندگان
۱ نظر موافقین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۰۸
ع . شکیبا---۱۱۱۸

در مشهد، بارها شاهد بودم که از محمدباقر می‌پرسیدند: شما در جبهه چه کار می‌کنی؟ چه مسئولیتی داری؟ می‌گفت: «من افتخارم این است که برای بسیجیها جاروکشی می‌کنم.» بعضی وقتها هم می‌گفت: «آبدارچی هستم.» اینها را طوری جدی می‌گفت که کسی دچار شک و تردید نمی‌شد. خود من قبل از اینکه اهواز بروم، اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که او حتی فرمانده دسته باشد، چه رسد به اینکه مسئولیت بالاتری داشته باشد. شاید همین چیزها بود که حس کنجکاوی‌ام را برانگیخت تا برای یکبار هم که شده، همراه او به جبهه بروم. بعد از اصرار زیاد، یک روز راضی شد مرا ببرد.

فکر می‌کنم رفتیم طرف محور سلمان، اطراف خرمشهر. آنجا برخورد نیروها با او با محبت و تواضع بیشتری همراه بود. او همان جا هم با لباس بسیجی‌اش این طرف و آن طرف می‌رفت. مدت زیادی از آمدن ما نگذشته بود که یک موتورسوار از گرد راه رسید و همین که عینکش را برداشت و سلام کرد، فهمیدم بسیار عصبانی است. به محمدباقر گفت: فرمانده شما در این محور کیست؟
محمدباقر لبخندی زد و به نرمی گفت: خدا قوت اخوی! مشکلی پیش آمده؟
او با همان ناراحتی گفت: شما فقط بگو فرمانده این محور کیست؟
محمدباقر جلو رفت و دست به شانه‌اش گذاشت و گفت: حالا بیا پایین! صحبت می‌کنیم.
او سمج‌تر از قبل گفت: می‌گی فرمانده کیست یا بروم از یکی دیگر بپرسم؟
محمدباقر گفت: خیلی خوب، بیا پایین تا من ببرمت پیش فرمانده.
محمدباقر دست او را گرفت و رفتند چهل - پنجاه متر آن طرف‌تر و حدود بیست دقیقه با هم صحبت کردند و من ندیدم که آنها پیش فرمانده بروند. وقتی برگشتند، نمی‌دانم محمدباقر به او چه گفته بود که برخوردش 180 درجه فرق کرده بود. با کلّی معذرت خواهی خداحافظی کرد و رفت.

همان شب یا شب بعد که تک و تنها در سنگر نشسته بودم، بین خواب و بیداری زنگ تلفن قورباغه‌ای مرا به خود آورد. گوشی را برداشتم، کسی از آن طرف گفت: سنگر فرماندهی؟
از شنیدن کلمه فرماندهی تعجب کردم. طرف دوباره گفت: الو! سنگر فرماندهی؟
دستپاچه گفتم: اینجا کسی نیست آقا!
گفت: یعنی چه؟ پس تو کی هستی که گوشی را برداشتی؟
وقتی دید چیزی نمی‌گویم، با ناراحتی گفت: بنا بود یک ماشین بیاید تو خط شلمچه، چرا نیومد؟
گفتم: ببخشید! من از هیچی خبر ندارم.
با حالت مشکوکی پرسید: ببینم اسم تو چیه؟
گفتم: محمد صادق جوادی.
گفت: با آقای صادق جوادی چه نسبتی داری؟
گفتم: برادرش هستم.
با خنده و تعجب گفت: به! تو برادر فرمانده محوری و نمی‌دونی چی به چیه!
مکث کرد و ادامه داد: بدو برو دنبال برادرت و بگو بیاد پای گوشی.

آقا صادق وقتی فهمید من از سمت او اطلاع پیدا کرده‌ام، گفت: «ما همه بسیجی هستیم؛ منتها یکی مسئولیتش بیشتر است و یکی کم‌تر.»
آن روز آقا صادق به من فهماند که درباره این موضوع نباید به کسی چیزی بگویم. من هم تا زمان شهادتش که دو، سه ماه بعد بود، این راز را پیش خود نگه داشتم.»
  شهید جوادی
منبع : راوی: محمد صادق جوادی؛ ر. ک: کلید فتح بستان، صص 156 - 159


تولد1337/12/1 مشهد مقدس (طرقبه) - شهادت 1365/12/12 عملیات کربلای 5 خرمشهر - مزار : بهشت رضا مشهدمقدس

خاطرات و زندگینامه کامل شهید صادق جوادی در اینجا

مطالب مرتبط : بسیج و بسیجی ، جبهه و جنگ و  رزمندگان ، شهدا

موضوعات: شهیدان خاطرات و یادداشت ها جبهه و جنگ و رزمندگان
۱ نظر موافقین ۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۰۸:۳۹
ع . شکیبا---۹۱۵

http://www.imna.ir/images/docs/000230/n00230967-t.jpg

 مدتی بود که اعضاء فامیل در یکی از شبکه های مجازی گروهی ساخته بودند و همه را در آن عضو کرده بودند. اکثر مطالب جک و شایعات و مسائل سیاسی روز با تحلیل های گاها نادرست بود. وضعیتی نبود که خوشآیند باشد و بیرون رفتن از گروه هم به معنی خالی کردن صحنه بود. یکی از بزرگترها پیشنهاد دادند که تهدید را تبدیل به فرصت کنیم. چرا همیشه این فضاهای مجازی باشند که ما را تهدید کنند؟ این بار ما تهدیدی برای آن ها می شویم.

تصمیم گرفتیم اعضاء رو تقسیم بندی کنیم و موضوعاتی رو انتخاب کنیم و هر عضو در روز مخصوصش مطالبی پیرامون اون موضوع دلخواه در گروه قرار بدهد و امتیاز بگیرد و بعد از گذشت چند ماه از فعالیت ها به بهترین و منظم ترین مطالب جایزه بدیم.

اینطوری هم مطالب هجو از گروه حذف شد و هم گروه نشاط پیدا کرد و هم اعضاء مجبور به مطالعه  هر چند کوتاه اما مفید می شدند.

همیشه باید سعی کنیم از تهدیدات برای خودمون فرصت تولید کنیم. هدف سازندگان این شبکه های اجتماعی سرگرم کردن ما و به ابتذال کشیدن جوون های ماست، اما ما می تونیم با استفاده از همین ابزار دقیقا در جهت مخالف افکار اون ها گام برداریم، فقط کافیه برنامه ریزی داشته باشیم و هرکاری رو برای جوون ها جذاب کنیم.

برگرفته از وبلاگ : ترنم معرفت

موضوعات: اجتماعی فرهنگی خانواده مقام معظم رهبری خاطرات و یادداشت ها مطالب عمومی و متفرقه
۱ نظر موافقین ۱ ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۱:۰۲
ع . شکیبا---۹۹۵

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، شهید سرلشکر ولی الله فلاحی، به سال 1310 در  کولج شهرستان طالقان به دنیا آمد. چهارده ساله بود که برای ادامه تحصیل به تهران رفت. سه سال اول دوره متوسطه را در دبیرستان علامه گذراند و سه سال دوم را در دبیرستان نظام.

شهید فلاحی در مهرماه سال 1330 به دانشکده افسری رفت. دوره کارشناسی علوم و فنون نظامی را سه ساله تمام کرد و با درجه ستوان دومی، خدمت خود را در نیروی زمین ارتش- در لشکر 92 زرهی اهواز- شروع کرد.

وی به سال 1337 به تهران بازگشت و در سمت فرماندهی گروهان دانشجویان و بعدتر، فرماندهی گردان دانشجویان دانشگاه نظام وقت، انجام وظیفه کرد. سالهای 39 تا 43 را در آمریکا، با طی دوره پرسنل نظامی و دوره عالی آجودانی گذراند. تجربیات او در آمریکا باعث شد که دوره مقدماتی آجودانی را به سال 1341 و دوره عالی را به سال 1343- در دانشگاه نظام وقت- تاسیس کند.

به سال 1348 افسر عملیات منظم دایره عملیات ستاد نیروی زمینی بود که به او ابلاغ می شود دوره فرماندهی و ستاد (دافوس) را بگذراند. پس از اتمام دوره دافوس، مدیریت دانشکده و فرماندهی و ستاد به وی واگذار شد و هشت سال در این مقام ماند. به سال 1351 به عنوان افسر ایرانی ناظر صلح سازمان ملل در آتش بس ویتنام، با درجه سرهنگ دومی- به همراه گروه دیگری از افسران ایرانی- به آن کشور رفت و تا اواسط سال 1353 در آنجا ماند.

پس از بازگشت از ویتنام، دو مرتبه در دانشکده فرماندهی و ستاد به تدریس ادامه داد تا آنکه به تاریخ 12 مهر 1357، به درجه سرتیپی ارتقا پیدا کرد و در سمت معاونت فرماندهی مرکز پیاده شیراز مشغول کار شد.

با پیروزی انقلاب اسلامی، حکم بازنشستگی سرتیپ فلاحی صادر می شود ولی با اصرار و حکم سپهبد شهید قرنی- اولین رئیس ستاد مشترک- و موافقت های شورای عالی انقلاب اسلامی، به خدمت اعاده و با عنوان فرمانده نیروی زمینی به خدمت خود در ارتش ادامه می دهد.

موضوعات: شهیدان جبهه و جنگ و رزمندگان
۰ نظر موافقین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۰:۱۴
ع . شکیبا---۱۰۱۲

http://basijpress.ir/images/upfiles/20140809/555.jpg

سال 1366. (هـ.ش) بود و ستون گردان کنار «ارتفاع قامیش» و زیر پای عراقی‌ها قرار داشت. باران بی‌امان می‌بارید و لباس‌ها را خیس و سنگین کرده بود. گونی‌هایی هم که عراقی‌ها مثل پله زیر کوه چیده بودند؛ به‌خاطر گل و لای، لیز شده بود و مایه مشکل و دردسر رزمندگان شده بود. بچه‌ها سعی داشتند برای رهایی از باران، به داخل غار بزرگ زیر قله بروند؛ ولی با وجود سُر بودن گونی‌ها، با مشکل مواجه شده بودند؛ اما یک گونی با بقیه فرق داشت و لیز و سُر نبود. بسیجی‌ها که پایشان را روی آن می‌گذاشتند، می‌پریدند آن طرف آب و داخل غار می‌شدند. البته گونی هر از چندگاهی تکان می‌خورد. شاید آن شب غیر از من و یکی دو نفر، هیچ بسیجی‌ای نفهمید که علی آقا پله شده بود برای بقیه! ما که از این راز باخبر شدیم، اشکهامان با باران قاطی شده بود...  

شهید علی چیت سازیان
منبع : راوی: محمود نوری، ر.ک: دلیل، ص 239

موضوعات: شهیدان خاطرات و یادداشت ها جبهه و جنگ و رزمندگان
۰ نظر موافقین ۱ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۰۷
ع . شکیبا---۷۱۰

شهید چمران ضدانقلاب را چگونه مجبور به ترک پاوه کرد؟

میزان علاقه مقام معظم رهبری به چمران

خانم دکتر نقل می‌کردند: یک بار که در اوایل جنگ آقا (مقام معظم رهبری) به جبهه تشریف آورده بودند، صبح سر سفره در حضور دکتر و برخی دیگر از فرماندهان و رزمندگان فرمودند، «من ایشان (دکتر چمران) را از برادرم بیشتر دوست دارم.»

«فاطمه نواب صفوی فرزند شهید نواب صفوی، قبل از پیروزی انقلاب در آمریکا مشغول تحصیل بود. در آستانه پیروزی انقلاب به ایران بازگشت و با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه‌ها شتافت و با سردار شهید دکتر چمران در بسیاری از صحنه‌های نبرد حاضر بود. همسرش در همان سالیان آغازین دفاع مقدس به شهادت رسید. در گفت و شنودی که از نظر می گذرانید، او به بازگویی پاره‌ای از خاطرات خویش از شهید سرافراز دکتر چمران پرداخته است.»

*چگونه با شهید دکتر چمران آشنا شدید؟

بسم الله الرحمن الرحیم. من و همسرم در سال 1356 در آمریکا تحصیل می کردیم و به موازات آن هم با انجمن‌های اسلامی فعال در آنجا همکاری داشتیم. به یاد دارم که در یکی از سمینارهایی که توسط همین انجمن‌ها برگزار شد، یکی از سخنرانان پیرامون فعالیتهای «حرکه المحرومین» در جنوب لبنان و نقش امام موسی صدر و دکتر چمران در شکل‌گیری آن مجموعه و تداوم فعالیتهای آن، سخن گفت و من برای اولین بار نام دکتر را آنجا شنیدم.

در سال 57 و در آستانه پیروزی انقلاب که به ایران بازگشتیم، ایشان هم از لبنان به ایران آمدند و من با علاقه و دورادور، فعالیتهای ایشان را دنبال می‌کردم تا اینکه جریان کردستان پیش آمد و با توجه به شوری که در آن مقطع برای حضور در عرصه های مختلف کمک به انقلاب در من و بسیاری دیگر وجود داشت، به سوی کردستان رفتیم. خاطرم هست قبل از رسیدن به کردستان، یکی از عناصر نظامی از دکتر چمران به شدت بدگویی می‌کرد و مثلاً می‌گفت او در لبنان بسیاری از فلسطینی‌ها را کشته یا تارومار کرده است. سخنان این فرد موجب شد تا نسبت به دکتر ذهنیتی منفی پیدا کنم و اولین دیدار حضوریم با ایشان، که در آن برهه فرماندهی نیروهای نظامی را در کردستان داشتند، به سردی برگزار شود و در مجموع رغبت چندانی به همکاری با ایشان در خودم احساس نمی‌کردم.

2 ماه بعد مسافرتی به لبنان داشتم که همسر دکتر هم همراه من بودند. من در مدت حضور در جنوب لبنان، علی‌الخصوص در محدوده تشکل حرکه‌المحرومین، واقعاً به کذب بودن سخنانی که در مورد عملکرد دکتر در جنوب لبنان از آن فرد شنیده بودم، پی بردم و این را از الطاف خدا می‌دانم. کاملاً مشهود بود که  مردم جنوب، علی‌الخصوص کودکان یتیم جنوب لبنان پس از امام موسی صدر، به دکتر به چشم یک پدر و حامی رئوف نگاه می‌کنند. شاید اغراق نباشد اگر بگویم که برخی از آنها ایشان را تا سر حد پرستش دوست داشتند. به هر حال رفع آن ذهنیت منفی در جریا این سفر و نیز دوستی نزدیک با همسر محترم ایشان موجب شد که ارتباط من با ایشان بسیار نزدیک شود.

*شهید چمران درباره شخصیت شهید نواب صفوی چه می‌گفتند؟

موضوعات: فرهنگی سبک زندگی حجاب و بدحجابی , چادر خاطرات و یادداشت ها جبهه و جنگ و رزمندگان
۰ نظر موافقین ۰ ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۱۱
ع . شکیبا---۹۲۹

http://mahdidlan.loxblog.com/upload/m/mahdidlan/image/f337854b2156bb9ca0b0b42404f77115.jpg

مرحوم آیة اللَّه شیخ على اکبر نهاوندى مى‏ نویسد : شیخ على اکبر تهرانى – ساکن مشهد مقدّس – براى ما قضیّه‏ اى تعریف کرد و گفت : عالم متّقى شیخ محمّد تقى تربتى – که از دانشمندان بزرگ و علماى اخلاق و از شاگردان علّامه میرزا حبیب اللَّه رشتى بود و اجازه‏ اى از ایشان داشت – فرمود : یکى از شاگردان متدیّن من – که از سادات شهر تربت بود – براى من تعریف کرد و گفت :

از زیارت عتبات عالیات که برمى‏ گشتم ، همراه طلبه‏ اى از خانقین خارج شدم و پیاده به دنبال قافله به طرف قصر شیرین حرکت کردیم ، از شدّت تشنگى و خستگى ناتوان شده ، و با زحمت زیاد خود را به قافله رساندیم ، دیدیم قافله را دزدها غارت کرده و اموالشان را برده بودند، افرادى مجروح شده و در بیابان افتاده بودند، و محمل ‏ها شکسته و روى زمین افتاده بود . ما از ترس به کنارى رفته و به بالاى تپّه‏ اى رفتیم ، ناگاه دیدیم سیّد بزرگوارى کنار ما ایستاده ، به ما سلام فرمود ، بعد هفت دانه خرماى زاهدى به من داد و فرمود : چهار دانه را خودت بخور ، و سه دانه آن را به شیخ بده .

چون خرماها را خوردیم تشنگى ما برطرف شد ، و فرمود : این دعا را به جهت رهایى از سختى‏ ها ، و محفوظ بودن از شرّ دزدها بخوانید :

أَللَّهُمَّ إِنّی أَخافُکَ ، وَ أَخافُ مِمَّنْ یَخافُکَ ، وَ أَعُوذُ بِکَ مِمَّنْ لایَخافُکَ .

بارالها ؛ من از تو مى‏ ترسم؛ و از هر کسى که از تو مى‏ ترسد نیز مى‏ ترسم؛ و از کسانى که از تو نمى‏ ترسند به خودت پناه مى‏ برم .

پس از آن؛ اندکى با آن سیّد بزرگوار راه رفتیم، ناگاه اشاره کرد و فرمود: این منزل شماست! نگاه کردیم، دیدیم منزل پایین آن تپّه بود ، و چون وارد منزل شدیم از شدّت خستگى خواب بر ما غلبه کرد ، خوابیدیم ، و متوجّه آنچه براى ما اتّفاق افتاده بود نشدیم ، چون بیدار شدیم دانستیم که آن بزرگوار حضرت ولىّ عصر ، صاحب الزمان عجّل اللَّه فرجه بوده است .

——————————————————-

منبع : العبقرىّ الحسان : 117/1 المسک الأذفر .

به نقل از اذکار الهی

دعاهای رفع گرفتاری در این وبلاگ

دعاهای رفع گرفتاری در این وبلاگ

دعاها و ذکرها در این وبلاگ

موضوعات: مذهبی امام زمان (عج) و انتظار ظهور مطالب عمومی و متفرقه دعاها و ذکرها
۰ نظر موافقین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۴۹
ع . شکیبا---۱۰۳۴

http://img1.tebyan.net/Medium/1392/06/8d899ca0c3e4483a95ce2cb16b5a2ca5.jpg

عزیزانم راه را غلط نروید ؛ راه همان است که رهبر فرزانه انقلاب حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای ما را بر آن هدایت می کند ؛ هوشیار باشید که دشمن ریشه مارا هدف گرفته، چشم دشمن را هدف بگیرید.

وصیت نامه شهید مدافع حرم علی عسگری

خاطراتی خواندنی از شهید علی عسکری :

به نقل از هم رزم شهید:

بعد از شهادت شهید عسگری یکی از مجاهدان لبنانی  که آرزوی شهادت داشت و اعتقادش بر این بود که مهر شهادت بر لباس رزم شهید عسگری خورده است با اصرار فراوان لباس رزم شهید عسگری را به تن کرد و بعد از سه روز با همان لباس رزم شهید عسگری به شهید عسگری پیوست.

همرزمش نقل می کند :

شهید عسگری اعجوبه ای بود که من با سابقه های زیاد که در جبهه های مختلف دارم مانند او شجاع و نترس و با صداقت کم دیده بودم. در تمام عملیات ها ذکر او یا حسین بود و چنان با تجربه بالای چریکی می جنگید که در هر عملیاتی که شهید عسگری شرکت می کرد همه همرزمان به او می بالیدند و اطمینان به پیروزی داشتند.

امام جماعت حرم حضرت رقیه (س) نقل می کند:

سه روز قبل از شهادت شهید عسگری با چند تن از مجاهدین لبنانی پیش ما آمدند به او گفتم آقای عسگری چند ماه است که سوریه هستی یک سفر به ایران برو سری به خانواده و پدر و مادرت بزن . شهید عسگری با نگاه معنادار و لبخند ملایمی که بر چهره اش جاری بود جواب داد: آیا فکر می کنید من به اراده خودم به اینجا آمده ام؟من مولایم امام حسین (ع) را در خواب دیدم حکم جهاد در سوریه به من داده و نتیجه آن را هم که شهادت است به من وعده داده و بازگشتی در کار من نیست.

یکی از دوستان شهید می گوید:

دو روز قبل از آخرین سفر شهید به سوریه،با هم بر سر یک کوهی رفتیم ویک رقعه حاجت نوشتیم و آن را بر داخل گلوله ای از گل گذاشتیم وآن را به داخل قنات انداختیم وآمدیم مشغول دعای کمیل روی کوه بودیم که یکباره شهابی بزرگ از آسمان به سوی ما آمد وتمام کوه را روشن کرد ،من هراسان شده بودم شهید عسگری گفت:این نشانه قبولی حاجات ما بوده،به او گفتم مگر حاجت تو چه بود؟ گفت: من به جز شهادت حاجتی ندارم.

به نقل از دوست شهید:

در پتروشیمی اراک کار می کردیم ماه رمضان بود وهوا بسیار گرم ومحل کار ما مخازن کروی بود که باید در داخل آن کار می کردیم.بدنه مخزن باید تا 100درجه سانتیگراد حرارت می دید تا گرم شود و بعدا شروع به کار کنیم .شهید عسگری همپای ما در آن شرایط که  برای کسی هم که روزه نبود تحملش سخت بود روزه می گرفت و کار می کرد. یک شب به اتفاق هم به منزل دوستان در خوابگاه دیگر رفتیم و دیدیم که هندوانه ای گذاشتند وسط و به ما هم تعارف کردند اما شهید قبل از آنکه از هندوانه بخورد از دوستان پرسید که از کجا آورده اید در اینجا که دسترسی به مغازه ندارید گفتند: از باغ کنار پتروشیمی کندیم شهید گفت:آیا صاحبش می داند؟ گفتند : نه، اوچنگال را به زمین گذاشت و گفت: با مال شبهه ناک جسم و روحم را آلوده نمی کنم انشالله که خداوند از میوه های بهشتی نصیبمان کند.

به نقل از برادر شهید:

در سال 85 در سیرجان کار می کردیم روز عاشورا شهید گفت: حاجتی دارم و می خواهم برای حاجتم گوسفند قربانی کنم در منزل یکی از دوستان گوسفندی تهیه و ذبح شد وقتی داشتیم گوشت را تقسیم می کردیم که بین مردم توزیع کنیم شهید گفت:دیشب خواب دیدم سوره صف را از اول تا آخر با صوت زیبایی می خواندم تعبیرش چیست؟ وقتی به کتاب مراجعه کردیم دیدیم که امام صادق (ع) فرمودند:هر کس سوره صف را در خواب قرائت کند سرنوشت او ختم به شهادت می شود.

وصیت نامه شهید علی عسگری :

موضوعات: مقام معظم رهبری شهیدان مدافعین حرم
۱ نظر موافقین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۳۱
ع . شکیبا---۱۰۱۵