قهرمان واقعی شهدا هستند. به گوشه گوشه زندگی و جنگ و اخلاق و ایمان شون که نگاه می کنی همه اش درسه. هر کدومش کلید یک دنیا نوشته و هنر و داستان زیبا. فقط کافیه به اونها توجه کنیم.
وبلاگ تخصصی شهدا :
قهرمان واقعی شهدا هستند. به گوشه گوشه زندگی و جنگ و اخلاق و ایمان شون که نگاه می کنی همه اش درسه. هر کدومش کلید یک دنیا نوشته و هنر و داستان زیبا. فقط کافیه به اونها توجه کنیم.
وبلاگ تخصصی شهدا :

من مشتاقم که جوانهای ما قصهی جنگ تحمیلی هشت ساله را بدانند که چه بود. این را بارها گفتهایم؛ افراد هم گفتهاند و تشریح کردهاند؛ اما یک نگاه کلان به این هشت سال، با اطلاع از جزئیاتی که وجود داشته است، خیلی برای برنامهریزی آیندهی جوان در روزگار ما مهم است.
مقام معظم رهبری
یاد شهیدان https://shahidd.blog.ir

یادتان نرود که ما یک ۱۷ شهریور داشتیم. ۱۷شهریور از «ایّام الله» است. و باید یادمان نرود این را. آن قدر شهید دادیم و آن قدر خون دادیم ما آن روز و در مقابل اجانب و در مقابل وابستگان به اجانب. قیام کردند ملت ما و خونشان ریخته شد، لکن پیروز شدیم.
سخنان امام خمینی (ره) در ۱۷ شهریور ۱۳۵۸

اختصاصی سرباز صفر از زبان پسر شهید حسین رضائی : هنگامی که در12 آبان ماه سال 1332درخانواده ای مذهبی ، متدین و معتقدبه ارزشهای دینی و اسلامی درروستای افرینه از توابع بخش معمولان شهرستان پلدختر پسری دیده به جهان گشود و در آغوش گرم مادر و پدری نشو و نما پیدا کرد که آوای زمزمه های مناجات شبانه شان آرامبخش روح و روان وی ، خانواده و همه اهالی آن روستا بود ، کسی تعجب نکرد که ماحصل آن عبادتها و مناجات ها پرورش فرزندی از تبار مکتب سرخ حسینی باشد. و از آنجا که گویا از ازل مقرر شده بود این نوزاد عاشق و دلباخته و فدائی راه سرخ و خونین اربابش اباعبدالله الحسین (ع) خواهد شد ، پدرو مادر نام زیبای "حسین" را برای او برگزیدند. "حسین" در عنفوان نوجوانی و جوانی و طی مراحل تحصیل تا ششم ابتدایی به کار و فعالیت کشاورزی مشغول بود و دوشادوش پدر برای امرار معاش خانواده کار و تلاش و زحمت می کشید و قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به همراهی برخی از جوانان روستا ازجمله پسرعموی شهیدش امیدعلی محمودوند بارها به شهرخرم آباد رفته و در تظاهرات علیه رژیم پهلوی نقش عمده ای ایفاء و در نشر ارزشهای امام و انقلاب به عنوان یک نیروی فعال انقلابی و ولایتمدار فعالیتهای زیادی بویژه درسطح روستا انجام می داد.
یادداشت به مناسبت هفته نیروی انتظامی: شهید عباس نادری 22 دیماه سال 94 در حالی به درجه رفیع شهادت رسید که از وی 2 فرزند دختر به یادگار مانده است.
به گزارش خبرگزاری فارس از خوزستان، اینجا غرب کرخه است، صدای تیراندازی شدید در ساعت 10 شب همه را غافلگیر کرده؛ چند سبزپوش نیروی انتظامی راه را بستهاند و چند سبزپوش دیگر در اعماق تاریکی فرو رفتهاند؛ جز صدای تیراندازی چیزی احساس نمیشود.
خیلی زود خبر درگیری گشت نیروی انتظامی با سارقان مسلح و خطرناک در دل بیشه کرخه، در شهر پیچید.
چهره نگران مردم با نگاه مصمم نیروی انتظامی گره خورده بود؛ صدای تیراندازیها همچنان ادامه داشت؛ خبر میرسد که ستوان یکم عباس نادری، فرمانده پاسگاه حسین آباد تیر خورده است.
نیروهای سبزپوش پشتیبانی بلافاصله با دقت و سرعت عمل به تعقیب ضاربان پرداخته و آنها را در یادمان شهدای شهرستان شوش زمین گیر و محاصره میکنند.
مأموران نیروی انتظامی در یک درگیری متقابل همراه با تیراندازی، موفق به دستگیری یکی از اشرار مسلح شده و سارق دیگر نیز در این عملیات کشته میشود.
*شهید نظم و امنیت شوش
عباس نادری نیز به سرعت به بیمارستان نظام مافی شوش منتقل میشود؛ سربازها، همکاران و مسؤولان شهرستانی، نگران فرمانده دلاور پاسگاه حسینآباد بودند.
اما حال هیچکس بدتر از حال پرستار اتاق اورژانس نبود؛ آن پرستار کسی نبود جز همسر عباس نادری که تقدیر خواست تا شیفتکاریاش همزمان با شهادت مرد سبزپوشش باشد.
شهید عباس نادری 22 دیماه سال 94 به درجه رفیع شهادت رسید؛ از وی 2 فرزند دختر به یادگار مانده است.
این تنها یک سکانس از واقعیتهای نیروی انتظامی است؛ خادمانی که در لباس مقدس پلیس از تمام زندگی خود میگذرند تا مردم به راحتی زندگی کنند.
به گزارش خبرگزاری فارس، امروز روز سیزدهم مهرماه است که در تقویم رسمی کشور روز نیروی انتظامی نامیده شده است؛ از این روز به مدت هفتروز دیگر نیز هفته نیروی انتظامی گرامی داشته میشود.
در این روزهای فرخنده، یاد شهید عباس نادری، شهید نظم و امنیت شهرستان شوش را گرامی میداریم.
--------------------------------------------
یادداشت از عارف شریفی صرخه
روایتی برگرفته از خاطره همسر شهید مالامیری:
فاطمه نشسته بود گوشهی اتاق و با چشمانی قرمز یک نگاه به من میکرد، یک نگاه به دامن مشکی توردارش. همان دامنی که مهدی قبل از شهادتش برایش خریده بود. دو ماه پیش که دامن را به تن فاطمه کردم، با شیرین زبانی دوید بغل مهدی و گفت: « بابایی بابایی خوشچل شدم؟ ها ... خوشچل شدم؟» چرخی زد و خودش را برای مهدی لوس کرد. مهدی بغلش کرد و نشاندش روی زانو. بشری را هم نشاند روی زانوی دیگرش. بشری از کلاس پیش دبستانیاش تعریف میکرد و فاطمه برای اینکه از قافله ناز آوردن برای بابا عقب نیفتد، حرفهای بشری را به شکل دیگری تکرار میکرد و به خودش نسبت میداد. خندهی تیزی سر میداد و سرش را به زیر قبای مهدی میچسباند.
صحنهها یکی پس از دیگری جلوی چشمم رژه میرفتند، هنوز گوشی همراه مهدی گاهی صدای لرزشش میآمد و دل مرا میلرزاند. توی فکر بودم که بشری هم بیحال نشست روی زمین و خم شد روی بالش. هنوز ظرفهای میوه و شیرینی مهمانهای ظهر را از توی هال جمع نکرده بودم. سه ، چهار نفر از مسئولین حوزه آمده بودند برای عرض تسلیت و یک عکس بزرگ قاب کرده از مهدی با لباس طلبگی را گوشهی دیوار نشانده بودند.
توی فکر بودم که با صدای ناله فاطمه به خود آمدم. دویدم سمتش ، دست گذاشتم روی سرش، داغ بود خیلی داغ. دلم آشوب شد. صدای ناله بشری هم بلند شد. دستش را گرفتم ، دست او هم داغ بود. هر دو تا دخترم تب کرده بودند. خیلی تنها بودم، اشک توی چشمم جمع شد. در این دو ماه بعد از شهادت مهدی خیلی حواسم بود که دخترها اشک و گریه و بیتابی مرا نبینند، اما مگر میشد. هر بار که دخترها بهانه بابا را میگرفتند، بیاختیار اشکم درمیآمد.
هر چه دار و دوای گیاهی بلد بودم تا شب به دخترها دادم. انواع جوشاندهها را امتحان کردم. شب شد و از ترس اینکه تشنج کنند ، شربت استامینوفن به خوردشان دادم، اما فایده نداشت. فاطمه در بغل، دست بشری را گرفتم و خودم را به درمانگاه سر کوچه رساندم. یک پاکت دارو عایدم شد و دیگر هیچ. تا دو روز هر چه کردم تب دخترها پایین نیامد. توی خانه میچرخیدم و هر بار که چشمم به چشمهای درشت مهدی میافتاد و لبخندش را میدیدم، دلم میشکست. از نگاه سنگین بچهها میترسیدم و بغضم را فرو میدادم.
بالای سر بچهها نشسته بودم و هی پارچه خیس میکردم و روی پیشانی داغ آنها میگذاشتم. دلم میجوشید و توی فکر بودم. ناگهان یادم آمد دو هفته بعد از شهادت مهدی ، وقتی که دخترها خیلی بیتابی میکردند. رفتم پیش یک مشاور و از او خواستم تا راهنماییام کند. او تأکید کرده بود هر چه که بچهها را به یاد بابا میاندازد ، به حداقل برسان. بیاختیار افکار ذهنیام را به زبان آوردم: « هر چه که به یاد بابا میاندازد! »
یک دفعه پیش خودم گفتم: « نکنه این عکسی که دو روز پیش آوردند ، باعث شده دخترها تب کنند!؟ »
کوبیدم به پیشانیام: « یعنی واقعا میشه به خاطر اون عکس باشه!؟ »
دخترها خواب رفته بودند اما هنوز تبشان بالا بود. هر از چند گاهی از خواب میپریدند و ناله میکردند. مجبور بودم بالای سرشان بنشینم و هی پاشورشان کنم. پارچه خیس روی پیشانی و دستان لاغرشان بگذارم. سریع رفتم و عکس مهدی را روزنامه پیچ کردم و گذاشتم بالای کمد لباسی. دخترها صبح که بیدار شدند، نگاهی به گوشهی هال کردند ، عکس مهدی را که ندیدند. چشم چرخاندند و دیوارها را نگاه کردند. بدون اینکه چیزی بگویند نشستند سر سفره صبحانه. دلم آشوب بود : « یعنی این تب شدید فقط به خاطر عکس بابای شهیدشان بوده؟ خدایا ! »
ظهر نشده، تب بچهها قطع شد و نشستند همپای عروسکهایشان ، مامان بازی. اشک توی چشمهایم جوشید نمیدانستم این اشک را از خوشحالی حساب کنم یا از ناراحتی . رفتم اتاق خواب و در را بستم. عکس مهدی را از توی روزنامه بیرون کشیدم. نگاهی به چشمان مهدی کردم، بغضم ترکید.

خاک شلمچه و عملیات کربلای ۵ باشکوهترین فراز زندگی شهید زنده، حاج یونس زنگی آبادی است. حماسه شورانگیز حاج یونس در این عملیات نام او را برای همیشه در کنار نام سرداران رشید اسلام و مردان بزرگ ایران زمین، جاودانه کرده است؛ باشد که در سالروز شهادتش حیاتی دیگر به جان مردهمان بخشد.
در سال ۱۳۴۰ ه ش، یونس زنگی آبادی در خانوادهای متدین در روستای زنگیآباد کرمان دیده به جهان گشود. پدرش ملا حسین، مردی مؤمن و عاشق اهل بیت بود. وقتی از دنیا رفت، یونس دوازده سال بیشتر نداشت. پس از فوت پدر، مادرش با سختی برای تأمین زندگی زندگی تلاش کرد؛ اما از آن پس بود که یونس نوجوان برای کمک به هزینه زندگی در کنار درس خواندن به کارگری روی آورد. با شروع زمزمههای انقلاب، در حالی که دانشآموز دبیرستانی بود، در تظاهرات و حرکتهای انقلابی کرمان نقش جدی داشت.
با پیروزی انقلاب اسلامی برای درگیری با ضد انقلاب به کردستان رفت و در سال ۱۳۶۰ به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. تدبیر، اخلاص و شجاعت او در عملیاتهایی چون فتحالمبین، بیتالمقدس، والفجر مقدماتی، رمضان، خیبر و بدر باعث شد تا سردار قاسم سلیمانی، فرمانده وقت لشکر ۴۱ ثارالله کرمان، حاج یونس ۲۳ ساله را به فرماندهی تیپ امام حسین (ع) لشکر ۴۱ ثارالله کرمان برگزیند و در ۲۵ /۱۰/ ۶۵ در عملیات کربلای ۵ با ریختن خون خود، مصداق آیه «عند ربهم یرزقون» شود.
با مطالعه روایات شگفتانگیز و تأثیرگذار از نحوه زندگی و ظهور دوبارهاش پس از شهادت، میتوان وی را یکی از بینظیرترین شهدای تاریخ نامید. ماجرا از آنجا آغاز میشود که قرار بر این میشود آقای صفایی خاطرات شهید زنگی آبادی را تدوین و به صورت یک کتاب درآورد و در حالی که مشغول خواندن این خاطرات بوده و ناامیدانه از اینکه آیا میتواند این کار را انجام دهد یا نه؛ و آیا میشود در خاطرات شهید دست برد و یک قصه داستانی را به قلم درآورد؟! ناگهان با صدای زنگهای متوالی تلفن بعد از 25 بار که سعی میکرد جوابی ندهد بالاخره مجبور میشود گوشی را بردارد تا ببیند این آدم سمج کیست که افکارش را میپراند! که ناگاه متوجه میشود او کسی نیست جز همان صاحب خاطرات یعنی شهید حاج یونس زنگی آبادی...
متن زیر بخشی از این ماجراست:
همسر مهربانم گرچه رفتار خوشایندی را که اسلام توصیه کرده نسبت بتو نداشتم و یا با تو کج خلقی و یا برخورد بدی داشتم بر من حقیر ببخشی و بعد از شهادتم به سر و سینه نزنید
گرچه دنیا و زندگی و همسر و فرزند ارزش مخصوص را دارد. ولی شوق و عاشق شدن و به خدا پیوستن ارزشی بس بالاتر و والاتر دارد لذا از من دلگیر و نگران نشوید و ادامه دهنده راهم باشید. همسرم من تو را خیلی دوست داشتم ولی اسلام و قرآن را از تو بیشتر دوست داشتم .
همسرم از تو میخواهم که زینب وار در کنار فرزندانم خوب زندگی کنید و فرزندانم را تنها نگذارید همسرم مهربانم می دانم این چند سال که تو را به همسری گرفتم تو را بخاطر خدا تنها گذاشتم. می دانم که سختی و رنج زیادی کشیدی از تو میخواهم که مرا حلالم کنی و از تو میخواهم که یتیمانم را خوب بزرگ کنی و آنها را به درس وادار کنی و راه خودم را به آنها نشان دهی که بدانند پدرشان مردانه در میدان جنگ بخاطر اسلام و به خاطر دین قرآن شهید شده و بعد از شهادتم فرزندی را که به دنیا خواهد آمد اگر پسر بود نامش را مهدی و اکر دختر بود نامش را زینب بگذارید.
همسرم من رفتم ولی بچههایم را تنها نگذارید و از تو میخواهم که مثل آن رورهایی که خودم در کنار شما بودم در کنار یتیمانم زندگی کنید نگذارید که مثل یتیم بمانند می دانم که پدرم شما را تنها نمیگذارد همسرم درد دل زیاد دارم ولی چه کنم؟
و اما پدر عزیزم افتخار و درود بر شما که رنجها و مشقتهای زیادی را متحمل شدی تا فرزندی پرورش دهی که اینگونه به جهاد فی سبیل الله بپردازد گرچه با چند خط نمیتوانم جبران کنم لذا از شما پوزش و حلایت میطلبم. حلایت شما والدین بعد از رضای خدا برگه عبور من از پل صراط میباشد. وصیت من به برادرانم، از شما می خواهم که راه مرا ادامه دهید و یک وصیت به شما دارم آن هم این است که اگر اسلام پیروز شد مادرم را سر قبر امام حسین (ع) ببرید تا با وی درد دل کند، چون من خودم آرزو داشتم که مادرم را ببرم حال شما جای من را خالی نکنید. و مرا هر جای که پدرم و مادرم که میدانند دفن کنید.


شهید در خدمت به نهال نوپای انقلاب اسلامی از هیچ کوششی فروگذار نمی کرد حضور در فعالیتهای فرمانداری بنیاد شهید ساخت مسکن برای مستضعفین و حتی خبرنگاری و یا همکاری در ساخت موشکهای دور برد سپاه بخشی از جدیت و پشتکار فوق العاده آن شهید مخلص را می نمایاند اما اینها همه نمی توانست عشق خاموشی ناپذیر وجود پر شور غلامرضا را سیراب نماید پس او دیگر بار خود را به کاروان جان بر کفان دفاع مقدس رسانید و پس از رشادتهای فراوان در شامگاه اردیبهشت 1365 و در پنجمین روز از ماه مبارک رمضان در منطقه عملیاتی حاج عمران بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شدت مجروح گردید و پس از چند هفته مراقبت های شدید پزشکی سرانجام در لحظات ملکوتی اذان به دیدار معبود شتافت.

به گزارش پایگاه تحلیل و اطلاع رسانی صبح زاگرس،شهید "سید غلامرضا نظرپور"در یکم مهرماه سال 1345در روستای باغ انار گچساران(اسلام آباد) دیده به جهان گشود، ایشان از تیرماه سال ۱۳۶۱ به عنوان بسیجی "تک تیرانداز "همکاری خود را سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در تیپ امام سجاد علیه السلام آغاز، و نیز از تیر تا مهر ماه سال ۱۳۶۲ دوره آموزش عمومی سپاه را در پادگان سیدالشهداء شیراز سپری و در همان سال برای چندماه به عنوان خدمه پدافند در پادگان امام حسین علیه السلام شیراز خدمت خود را ادامه دادند.
این شهید والامقام سپس به عنوان جانشین گردان پدافندهوایی در یگان های تیپ فاطمه الزهراء سلام الله علیها (بهمن ۱۳۶۲) ، لشکر ۱۹ فجر (مرداد ۱۳۶۳(، لشکر ۲۵ کربلا) آذر ۱۳۶4) و در مهرماه سال ۱۳۶۵ به عنوان فرمانده گردان پدافندهوایی تیپ مستقل ۴۸ فتح منصوب و از خرداد ماه سال ۱۳۶۶ تا زمان شهادت بطور همزمان به عنوان فرماندهی گردان های پدافندهوایی و ادوات تیپ همیشه قهرمان 48فتح در دفاع مقدس حضور داشتند.
وصیت نامه شهید
اکنون که به حق و قوه الهی این توفیق نصیبم شده این باقیمانده از عمرم را در راه زنده نگه داشتن دین خدا سپری کنم و خدا این منت را بر من نهاده است که بتوانم این دین را به اسلام عزیز ادا کنم خدایا تو میدانی و من هم می دانم که این چند ساله عمرم را جز معصیت تو کار دیگری نکرده ام خدایا هر چه نظر می کنم نقطه سفیدی نه در قلب خود و نه در پرونده خود می بینم همه اش سیاهی یکنواخت و تیرگی بی حد و ناسپاسی فراوان، اما با این اوصاف و یا این خطاهایم خدایا فقط به تو امیدوارم و به رحمانیت و رحیمیت تو دل بستم و لذا باید سر به بیابان بگذارم تا ببینم آیا کسی هست که دستم را بگیرد یا نه.
سمت راست: شهید مفقود الاثر غلامرضا نظرپور فرد
شهید
شهیدان، ای عزیزانی که:
جان دادید برای حفظ جان ما،
خونتان ریخت برای نریختن خون ما،
به اسارت رفتید تا ما در بند نباشیم،
تیر خوردید برای استقلال ما،
پیکرتان در میدادین مین، همچون گل پرپر شد برای اصالت و عزت ما،
در سنگرها در زیر آتش بمب و موشک و تیر به نماز ایستادید تا معنای واقعی خلوص را به ما و آیندگان بفهمانید و برای جاودان ماندن سبکبالی و خدایی بودنتان در تاریخ این مرز و بوم،
در نبردهای تن به تن برای آوردن پیکر پاک و مقدس همرزمانتان و جلوگیری از افتادن پیکر پاکشان در دست دشمن، به دل آتش رفتید و گاهی در این پیشروی پیکر خودتان نیز به ملکوت پیوست
روحتان شاد و یادتان جاویدان
سمت راست: شهید والامقام مفقود الاثر غلامرضا نظرپور فرد
ای شهدای عزیز که نگاههای معصومانه و مظلومانه تان، خلوص و شفافیت و پاکی و درستی و شجاعت شما را نمایانگر بود، روحتان شاد
ای شهدایی که طرز نگاهتان نشان از نزدیکی پروازتان میداد، سلام بر شما،
ای شهدایی که صلابت نگاه و عمق تفکرتان زندگی بخش بازمانده ها ست، یادتان بخیر،
ای شهدایی که هر زمان فضایل اخلاقی و بزرگی و اصول انسانی را میجویم، اولین چیزی که به ذهنمتن خطور میکند شمایید، از نور معنویت خود و از خلوصتان اندکی نیز مارا بهره مند نمایید
دلنوشته: حامد نظرپور

از آن موقع هر وقت حاج قاسم را می بینم میگوید تو آن موقع سیاستمداری کردی و با بیلت به کمک ما نیامدی! من هم میگویم ما رفته بودیم جوی باز کنیم... نرفته بودیم دعوا کنیم که !!!

ایلام - خبرگزاری مهر: شهید داریوش رضایینژاد از نخبگان شهرستان آبدانان در استان ایلام بود که عصر شنبه در یک حادثه تروریستی در تهران به شهادت رسید.
به گزارش خبرنگار مهر، شهید داریوش رضایی نژاد در سال 1356 در شهرستان آبدانان از توابع استان ایلام در خانواده مذهبی به دنیا آمد.
تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را با توجه به استعدادهای فوق العاده، بصورت جهشی گذراند و در مقطع متوسطه در رشته ریاضی فیزیک فارغ التحصیل شد و در سال 1373 در آزمون سراسری شرکت کرد و در رشته الکترونیک دانشگاه صنعتی مالک اشتر اصفهان پذیرفته شد. در سن 20 سالگی از این دانشگاه فارغ التحصل شد.
شهید رضایی نژاد در همان سال در سازمان صنایع دفاعی کشور مشغول به کار می شود و در سال 1379 در رشته الکترونیک در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه ارومیه پذیرفته می شود.

در سال 1389 در مقطع دکتری حرفه ای در رشته برق گرایش قدرت از دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی تهران مشغول به تحصیل می شود و در این روزها در حال تهیه تز دکتری خود بوده است.
شهره پیرانی همسر شهید که از این حادثه نیز دچار مصدومیت جزئی شد دارای مدرک کارشناسی ارشد علوم سیاسی از دانشگاه علامه طباطبایی است و به عنوان کارشناس مسائل سیاسی در وزارت دفاع مشغول به فعالیت است.
غلام رضایی نژاد پدر شهید داریوش رضایی نژاد است که از بسیجیان دوران دفاع مقدس است و بازنشسته سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی است.
مراسم تشییع پیکر پاک شهید داریوش رضایی نژاد امروز دوشنبه سوم مرداد ماه ساعت 9 و نیم در ایلام برگزار شد.

این مراسم در میدان شهدا به سمت سپاه برگزار می شود و سپس به زادگاهش شهرستان آبدانان انتقال داده می شود.
گفتنی است شهید داریوش رضایینژاد از نخبگان شهرستان آبدانان استان ایلام بود که عصر شنبه در یک حادثه تروریستی در تهران به شهادت رسید. خبرگزاری مهر

شادی روح مطهر این شهید عزیز و شهدای هسته ای سه صلوات هدیه کنیم
مطالب مرتبط : شهیدان ، شهدای هسته ای