سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش مانَد از قلمت یادگار عمر

«نوشته های فرهنگی و اجتماعی و سبک زندگی ، شهدا و مدافعین حرم»

باید انسانها، هم آموزش داده شوند و هم تزکیه شوند، تا این کره‌ى خاکى و این جامعه‌ى بزرگ بشرى بتواند مثل یک خانواده‌ى سالم، راه کمال را طى کند و از خیرات این عالم بهره‌مند شود. مقام معظم رهبری

التماس دعا
برادر شما شکیبا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۷ آبان ۰۳، ۱۱:۰۹ - Setayesh
    great
پیوندها
امکانات

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهدا» ثبت شده است

Image result for ‫شهیدسید نورخدا موسوی‬‎

خاطره شهادت همرزم شهید به جای سید نور خدا

 

همسر شهید زنده سید نورخدا موسوی، با بیان اینکه سید نور خدا در عملیات مرصاد در سال 65 مشارکت داشته است، بیان کرد: سید در این عملیات تا مرز شهادت رفته بود اما همرزمش به جای وی شهید شده بود.

 

وی بیان کرد: سید نورخدا در نقل خاطره ای عنوان کرده بود که چون هنوز آموزش نظامی ندیده بودم، مسئولیت آوردن آب را داشتم که  چند بار برای آب آوردن رفتم و چون مسیر طولانی بود برای چهارمین بار خسته شدم و به فرمانده گفتم یک نفر به جای من برود تا استراحت کنم،  بار پنجم نیر خودم می روم.

وی افزود: سید نورخدا  نقل می کرد که همرزمم 200 متر از ما دور نشده بود که مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شهید شد.

مطالب دیگر در مورد  سید نور خدا موسوی

موضوعات: شهیدان خاطرات و یادداشت ها جبهه و جنگ و رزمندگان
۰ نظر موافقین ۰ ۱۹ آبان ۹۷ ، ۱۵:۵۳
ع . شکیبا---۶۱۸

به بهانه سالگرد آغاز جنگ هشت ساله می خواهیم مروری داشته باشیم بر زندگی یکی از غیورمردان این آب و خاک. فرمانده رشید لشکر ۲۶ نوهد (نیروی ویژه هوابرد)، شیر صحرا، تیمسار سرلشکر شهید حسن آبشناسان. او که نامش لرزه بر پشت دشمن می انداخت و جسارتش شهره خاص و عام بود. شهیدی که برغم خلق حماسه های بسیار آن چنان که شایسته اوست به نسل امروز معرفی نشده است.

تولد: نازی آباد - جنوب تهران - 1315 

شهادت: منطقه سرسول- بانه کردستان  1364/7/8

نوشتن نامه به صدام

آن موقع که عراق خیلی شهرها را موشک باران می‌کرد، حسن نامه‌ای به صدام نوشت:
«اگر جناب صدام حسین ژنرال است و فنون نظامی را خوب می‌داند و نظریه‌پرداز جنگی است، پس به راحتی می‌تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه‌ای که می‌پسندد، بجنگد؛ نه این‌که با بمب افکن های اهدایی شوروی محله‌های مسکونی و بی‌دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد.»
در جواب نامه حسن، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه‌اش به دشت عباس فرستاد تا عبدالحمید به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. سالها قبل در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتشهای منتخب جهان دیده بود. آن‌جا گروه او اول شد و عراقیها هفتم شدند. حالا در میدان جنگ حقیقى، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و بعد از یک درگیری طولانى، لشکرش را شکست داد و ژنرال عبدالحمید را اسیر کرد.

چهل کیلومتر نفوذ در قلب دشمن
یکی از همرزمانش، داستانی از شجاعت سرهنگ را برای دیگران این گونه بازگو می کرد: باور نمی‌کنید اگر بگویم چهل کیلومتر پیشروی کردیم. مطمئن هستم که باور نمی‌کنید. خود ما هم باور نمی‌کردیم، اما سرهنگ بی‌توجه به اضطراب ما و موقعیت دشمن تا آن‌جا جلو رفته بود. طی یک کمین در محور دشت عباس، دو خودروی عراقی را منهدم کردیم و حدود پانزده نفر از آنها را اسیر گرفتیم و برگشتیم عقب. در تمام طول راه، سرهنگ با نقشه راه را کنترل می‌کرد که گم نشویم. وقتی برگشتیم و سرهنگ گزارش کار را ارائه کرد، دهان فرماندهان از تعجب باز مانده بود. این کار با هیچ قاعده‌ای جور در نمی‌آمد و سرهنگ با طرح و فکر خودش آن را به انجام رسانده بود؛ بدون دادن حتی یک نفر تلفات. یکی از افسران جلو آمد و با حالتی ناباورانه که عمق حیرت و بهت او را آشکار می‌کرد، پرسید: «جناب سرهنگ، من اصلا متوجه نمی‌شوم. آخر چطور می‌شود که شما چهل کیلومتر وارد خاک دشمن بشوید، بکشید و بگیرید، بدون حتی یک کشته؟»
او دستی به ته‌ ریش چند روزة صورتش کشید و لبانش را به خنده باز کرد. صدای مردانه و پر هیبتش در گوشمان پیچید: «من یک افسر نیروی مخصوص هستم. انجام عملیات نفوذی و ضربه‌زدن به دشمن در خاک خودش با حداقل نفرات و تلفات، جزء وظایف من است. من کاری بیشتر از وظیفه خودم انجام نداده‌ام.»

برخورد با اسیر عراقی

امید نیکدل، یکی از همرزمان آبشناسان، تعریف می کرد: "در یک عملیات، چند عراقى را اسیر کرده بودیم. یکى از اسیرها تیر خورده بود به زانویش و نمى‌توانست راه برود. باید مى‌کشتیمش. والا امکان داشت خودمان هم تو دردسر بیفتیم. سرهنگ تک و تنها آن اسیر را حدود 8 کیلومتر تا مقرمان کول کرد. فقط به خاطر اینکه زنده بماند. آن عراقى بعد از تمام شدن جنگ همیشه از آبشناسان یاد مى‌کرد. حتى وقتى اسرا آزاد شدند، رفت بهشت‌زهرا سر مزار آبشناسان."


آن شهید در آخرین روزهای عمر خود نیز با وجود ‌۴٨ سال سن به گواهی همرزمانش هر روز صبح در محل کار به ورزش و آماده نمودن جسم خود می‌پرداخت و همیشه این شعر در دفتر کارش نقش بسته بود و هم اکنون نیز زینت‌بخش سنگ مزارش است:


ما زنده به آنیم که آرام نگیریم ---  موجیم که آسودگی ما عدم ماست

شادی روح پاکش صوات

 

زندگی نامه تیمسار سرلشکر شهید حسن آبشناسان (شیر صحرا )

موضوعات: شهیدان خاطرات و یادداشت ها جبهه و جنگ و رزمندگان
۱ نظر موافقین ۱ ۱۲ تیر ۹۷ ، ۰۱:۵۰
ع . شکیبا---۱۳۳۴
خواب قابل تامل مادر شهید بروجردی/ اینها که به جای ما ماندن برای مملکت کار نکردند

خواب قابل تامل مادر شهید بروجردی/ اینها که به جای ما ماندن برای مملکت کار نکردند

مادر شهید بروجردی در جوار مزار فرزندش: «پسرم رو خواب دیدم گریه می‌کرد» ؛ گفت: «ما شهید شدیم٬ ولی اینها که ماندند به جای ما ، کاری نکردند برا مملکت !»

پ.ن: شهدا زنده اند و حواسشون به انقلاب و عملکرد مسئولین و مردم هست که با خون بهای آنها چگونه رفتار می کنند.
هرکاری می کنید برای خدا باشد ... شهدا روز قیامت جلوتونو میگیرن . حواستون باشه .
شهداچی میخوان از شما !؟ همین ها را می خوان :
شما با خدا باشید و خامنه ای را نگه دارید، نذارید حرص بخوره ، نذارید نارحتی بکشه !
محمد اگر بود خودش میدونست چکار باید بکنه !

دیدار شهید بروجردی با مادرش ، پس از شهادت

فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح در حاشیه تشییع پیکر مادر شهید بروجردی در گفت و گو با خبرنگار فرهنگی شهدای ایران؛ با اشاره به جایگاه والای این مادر بزرگوار گفت: والده مکرمه شهید بروجردی از مصادیق بارز این فرمایش حضرت امام(ره) هستند که فرمودند از دامن زن مرد به معراج می رود.

وی با بیان اینکه در حقیقت این مادر با تربیت چنین فرزند شجاع، رشید و متعهدی دِین خودش را به اسلام و مسلمین ادا کرد، اظهار داشت: اگرچه این مادر از لحاظ وضعیت مالی و اقتصادی در شرایط خوبی نبود و جزو افراد مرفه بحساب نمی آمد اما به لحاظ فکری و عقیدتی یک انسان بسیار غنی بود بنحوی که خودش با حرف های کاملا روشنگرانه و هدایت هایی که داشت برای گره گشایی از امور اسلام و مسلمین نقش حائز اهمتی داشت.

رئیس سابق بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس در ادامه افزود: ایشان با وجود اینکه از نظر سواد عمومی سواد بالایی نداشت اما از نظر بصیرت و آگاهی جز خواص طرفدار حق در جامعه بود بنحوی که در کوران ها و حوادث مختلف با موضع گیری های اصولی و درست خودش در تهران، لرستان و کردستان روشنگری و هدایت می کرد و در جاهایی که نفوذ کلام داشت برای تبیین مواضع امام و رهبری دریغ نمی کرد.

باقرزاده با بیان اینکه ایشان با وجود کهولت سن، نیازهایی هم داشت اما مناعت طبع و روح بلند این مادر مانع از این بود که خواسته های خودش را بخواهد مطرح کند، به خاطره ای از این مادر شهید اشاره کرد و افزود: این خاطره مربوط به حدود 15 سال قبل می شود و من به نقل از شخص مادر شهید می گویم. ایشان حتی برای کوبیدن میله پرده به تنهایی اقدام می کند و در خلال این نصب میله پرده که روی یک چهارپایه ای رفته بود بالای آن به زمین می خورند و سرش به جسم سختی می خورد و بی هوش می شود. اینطور که ایشان نقل کردند لحظاتی بعد می بینند که فرزند عزیز و شهیدش محمد بروجردی که سالها قبل به شهادت رسیده بود، سر مادر را بر روی دامن گرفته و او را نوازش می کند که این الطفات و توجه شهید به خانواده است.

فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح در صحبت های خود را با خبرنگار شهدای ایران با نقل خاطره ای از شهید محمد بروجردی به پایان رساند و گفت:شهید بروجردی خاطره ای را تقریبا ده روز قبل از شهادتش نقل کرده که من با یک واسطه و از طریق یکی از سرداران برای شما نقل می کنم.

شهید عزیز می فرمودند "در دوران کودکی و در ایام عید نوروز که وضع مالی مان خوب نبود، می دیدم که بچه های کوچک همه وضع ظاهری شان از نظر لباس و پوشش مرتب و نو شده و من هم دوست داشتم اما این اتفاق به دلیل مشکلات مالی امکان پذیر نبود. به مادر اصرار کردم. مادر چندبار به من گفت که امکان تهیه لباس نو ندارم اما اصرار زیاد از حد من باعث شد مادر کمی ناراحت شود و تشری به من بزند و من با حالت گریه به خواب رفتم.

در عالم خواب امیرالمومنین علی علیه السلام ابوالایتام را در خواب دیدم. آقا به من گفتند چرا مادر را ناراحت کردی. از این به بعد هر چه خواستی از خودم بخواه.

و ایشان می فرمود از آن لحظه که از خواب بیدار شدم و تا این لحظه (ده روز قبل شهادت) تا کنون هیچ رغبتی به مسایل دنیایی پیدا نکردم. "

خب کسی که مورد عنایت امیرالمؤمنین علیه السلام قرار می گیرد و چنین مادری نیز او را تربیت کند طبعا باید چنین شگفتی هایی را هم در روابط انسانی، اخلاقی و اجتماعی و در صحنه جهاد و شهادت بیافریند و چنین نقشی را ایفا کند و افتخاری باشد برای جامعه انقلابی و اسلامی کشورمان و خدا رحمت کند این مادر و فرزند شهیدش را.

زندگی نامه فرماندهی که مسیح کردستان لقب گرفت

مطالب مرتبط :  شهید بروجردی ، شهیدان ، خاطرات شهدا

موضوعات: شهیدان خاطرات و یادداشت ها جبهه و جنگ و رزمندگان پدر و مادر ، والدین فیلم و کلیپ
۰ نظر موافقین ۱ ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۵
ع . شکیبا---۱۱۰۵
(این خاطره مربوط به این عکس نیست.)
شهید محمد معظمی گودرزی
نام پدر : حسن
مقطع تحصیلی : کاردانی
رشته تحصیلی : تربیت معلم
مکان تولد : بروجرد
تاریخ تولد : 1343
تاریخ شهادت : 1363/3/2
سمت : تک تیرانداز
عملیات : مقابله با تک دشمن
خاطره مادر شهید محمد معظمی گودرزی
راوی : مادر شهید

وقتی که از جبهه برگشت به او گفتم: نمی خواهم دیگر به جبهه بروی. شهید گفت: مادر تو حاضری که اسلام از دست برود؟ اگر من و امثال من به جبهه نرویم، به کمک امام و یاری او نشتابیم، مانند علی(ع) که کوفیان او را تنها گذاشته اند، من امام را تنها بگذارم.

منبع: پورتال جامع شهدای دانشجو

موضوعات: سبک زندگی شهیدان جبهه و جنگ و رزمندگان
۰ نظر موافقین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۰۲
ع . شکیبا---۵۵۱

خبرگزاری فارس: می‌نویسم تا آیندگان بدانند فرمانده جبهه کیست

 گفتم آقاجان تو که هستی که من تو را نمی‌شناسم؛ از فرماندهان ما هستی؟ پس من چرا تو را نمی‌شناسم؛ وی به آرامی گفت: من کسی هستم که قبل از حمله، تو با گریه مرا صدا می‌کردی که ما را در این حمله یاری کن!

به گزارش گروه حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، مطلبی که در ادامه خواهید خواند، روایتی زیبا از کرامات یک شهید است؛ شهیدی گمنام مانند هزاران فرزند گمنام حضرت روح‌الله که شاید تا امروز کسی نامی از او نشنیده باشد؛ او که در کربلای خیبر آسمانی شد، در دوران حضورش در جبهه خاطرات روزانه‌اش را ثبت می‌کرد به امید اینکه برای آیندگان بماند. او در یکی از خاطراتش ماجرای دیدارش با امام عصر (عج) را بعد از مجروحیت‌ روایت کرده است که معصومه سپهری نویسنده کتاب «نورالدین پسر ایران» آن را در وبلاگش منتشر کرده است:

****

 آخرین عکس شهید ورمزیاری پیش از عملیات خیبر

اولین بار دفتر شماره 10 را در بهار 75 دیدم. دفتری که بی شک یکی از اسناد زنده و ماندگار و ارزشمند دفاع جانانه مردم ما خواهد بود. دفتری که شهید «بایرامعلی ورمزیاری» شرح عملیات مسلم بن عقیل ـ مجروحیت شدیدش - گم شدن در منطقه به مدت سه روز - دیدار امام زمان - کرامات متعدد در این سه روز و ... را به قلم ساده‌اش در این دفتر باز گفته است. (به گمانم تحصیلات او تا کلاس سوم راهنمایی بوده است.) ماجرای این سال‌ها و اتفاقی که برای دفترهای دست نویس این شهید غریب آمد، بماند برای بعد؛ امروز می‌خواهم گوشه کوچکی از این دفتر را برایتان بنویسم. امروز که دیدم در دنیای گسترده اینترنت فقط سه بار نام این شهید یافت می‌شود!!!! خدا ما را ببخشد!

*******

باز هم خمپاره‌ای به میان ما آمد و منفجر شد و دو نفر از ما را گرفت. ما فقط شش نفر ماندیم. لحظات شیرین و بسیار خوبی بود... .ناگهان باز هم خمپاره‌ای به جلو ما افتاد که یک ترکش از این خمپاره به سینه حقیر اصابت کرد. خون همه جای بدنم را قرمز کرد. اسلحه و مهماتم را از کمرم باز کردم و پیراهن فرم پاسداریم را از تنم بیرون آوردم تا زخمم را ببندم. دیدم که خون زیادی می‌رود و جایی که زخمی شده امکان بستن را ندارد. دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتم. سوره‌های کوچک قرآن را تلاوت می‌کردم و شهادتین را از زبانم دور نمی‌کردم. 

برادر اسدالله رجب‌پور می‌گفت اگر وصیتی داری برایم بگو و ما را هم اگر شهید شدی شفاعت کن. گفتم که از برادر محمد برزگر مواظبت کنید چون یک برادرش شهید شده و فرزندی دارد. مواظبش باشید که زنده بماند. از برادران برایم حلالیت بگیرید به خصوص از برادران رحیم شهرتی و صفر حبشی. از صفر حبشی برایم حتماً حلالیت بگیر چون قبل از حمله با او یک برخورد بدی کرده بودم. ... برادر اسدالله رجب پور و حسین حاج حسنلو مرا برداشتند و از بالای تپه پایین آوردند. در همین حال من بیهوش شدم.

صبح شده و خورشید تازه طلوع کرده بود (12/7/61)... بعد از چند ساعتی بیدار شدم. دیدم یک سیدی با لباس رزم که شمشیر به طرف چپش بسته است و عمامه سبزی به سر دارد به طرف من می‌آید وقتی به چند متری من رسید من هر چقدر خواستم از جایم بلند شوم تا خودم را از این مرد پنهان کنم به خاطر زخم‌های شدیدم نتوانستم. من خیال می‌کردم شاید عراقی‌ها هستند که آمده‌اند و می‌خواهند سرم را با شمشیر ببرند چون در روزنامه‌ها خوانده بودم که عراقی‌ها سر پاسداران را می‌برند و از فرماندهانشان جایزه می‌گیرند.

سردار عاشورایی خیبر در جمع یاران/شهید ورمزیاری نفر سوم نشسته از راست

 وقتی این مرد به نزدیکی من رسید از ترس و وحشت خدا را طلب می‌کردم و راز و نیاز و استغفار می‌کردم... در حالی که برای نجات خودم تقلا می‌کردم و سعی می‌کردم خودم را بغل سنگی قایم بکنم باز هم نتوانستم تکان بخورم. شهادت را در نظرم مجسم می‌کردم... زمانی دیدم این مرد با سمایی که نور بسیار روشنی داشت به سرعت به طرف من آمد و در دست راستم نشست و دستش را به صورتم کشید به او گفتم آقا چرا ما را نمی‌برند من تشنه‌ام. او دو دستش پر از آب بود که به من داد و خوردم و تشنگی‌ام یک مرتبه برطرف شد  باز هم من به او گفتم آقا چرا ما را نمی‌برند. گفت صبر کن که خبر داده‌ام می‌آیند و تو را می‌برند. گفتم آقاجان تو که هستی که من تو را نمی‌شناسم از فرماندهان ما هستی پس من چرا تو را نمی‌شناسم. وی به آرامی گفت من کسی هستم که قبل از حمله تو با گریه مرا صدا می‌کردی که ما را در این حمله یاری کن. در همین لحظه دانستم که او امام زمان است از جایم یک مرتبه بلند شدم تا او را ببوسم و به پایش بیفتم که دیدم هیچ کس کنارم نیست فقط چند اسلحه و مهمات کنارم است ....... در حالی که قبل از این جریان نمی‌توانستم از جایم بلند شوم.

بعد از اینکه آقا امام زمان دستش را به صورتم کشید همچون شیری از جایم بلند شدم و با دقت و حوصله به منطقه دشمن نگاه کردم. کسی را نمی‌دیدم. به خودم جرأت دادم به راه بیفتم و عقب بیایم. چند قدمی آمدم و به چند مجروح رسیدم که تکه تکه شده بودند و در حال جان دادن بودند. خیلی گریه و ناله می‌کردند آنها هم به من گفتند که یک سیدی از اینجا می‌رفت و به ما گفت که بهشت منتظر شماست. حسین علیه السلام در بهشت منتظر شماست. آنها هم امام زمان را دیده بودند اما نمی‌دانستند او امام زمان است.

در همین حال در کنار آن مجروحان دراز کشیده بودم که صدای بلندی شنیدم که به زبان ترکی می‌گفت برادران بیایید بالا نترسید ما از خود شما هستیم بالای تپه را نگاه کردم دیدم حدود 15 نفر هستند که یکی بلندگوی دستی دارد و دیگران مسلح به سلاح سبک هستند. خواستم بلند شوم و به طرف آنها بروم خوب به چهره آنها نگاه کردم دیدم اصلاً ریش ندارند و همه سبیل کلفت دارند. مشکوک شدم و زمین نشستم. فهمیدم اینها عراقی هستند که می‌خواهند ما را فریب دهند و به اسارت بگیرند این چند مجروح با صدای بلند ناله می‌کردند اما آن عراقی‌ها نه ما را می‌دیدند و نه صدای ناله و گریه ما را می‌شنیدند. اینها را من به خوبی می‌دیدم که آمدند و از یک قدمی ما رد شدند اما ما را ندیدند.

عملیات خیبر در اسفند سال 62/از راست به چپ:

روحانی شهید رضا ظفرکش، سردار شهید ورمزیاری و روحانی شهید مهدوی

 آنها رفتند و من هر چه تلاش کردم تا از این مجروحین با خودم عقب ببرم نتوانستم چون خون زیادی از من رفته بود. بالاخره کمی پایین آمدم در جایی که آب از بالای تپه جای کانال مانندی درست کرده بود دراز کشیدم. شب شده بود. من بسیار خسته و ناراحت بودم. نصف شب بیدار شدم و دیدم گشتی‌های عراقی در منطقه مشغول گشت زنی هستند خواستم اسلحه‌ای پیدا کنم اما نتوانستم. گروه دشمن از نزدیکی من رد شد. من بسیار تشنه بودم بر سر شهیدی رفتم که جنازه‌اش در آن منطقه مانده بود. قمقمه‌اش را برداشتم که پر از آب بود خوردم و باز سیر نشدم. بالای سر شهید دیگری رفتم و قمقمه او را که پر از آب بود خوردم باز هم سیر نشدم ...بسیار تشنه‌ بودم. دوباره رفتم بالای جسد شهیدی که بار اول قمقمه او را برداشته بودم ... دیدم قمقمه او باز هم پر است. خوردم و به خود گفتم خدایا این چه جریان است ... تا صبح هر وقت آب قمقمه آن شهید را برداشتم پر از آب بود که می‌خوردم و باز تشنه‌ام می‌شد و بر می‌داشتم می‌دیدم پر از اب است ... هر قدر خواستم آن شهید را بشناسم نتوانستم.

این خاطرات را در حالی می‌نویسم که اشک‌های چشمانم قطره قطره بر روی کاغذ می‌چکد و مانع از این می‌شود که قلم روی کاغذ بنویسد. این خاطرات را در حالی که می‌لرزم می‌نویسم اما به خاطر ریا و خودنمایی نمی‌نویسم فقط به خاطر این می‌نویسم که بعد از شهادت، این خاطرات روح بخش منتشر گردد تا آیندگان بدانند جبهه چیست و کی‌ها این جبهه را نگه داشته‌اند و فرمانده جبهه کیست ....."

****

شهید «بایرامعلی ورمزیاری» دو روز بعد نیز با حوادث شگفتی زنده ماند و در روز سوم دوستانش که به جستجوی زخمی‌ها بودند او را پیدا می‌کنند. او یک سال بعد در عملیات خیبر در حالی که فرمانده گردان «علی اکبر» لشکر عاشورا بود در جزیره مجنون شهید و دفتر پانزدهم خاطراتش ناتمام ماند.

او سال‌ها مفقودالجسد بود تا اینکه در سال 74 بقایای جسم مطهرش در تفحص به دست آمد و در زادگاهش سلماس کنار برادر شهیدش عبدالله به خاک سپرده شد... او مثل بسیاری از دوستانش همچنان گمنام است... .

شادی روح مطهر این شهید و ارواح طیبه تمامی شهدا صلوات

خبرگزاری فارس

یاد شهیدان https://shahidd.blog.ir

موضوعات: شهیدان خاطرات و یادداشت ها جبهه و جنگ و رزمندگان امام زمان (عج) و انتظار ظهور
۱ نظر موافقین ۲ ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۵۷
ع . شکیبا---۱۵۰۱

http://www.asareashoura.ir/images/static/300x400/asareashoura1486403377ir4.jpg

همسر شهید تجلایی با انتقاد از اینکه چرا به وصیت شهید عمل نمی شود، خاطرنشان کرد:

شهید دو توصیه مهم عشق به رهبری و ولایت فقیه و نفرت از دشمنان اسلام برای من به یادگار گذاشته است.

 به گزارش خبرنگار ابصارنیوز، مراسم گرامیداشت هفته بسیج به همت پایگاه مقاومت دانشگاه محقق اردبیلی و با حضور نسیبه عبدالعلی زاده همسر سردار شهید علی تجلایی در سالن بصیرت دانشگاه برگزار شد.

نسیبه عبدالعلی زاده همسر سردار شهید علی تجلایی نیز در این مراسم با اشاره به خاطراتی از شهید، گفت: نباید از شهید به عنوان نردبان و شعار برای رسیدن به اهداف و مقاصد خود استفاده کرد.

وی با بیان اینکه شهید علی تجلایی هنگام شهادت 25 سال سن داشت، افزود: دل کندن از عشق و علاقه آسان نیست و کاری بسیار سخت و دشوار است.

 عبدالعلی زاده خواستار پرداخت ویژه به وصیت نامه شهید تجلایی شد و افزود: در این وصیت نامه توصیه های مهمی به خانواده و بویژه مسئولین شده است.

امروز به بسیجی ها غبطه می خورم.

وی با بیان اینکه طبق آیه مستقیم قرآن، شهدا سر سفره الهی روزی می خورند، گفت: وقتی هنگام دعا و نیاز، شهدا را وسیله قرار دهیم، شهدا نیز بین نیاز و حاجت ما و خدا واسطه می شوند.

همسر شهید تجلایی با بیان اینکه هرگز جسارت نکردم پرونده بسیجی داشته باشم، افزود: دیدگاه و تصوری که شهید تجلایی از بسیج داشت آنقدر سنگین و مقدس بود که هیچ گاه جرأت نکردم تا پرونده بسیجی داشته باشم، 

وی با بیان اینکه خوشحالم که پیکر همسر شهیدم هنوز برنگشته است، تصریح کرد: شهید تجلایی احترام و ارادت خاصی به بسیجی ها داشت این روحیه چنان در او زنده بود که به خاطر دفاع از یک بسیجی در عملیات بدر گلوله ای به قلب او اصابت کرد و به فیض شهادت نائل شد.

عبدالعلی زاده با انتقاد از اینکه چرا به وصیت شهید تجلایی عمل نمی شود، خاطرنشان کرد: شهید دو توصیه مهم عشق به رهبری و ولایت فقیه و نفرت از دشمنان اسلام برای من به یادگار گذاشته است.

همسر شهید تجلایی با بیان اینکه «با شهرت علی مشکل دارم» افزود: از اینکه همسر شهید هستم مسئولیت بزرگی را احساس می کنم به طوری که خیلی از چیزهای حلال را برای خود حرام کرده ام.

وی با بیان اینکه همرزم شهید تجلایی بودن راحت است ادامه داد: هم عقیده او بودن مهم و اصل است، این درحالی است که عده ای از شهدا به عنوان نردبان استفاده می کنند که به ویژه این مورد در آستانه انتخابات بیشتر دیده می شود.

عبدالعلی زاده همچنین با اشاره به شخصیت والای شهید مهدی باکری، افزود: شهید باکری همیشه تاکید داشت عاقبت بخیری ما تنها در تبعیت و حرکت در مسیر ولایت فقیه است.

 خانواده های شهدا مدافع ملت و ارزش های اسلامی هستند.


همسر سردار شهید علی تجلایی
شادی روح مطهرشهید صلوات

زندگینامه و خاطرات شهید تجلایی

موضوعات: سبک زندگی شهیدان خاطرات و یادداشت ها جبهه و جنگ و رزمندگان
۲ نظر موافقین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۲۸
ع . شکیبا---۷۷۵

در مشهد، بارها شاهد بودم که از محمدباقر می‌پرسیدند: شما در جبهه چه کار می‌کنی؟ چه مسئولیتی داری؟ می‌گفت: «من افتخارم این است که برای بسیجیها جاروکشی می‌کنم.» بعضی وقتها هم می‌گفت: «آبدارچی هستم.» اینها را طوری جدی می‌گفت که کسی دچار شک و تردید نمی‌شد. خود من قبل از اینکه اهواز بروم، اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که او حتی فرمانده دسته باشد، چه رسد به اینکه مسئولیت بالاتری داشته باشد. شاید همین چیزها بود که حس کنجکاوی‌ام را برانگیخت تا برای یکبار هم که شده، همراه او به جبهه بروم. بعد از اصرار زیاد، یک روز راضی شد مرا ببرد.

فکر می‌کنم رفتیم طرف محور سلمان، اطراف خرمشهر. آنجا برخورد نیروها با او با محبت و تواضع بیشتری همراه بود. او همان جا هم با لباس بسیجی‌اش این طرف و آن طرف می‌رفت. مدت زیادی از آمدن ما نگذشته بود که یک موتورسوار از گرد راه رسید و همین که عینکش را برداشت و سلام کرد، فهمیدم بسیار عصبانی است. به محمدباقر گفت: فرمانده شما در این محور کیست؟
محمدباقر لبخندی زد و به نرمی گفت: خدا قوت اخوی! مشکلی پیش آمده؟
او با همان ناراحتی گفت: شما فقط بگو فرمانده این محور کیست؟
محمدباقر جلو رفت و دست به شانه‌اش گذاشت و گفت: حالا بیا پایین! صحبت می‌کنیم.
او سمج‌تر از قبل گفت: می‌گی فرمانده کیست یا بروم از یکی دیگر بپرسم؟
محمدباقر گفت: خیلی خوب، بیا پایین تا من ببرمت پیش فرمانده.
محمدباقر دست او را گرفت و رفتند چهل - پنجاه متر آن طرف‌تر و حدود بیست دقیقه با هم صحبت کردند و من ندیدم که آنها پیش فرمانده بروند. وقتی برگشتند، نمی‌دانم محمدباقر به او چه گفته بود که برخوردش 180 درجه فرق کرده بود. با کلّی معذرت خواهی خداحافظی کرد و رفت.

همان شب یا شب بعد که تک و تنها در سنگر نشسته بودم، بین خواب و بیداری زنگ تلفن قورباغه‌ای مرا به خود آورد. گوشی را برداشتم، کسی از آن طرف گفت: سنگر فرماندهی؟
از شنیدن کلمه فرماندهی تعجب کردم. طرف دوباره گفت: الو! سنگر فرماندهی؟
دستپاچه گفتم: اینجا کسی نیست آقا!
گفت: یعنی چه؟ پس تو کی هستی که گوشی را برداشتی؟
وقتی دید چیزی نمی‌گویم، با ناراحتی گفت: بنا بود یک ماشین بیاید تو خط شلمچه، چرا نیومد؟
گفتم: ببخشید! من از هیچی خبر ندارم.
با حالت مشکوکی پرسید: ببینم اسم تو چیه؟
گفتم: محمد صادق جوادی.
گفت: با آقای صادق جوادی چه نسبتی داری؟
گفتم: برادرش هستم.
با خنده و تعجب گفت: به! تو برادر فرمانده محوری و نمی‌دونی چی به چیه!
مکث کرد و ادامه داد: بدو برو دنبال برادرت و بگو بیاد پای گوشی.

آقا صادق وقتی فهمید من از سمت او اطلاع پیدا کرده‌ام، گفت: «ما همه بسیجی هستیم؛ منتها یکی مسئولیتش بیشتر است و یکی کم‌تر.»
آن روز آقا صادق به من فهماند که درباره این موضوع نباید به کسی چیزی بگویم. من هم تا زمان شهادتش که دو، سه ماه بعد بود، این راز را پیش خود نگه داشتم.»
  شهید جوادی
منبع : راوی: محمد صادق جوادی؛ ر. ک: کلید فتح بستان، صص 156 - 159


تولد1337/12/1 مشهد مقدس (طرقبه) - شهادت 1365/12/12 عملیات کربلای 5 خرمشهر - مزار : بهشت رضا مشهدمقدس

خاطرات و زندگینامه کامل شهید صادق جوادی در اینجا

مطالب مرتبط : بسیج و بسیجی ، جبهه و جنگ و  رزمندگان ، شهدا

موضوعات: شهیدان خاطرات و یادداشت ها جبهه و جنگ و رزمندگان
۱ نظر موافقین ۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۰۸:۳۹
ع . شکیبا---۹۱۵

شهدای گمنام ، فندرسک

خاطره شعر گفتن دختر شهید گمنام برای پدرش در مراسم عروسی :

چه پیش آمده که پیش ما نمی آیی

همه‌ جوانی مادرم چرا نمی آیی

اگر چه سخت! ولی دخترت بزرگ شده

برای عقدکنان، با وفا نمی آیی

عروس و داماد عازم سفرند

پدر ، زیارت موسی الرضا نمی آیی

 

برای دریافت فایل صوتی کلیک کنید  

منبع: وبلاگ گمنام مثل پدرم ...

موضوعات: مذهبی خانواده سبک زندگی حجاب و بدحجابی , چادر شهیدان خاطرات و یادداشت ها اهل بیت (ع) جبهه و جنگ و رزمندگان شعر و شاعری پدر و مادر ، والدین
۱ نظر موافقین ۱ ۰۵ آبان ۹۵ ، ۰۹:۴۴
ع . شکیبا---۱۷۱۲

http://basijpress.ir/images/upfiles/20140809/555.jpg

سال 1366. (هـ.ش) بود و ستون گردان کنار «ارتفاع قامیش» و زیر پای عراقی‌ها قرار داشت. باران بی‌امان می‌بارید و لباس‌ها را خیس و سنگین کرده بود. گونی‌هایی هم که عراقی‌ها مثل پله زیر کوه چیده بودند؛ به‌خاطر گل و لای، لیز شده بود و مایه مشکل و دردسر رزمندگان شده بود. بچه‌ها سعی داشتند برای رهایی از باران، به داخل غار بزرگ زیر قله بروند؛ ولی با وجود سُر بودن گونی‌ها، با مشکل مواجه شده بودند؛ اما یک گونی با بقیه فرق داشت و لیز و سُر نبود. بسیجی‌ها که پایشان را روی آن می‌گذاشتند، می‌پریدند آن طرف آب و داخل غار می‌شدند. البته گونی هر از چندگاهی تکان می‌خورد. شاید آن شب غیر از من و یکی دو نفر، هیچ بسیجی‌ای نفهمید که علی آقا پله شده بود برای بقیه! ما که از این راز باخبر شدیم، اشکهامان با باران قاطی شده بود...  

شهید علی چیت سازیان
منبع : راوی: محمود نوری، ر.ک: دلیل، ص 239

موضوعات: شهیدان خاطرات و یادداشت ها جبهه و جنگ و رزمندگان
۰ نظر موافقین ۱ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۰۷
ع . شکیبا---۷۱۰

http://www.negahmedia.ir/assets/uploads/pic/56432/8.jpg

بیست و یک بهمن پنجاه و هفت با رادیوش بى سیم کلانترى ها را مى گرفت. مى گفت «برید فلان جا، زور آخرشونه.»


امام که آمد، عبا پوشید، عمامه گذاشت. اسلحه اش را هم گرفت زیر عبا و رفت فرودگاه.   شهید بروجردی

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی

http://photos02.wisgoon.com/media/pin/images/o/2013/7/500x665_1374336567428220.jpg

در بند اسارت طاغوت

خاطره ای از مادر شهید بروجردی:

«محمد»که علاقه ای به خدمت در ارتش شاهنشاهی نداشت اندکی پس از این فراخوان به قصد دیدار با مرشد در تبعید مکتب انقلاب حضرت امام خمینی«ره» از خدمت فرارکرد اما حین عبور از مرز زمینی ایران - عراق توسط عناصر «ساواک» رژیم شناسایی و دستگیر شد. مادر محمد از این دوران می گوید : «خبر آوردند که او را در خوزستان سر مرز گرفته اند. رفتم اهواز سازمان امنیت عکسش دستم بود و گریه میکردم... از آنجا رفتم زندان ساواک «سوسنگرد»... این پسر آنجا بود.وقتی وارد اتاق بازجویی شدم دیدم او را از پاهایش به سقف آویزان کرده اند و کتکش میزنند. همین طور مثل باران چوب و شلاق و باطوم بود که روی سر و صورت بچه ام می بارد ولی حتی یک آخ هم از او نشنیدم.»

ببینیم شهدا چه کشیدند برای انقلاب . بیایید به خاطر شهدا هم که شده قدر انقلابمان را بدانیم.

نقطه پرواز شهید بروجردی
روز اول خرداد سال 1362، محمد به همراه پنج تن دیگر از فرماندهان، به قصد انتخاب محلی مناسب برای استقرار «تیپ ویژه شهدا» شهرستان «مهاباد» را ترک کرد، و به روایت یکی از همسفران: «بین راه، برادری که کنار ایشان نشسته بود، از مشکلات خودش صحبت می کرد. حاج آقا در جواب او گفتند: این دنیا ارزشی ندارد.

ما باید همه چیزمان را در راه خدمت به مکتب مان بدهیم. همانطور که امام حسین (ع) و اصحاب ایشان با تمام سختی ها مبارزه کردند، ما هم مکلف به صبرو مبارزه ایم». با عبور از سه راهی «مهاباد – نقده» خودرو حامل محمد و دوستانش به مین برخورد کرد.

«صدای انفجار مهیبی بلند شد. ماشین از زمین کنده شد و تمام سرنشینان، از آن به بیرون پرتاب شدند، حاج آقا حدود 70 قدم دورتر از ماشین به زمین افتادند.

وقتی بالای سرش رسیدیم، همان تبسم گرم همیشگی را بر لب داشت اما شهید شده بود».

سردار شهید «حاج همت» ، درباره مهجور ماندن قدر و ارزش نقش بروجردی در تاریخ پر فراز و فرود انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، 6 ماه پیش از شهادتش در کربلای خیبر گفته بود: «...بروجردی شناخته نشد. بروجردی هنوز، نه بر ملت ایران و نه بر تاریخ ما شناخته نشده. تصور من این است که زمان بسیاری باید سپری شود تا بروجردی شناخته بشود. شاید خون رنگین بروجردی، این بیداری را در ما بوجود بیاورد!.»

منبع: پایگاه شهید آوینی

http://hayat.ir/file/attach/201205/77021.jpg

شادی روح مطهر شهید بروجردی و شهید همت و همه شهیدان صلوات

مطالب مرتبط : امام خمینی(ره) ، شهیدان ، شهید بروجردی

موضوعات: شهیدان خاطرات و یادداشت ها علما و بزرگان انقلاب اسلامی و دهه فجر
۰ نظر موافقین ۲ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۱۴
ع . شکیبا---۱۱۰۵

http://img1.tebyan.net/Medium/1392/06/8d899ca0c3e4483a95ce2cb16b5a2ca5.jpg

عزیزانم راه را غلط نروید ؛ راه همان است که رهبر فرزانه انقلاب حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای ما را بر آن هدایت می کند ؛ هوشیار باشید که دشمن ریشه مارا هدف گرفته، چشم دشمن را هدف بگیرید.

وصیت نامه شهید مدافع حرم علی عسگری

خاطراتی خواندنی از شهید علی عسکری :

به نقل از هم رزم شهید:

بعد از شهادت شهید عسگری یکی از مجاهدان لبنانی  که آرزوی شهادت داشت و اعتقادش بر این بود که مهر شهادت بر لباس رزم شهید عسگری خورده است با اصرار فراوان لباس رزم شهید عسگری را به تن کرد و بعد از سه روز با همان لباس رزم شهید عسگری به شهید عسگری پیوست.

همرزمش نقل می کند :

شهید عسگری اعجوبه ای بود که من با سابقه های زیاد که در جبهه های مختلف دارم مانند او شجاع و نترس و با صداقت کم دیده بودم. در تمام عملیات ها ذکر او یا حسین بود و چنان با تجربه بالای چریکی می جنگید که در هر عملیاتی که شهید عسگری شرکت می کرد همه همرزمان به او می بالیدند و اطمینان به پیروزی داشتند.

امام جماعت حرم حضرت رقیه (س) نقل می کند:

سه روز قبل از شهادت شهید عسگری با چند تن از مجاهدین لبنانی پیش ما آمدند به او گفتم آقای عسگری چند ماه است که سوریه هستی یک سفر به ایران برو سری به خانواده و پدر و مادرت بزن . شهید عسگری با نگاه معنادار و لبخند ملایمی که بر چهره اش جاری بود جواب داد: آیا فکر می کنید من به اراده خودم به اینجا آمده ام؟من مولایم امام حسین (ع) را در خواب دیدم حکم جهاد در سوریه به من داده و نتیجه آن را هم که شهادت است به من وعده داده و بازگشتی در کار من نیست.

یکی از دوستان شهید می گوید:

دو روز قبل از آخرین سفر شهید به سوریه،با هم بر سر یک کوهی رفتیم ویک رقعه حاجت نوشتیم و آن را بر داخل گلوله ای از گل گذاشتیم وآن را به داخل قنات انداختیم وآمدیم مشغول دعای کمیل روی کوه بودیم که یکباره شهابی بزرگ از آسمان به سوی ما آمد وتمام کوه را روشن کرد ،من هراسان شده بودم شهید عسگری گفت:این نشانه قبولی حاجات ما بوده،به او گفتم مگر حاجت تو چه بود؟ گفت: من به جز شهادت حاجتی ندارم.

به نقل از دوست شهید:

در پتروشیمی اراک کار می کردیم ماه رمضان بود وهوا بسیار گرم ومحل کار ما مخازن کروی بود که باید در داخل آن کار می کردیم.بدنه مخزن باید تا 100درجه سانتیگراد حرارت می دید تا گرم شود و بعدا شروع به کار کنیم .شهید عسگری همپای ما در آن شرایط که  برای کسی هم که روزه نبود تحملش سخت بود روزه می گرفت و کار می کرد. یک شب به اتفاق هم به منزل دوستان در خوابگاه دیگر رفتیم و دیدیم که هندوانه ای گذاشتند وسط و به ما هم تعارف کردند اما شهید قبل از آنکه از هندوانه بخورد از دوستان پرسید که از کجا آورده اید در اینجا که دسترسی به مغازه ندارید گفتند: از باغ کنار پتروشیمی کندیم شهید گفت:آیا صاحبش می داند؟ گفتند : نه، اوچنگال را به زمین گذاشت و گفت: با مال شبهه ناک جسم و روحم را آلوده نمی کنم انشالله که خداوند از میوه های بهشتی نصیبمان کند.

به نقل از برادر شهید:

در سال 85 در سیرجان کار می کردیم روز عاشورا شهید گفت: حاجتی دارم و می خواهم برای حاجتم گوسفند قربانی کنم در منزل یکی از دوستان گوسفندی تهیه و ذبح شد وقتی داشتیم گوشت را تقسیم می کردیم که بین مردم توزیع کنیم شهید گفت:دیشب خواب دیدم سوره صف را از اول تا آخر با صوت زیبایی می خواندم تعبیرش چیست؟ وقتی به کتاب مراجعه کردیم دیدیم که امام صادق (ع) فرمودند:هر کس سوره صف را در خواب قرائت کند سرنوشت او ختم به شهادت می شود.

وصیت نامه شهید علی عسگری :

موضوعات: مقام معظم رهبری شهیدان مدافعین حرم
۱ نظر موافقین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۳۱
ع . شکیبا---۱۰۱۵

شهید محمدعلی رجایی

دکتر مجتبی رحماندوست : برای رجایی ساده‌زیستی فقط یک روش شخصی نبود بلکه در حکومت هم آن را اعمال می‌کرد. اولین نصیحت ایشان به من پس از این که مدیر کل آموزش و پرورش تهران شدم این بود که برو سعی کن این اتاق را کوچکتر و کمتر کنی نه این که زیادش کنی.

دکتر احمد توکلی:ما معمولا در خیابان قدس و ضلع شرقی دانشگاه می‌نشستیم و جای مشخصی را انتخاب کرده بودیم چراکه وقتی نماز جمعه می‌آمدیم جاهای دیگر پر شده بود. آقای رجایی فرش را که آورد دیدیم یک گلیم کهنه و سوراخ بود که تمام پشم آن ریخته شده بود. این مسئله اسباب خنده دوستان شده بود که ما را به عجب فرشی مهمان کرده‌اید؟ شهید رجایی در پاسخ گفت که همین فرش را داشتیم.

شهید بهشتی ( قبل از نخست وزیری شهید رجایی ) : اگر آقای رجایی نخست‌وزیر انقلاب باشد، آن وقت می‌داند که درد دردمندان چیست؟ چون خودش احساس کرده است ؛ پابرهنه بوده و می‌تواند برای پابرهنه‌ها کار کند و مشکل‌گشا باشد.

آقای رجایی نسبت به صله ارحام خیلی حساس بودند ، یعنی این کار را مثل یک کار واجب تلقی می کردند و این خصلتشان در تمام فامیل زبانزد بود.

شهادت-ترور-8 شهریور-نخست وزیری- شهیدرجایی-شهیدباهنر-معلم- دولت-مردمی-وزارت -وزیر

خواهرزاده شهید رجایی : آن روزهای پرمخاطره مسئولیت شهید رجائی در نخست وزیری و مخصوصا دوره ریاست جمهوری وی اوج ترور منافقین ـ مجاهدین خلق ـ در کشور حاکم بود. وقتی به دستور امام ـ که در مورد حفظ جان مسئولان صادر شد ـ ایشان با خانواده اش در نهاد ریاست جمهوری مستقر شدند یک روز که مهمانش شدیم پیش خود گفتم: لابد در این جا ـ به دلیل امکانات موجود ـ او از ظروف و وسایل پذیرایی بهتری استفاده خواهد کرد.وقتی قرار شد از ما پذیرایی به عمل آید ناباورانه دیدم در همان استکان های سابق و معمولی منزلشان برای ما چای آوردند. به شوخی گفتم: دایی جان! مثل این که این جا ریاست جمهوری است این استکان ها چیست!
گفت: اگر شما مهمان رجائی هستید کتری و سماور و استکان نعلبکی او همین است ولی اگر مهمان ریاست جمهوری هستید بحث دیگری است. ما در ریاست جمهوری همه چیز داریم اما آنها متعلق به بیت المال است. برای مهمان شخصی و خانوادگی نمی توان از آنها استفاده کرد.


منبع : شیدائیان شهادت :  ویژه نامه شهادت شهید رجایی و شهید باهنر

- آقا رضا روزانه چقدر پول این سیگار را  می دهید؟ - خدمت آقای خودم که 10 تومان. -می دانی چقدر خانواده های فقیر هستند که محتاج همین 10 تومان هستند؟ منتظر جواب نماند که جوابی نمانده بود. - شرم کن و سیگار نخر و پولش رو جای دیگری خرج کن. شرم کرد و سیگار نخرید ... این را خودش می گفت، حرف رجایی برایش دنیایی می ارزید.  شهید محمدعلی رجایی
 منبع: کتاب « خدا که هست » نوشته مجید تولایی

مرتبط: شهیدان رجایی و باهنر ، ترور ، منافقین

موضوعات: اجتماعی فرهنگی سبک زندگی شهیدان خاطرات و یادداشت ها علما و بزرگان
۴ نظر موافقین ۱ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۴۵
ع . شکیبا---۱۲۷۶

چادرم در مشتش بود که شهید شد 

چادرم را دوست دارم          

از خانم موسوی - که در دوران دفاع مقدس به عنوان امدادگر حضور داشته اند- می خواهیم که از بین همه تصویرهای آن زمان، یکی که از همه در ذهنش پررنگ تر است را بگوید. چیزی که شده باشد پس زمینه ذهنش از آن ایام و آن آدم ها. خاطره ای می گوید که شاید تاثیرش اگر از تاثیر کتاب فلسفه حجاب شهید مطهری بیشتر نباشد، کمتر نیست:

"یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند.

اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت.

مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.

من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:

من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری! ما برای این چادر داریم می رویم...

چادرم در مشتش بود که شهید شد...

از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم".

http://cld13.irans3.com/dlir-s3/10531475843717147324.jpg?1508132627

موضوعات: مذهبی اجتماعی فرهنگی خانواده سبک زندگی حجاب و بدحجابی , چادر شهیدان خاطرات و یادداشت ها
۰ نظر موافقین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۲۶
ع . شکیبا---۱۴۴۹