سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش مانَد از قلمت یادگار عمر

«نوشته های فرهنگی و اجتماعی و سبک زندگی ، شهدا و مدافعین حرم»

باید انسانها، هم آموزش داده شوند و هم تزکیه شوند، تا این کره‌ى خاکى و این جامعه‌ى بزرگ بشرى بتواند مثل یک خانواده‌ى سالم، راه کمال را طى کند و از خیرات این عالم بهره‌مند شود. مقام معظم رهبری

التماس دعا
برادر شما شکیبا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۷ آبان ۰۳، ۱۱:۰۹ - Setayesh
    great
پیوندها
امکانات

ناگفته هایی از شهریار ملک ادب

شنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۳۱ ق.ظ
استاد شهریار
گفتنی‌هایی ناگفته از شهریار ملک ادب در گفت‌وگوی«جوان» با دکتر اصغر فردی

از شعرهایش بسیار لطیف‌تر بود

یک شب در رادیو تبریز برنامه‌ای به اسم (ادبیات و هنر) شعری با صدای شاعر پخش شد که بسیار سحرانگیز بود و مرا مجذوب خود کرد. در آن زمان من 12 یا 13 ساله بودم. با شنیدن آن صدا و آن شعر از والدین خود پرسیدم که این که بود؟ والدینم گفتند این صدای استاد شهریار بود.

علی‌ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را؛ با شنیدن این شعر نام استاد شهریار در خاطره‌ها نقش می‌بندد. سیدمحمدحسین بهجت خشکنابی تبریزی متخلص به شهریار در سال ۱۲۸۰ هـ. ش. در تبریز متولد شد. او پسرحاجی میرآقا خشکنابی بود که در ۱۴ سالگی برای تحصیل در دارالفنون راهی تهران شده و سپس به تحصیل در مدرسه طب پرداخت. آنچه در رابطه با وی گفته می‌شود آنست که به خاطر ناکامی در عشق، تحصیل در رشته پزشکی را نیمه‌کاره گذاشته و شاعری را برگزیده است. او در سال ۱۳۶۷ در سن ۸۷ سالگی در بیمارستان مهر تهران درگذشت. مدفنش در مقبره‌الشعرای محله سرخاب تبریز است. این تمام آن چیزی است که ما از استاد شهریار می‌دانیم، کمی بیشتر یا کمترش فرقی نمی‌کند. مهم این است که آیا این مقدار شناخت در رابطه با کسی که روز مرگش روز شعر و ادب فارسی نامگذاری شده کافی است. آیا با ساخت یک سریال چند قسمتی می‌توان استاد شهریار را شناخت؟ با دکتر اصغر فردی؛ کسی که فراوان توفیق همنشینی با استاد را در سنین نوجوانی داشته، به گفت و شنود پرداخته‌ایم. ایشان از نادر کسانی هستند که تا پایان عمر استاد در خدمتشان بوده‌اند. با تشکر از ایشان که در این گفت و شنود پذیرای ما بودند.

چطور با استاد شهریار آشنا شدید؟

یک شب در رادیو تبریز برنامه‌ای به اسم (ادبیات و هنر) شعری با صدای شاعر پخش شد که بسیار سحرانگیز بود و مرا مجذوب خود کرد. در آن زمان من 12 یا 13 ساله بودم. با شنیدن آن صدا و آن شعر از والدین خود پرسیدم که این که بود؟ والدینم گفتند این صدای استاد شهریار بود. پس از آن به انجمن ادبی شهریار در تبریز مراجعه کردم. آن زمان در تبریز انجمنی به نام استاد شهریار دایر بود. در آن انجمن هر کس سروده خود را می‌خواند. خانمی از رادیو به انجمن آمده بود به نام خانم آقاجانی که اشعار ما را ضبط می‌کرد تا به عرض استاد شهریار برساند. من هم شعری نوشته بودم که گویا مورد توجه استاد قرار گرفته بود. استاد دستور داده بود که مرا نزد وی ببرند. توفیق عجیبی است که در آن سن و سال کم به خدمت استاد شهریار برسم.کم‌کم در پیشگاه استاد قرآن را فرا گرفتم و با دیوان حافظ، نظامی، خاقانی، متون، ادبیات عرب و... آشنا شدم. استاد به من موسیقی سازی و آوازی ایرانی را نیز آموخت. ایشان یکی از بهترین سه‌‌ تارزن‌های ایران بودند و سال‌ها با ابوالحسن صبا ساز می‌زدند، البته زمانی که بنده به خدمت ایشان رسیدم دیگر ساز نمی‌زدند.

آن شعری که باعث شد استاد شما را نزد خود فرا بخوانند را به خاطر دارید؟

خیر- اما یک مصرع از آن را به ‌یاد دارم. شهریارا بزم ما بی ‌روی تو نوری ندارد.

خانواده شما به شعر و ادبیات علاقه‌مند بودند؟

خیر، در این عوالم نبودند.

شما در آن سن چه ویژگی ‌بارز شخصیتی را در استاد دیدید که باعث شد مجذوب ایشان شوید؟

استاد مجموع زیبایی‌ها بود. رقت، رأفت و شاعری استاد به گونه‌ای بود که انسان را مجذوب می‌کرد. استاد نگاهی بسیار نافذ و عبور کننده داشت. ایشان هیپنوتیزور ماهری بودند.

استاد شهریار در این زمینه آموزش دیده بود؟

حتماً، از آقای عباس مزدا که از بزرگان بود شنیدم که نقل می‌کرد در سال 1319 یک هیپنوتیزور لهستانی به تهران آمده بود، دوستان شهریار او را به مجلسی که این دکتر لهستانی در آن حضور داشته دعوت می‌کنند و می‌گویند که این فرد در کار هیپنوتیسم بسیار مهارت دارد. شهریار نیز کارتی را از جیب کتش درآورده و به فرانسه روی آن می‌نویسد بخواب و به دست بغل دستی خود می‌دهد که فرد تا به کارت نگاه می‌کند به خواب می‌رود تا آنکه کارت به دست آن دکتر لهستانی می‌رسد، او هم نگاه می‌کند به کارت و بخواب می‌رود. مهارت استاد شهریار به‌قدری بود که حتی با نوشته خود آنچه را می‌خواست القا می‌کرد.

شما خود موردی را به خاطر دارید؟

بله، زمانی که ایشان در بیمارستان بستری بودند دکتر باید سیمی را از رگ وارد قلب ایشان می‌کرد. برای این عمل باید شکافی ایجاد شود و داروی بی‌حسی تزریق می‌شد که مرحوم استاد می‌گوید نمی‌خواهد، شما کارتان را انجام بدهید و خودش را بی‌حس می‌کند.

https://idc0-cdn0.khamenei.ir/ndata/news/10144/C/13890627_0210144.jpg

چه چیزی باعث می‌شد که شما به عنوان یک نوجوان تمام وقت خود را نزد استاد بگذرانید؟

استاد به‌گونه‌ای بود که تمام زیبایی‌های دنیا در ایشان وجود داشت. واقعاً چه کسی به زیبایی و ظرافت ایشان می‌توانست شعر بگوید؟ چه کسی دقت او را داشت؟ یا چه کسی دوست داشتنی‌تر از ایشان بود.من به عنوان یک نوجوان هیچ حاجتی به جذابیت‌ها و زیبایی‌های متداول که هر نوجوان یا جوانی را مجذوب می‌کرد نداشتم که در پی آنها باشم. استاد شهریار برای من همه چیز بود. زمانی که استاد خاطراتش را برایم نقل می‌کرد در واقع از 100سال هنر باشکوه ایران برایم می‌گفت که خود در آن حضور داشته و نقشی را ایفا می کرده و در واقع شکل دهنده آن جریان هم بوده است. خانه شهریار خانقاهی بوده که همه بزرگان از جمله ملک الشعرای بهار، استاد صبا، فرخی یزدی، میرزاده عشقی، ایرج میرزا، صادق هدایت، نیما یوشیج ، جلال آل احمد، حسین تهرانی و... به خانه‌ او رفت وآمد داشتند.

چه ویژگی‌ای ‌شهریار را از هم‌عصرانش جدا می‌کرد و باعث می‌شد که او شاخص باشد؟

شهریار متصل به منبع انرژی بود و بی‌آنکه به دنبال درویش‌بازی و تظاهر به عرفان و این دست کارها باشد. او ذات عرفانی داشت، همواره متذکر بود و قرآن می‌خواند. با آنکه قرآن را از حفظ بود اما می‌گفت خواندن قرآن ذکر نام اوست. نماز شب را فریضه می‌خواند و مشربش قرآن بود. دیگران همانند او این مؤانست را با قرآن نداشتند. کجا عارف قزوینی، میرزاده عشقی، نیما و... اینچنین ارتباط با قرآن داشتند؟ قرآن در او حلول کرده بود. می‌گفت خدا به من این ذکر را داده و خودش هم از آن پاسداری خواهد کرد.

چه چیزی باعث می‌شد که شعر شهریار به راحتی مخاطب خود را بیابد و بر دل بنشیند، به‌گونه‌ای که حتی برای افراد عامی هم قابل فهم است؟

حتماً این کار خدا باید باشد و یقیناً این اراده الهی است. در تمام دورانی که رژیم پهلوی در حال ستیز با رشد شهریار بودند، شعرهای شهریار به راحتی به خانه‌های مردم راه می‌یافت. کدام شاعر را سراغ دارید که در عصر خود اینطور مشهور‌ و مورد توجه مردم باشد بی‌آنکه حکومت‌ها خواسته باشند. مثلاً برای آنکه نیما پدر شعر نو قلم‌داد شود روس‌ها از او حمایت کردند. اتحاد جماهیر شوروی، جریان مارکسیسی همه تشکل‌های خود را سازماندهی کردند تا نیما را بزرگ کنند. کانون نویسندگان سال 1321 جلسه‌ای تشکیل داد، انجمن طرفداران صلح، کفترپرانی کردند و در آن جلسه نیما را پدر شعرنو معرفی کردند و خانه وکس، انجمن دوستی ایران، شوروی و... به این امر اهتمام کردند، در صورتی که 10 سال پیش از آن کسانی از قبیل شمس کسمائی، میرزا جعفر خامنه‌ای، میرزا تقی‌خان رفعت و محمود غنی‌زاده به همان سبک شعر گفته بودند در نتیجه یا باید یک فرد توسط یک جریان خاص حمایت شود یا حکومت‌ حامی او باشد.چه سری است که شهریار بدون وجود هیچ کدام از این حامی‌ها به چنین بلند نامی می‌رسد تنها عزم الهی است.شهریار شعری دارد که در آن می‌گوید:تو شهریار سخن را به آه می‌بندیکه برنیامده از سینه آسمان پیماست.

شما دلنشینی شعر شهریار را در چه می‌دانید؟

شهریار زمانی که شعر می‌گفت خودش متوجه آن نبود. در زمان موشک باران تبریز آمدم خدمتشان که استاد را از شهر خارج کنم. گفت: من آخرین نفری خواهم بود که از این شهر خواهم رفت. استاد را بغل کردم و داخل ماشین قرار دادم. زمانی که از شهر خارج می‌شدیم نوار کاستی را که از اشعار خود ایشان بود، گذاشتم. استاد چشم‌هایش را بست و فقط گوش داد. پرسید: این شعر ازکیه؟ گفتم: چطور؟ گفت: خیلی خوبه! با خود گفت: مال فلانی که نیست او عرفان ندارد، شعر شما هم نیست، مال چه کسی است؟ منظومه را تا به آخر گوش داد و یادش نمی‌آمد که شعر خودش است. در پایان گفتم استاد فلان شعرتان است.

یعنی به خاطر آلزایمر بود؟

نه، تا آخر عمر حافظه ‌ایشان برای هر مقطعی که سؤال می‌کردید سیال بود. در واقع استاد شعر در حالت مادی نمی‌گفتند. شعری می‌نوشتند و بعد می‌گفتند الله‌اکبر عجب شعری!

اشعار الهام می‌شدند؟

همین‌طور است. خودش می‌گفت که در گوشم پچ‌پچ می‌کنند. آقای لطف‌الله زاهدی از دوستان قدیم استاد نقل کرده است که روزی به خانه استاد می‌رود در را باز می‌کند می‌بیند که استاد شهریار در حال فریاد زدن است که یاعلی نجاتم بده خفه شدم، آقای زاهدی سراسیمه داخل می‌شود با خود می‌گوید حتماً دودی، آتشی، گازی وجود دارد که استاد را به خفگی رسانده، در را باز می‌کند می‌بیند استاد دست‌هایش را روی سر گذاشته و فریاد می‌زند، خفه شدم. می‌گوید: شهریارجان چه شده؟ استاد می‌گوید نجاتم دادی داشتم غرق می‌شدم، خوب شد آمدی! چه شده بود؟ استاد در حال نوشتن شعری به نام«سمفونی دریا» بوده و آنقدر در شعر غرق شده که احساس کرده وسط دریا قرار گرفته یا گاهی به بنده می‌گفت جات خالی نیما اینجا بود در حالی که نیما یوشیج در سال 1338 فوت کرده بود. او گاهی مغلوب تخیل شاعرانه‌اش بود.

زندگی شهریار چقدر با آنچه در سریال شهریار نشان داده بود نزدیک است؟

در آن سریال یک عمدی وجود داشت که او را تخریب کنند. پدر شهریار مجتهدی بود که علمای تبریز از مراجع نجف خواسته بودند او را به تبریز بفرستند و مهر و سجع چهار مجتهد تبریز در جیب حاج آقا خشگنابی، پدر شهریار بود اما در فیلم او را فردی نشان دادند که با یک دختر به باغی می‌رود و مغازله می‌کند و... یا او را مشروطه‌چی معرفی کردند در حالی که 14 مرداد هر سال در منزل ایشان مراسم روضه برپا بود. شهریار را در ورود به تهران یک جوان دهاتی که آداب معاشرت و غذا خوردن بلد نیست، معرفی کردند. کسی که در کودکی در خانه کنسول فرانسه بزرگ شده بود و به خاطر پدر با بزرگان تبریزو رجال در ارتباط بوده و 13 سالگی در مجله‌ها شعرش چاپ شده است. اما در رستوران از قاسم شیوا می‌پرسد که این غذا چیست؟ و قاسم می‌گوید راگو. شهریار هم می‌گوید پس من الان«راگوه» می‌خورم. واقعاً می‌توان با شهریار اینگونه برخورد کرد؟ در اواخر عمر هم او را با شب کلاه و ژولیده و مجنون وار معرفی کردند.شهریاری که پزشک بود و حتی بعد از انقلاب هم با روشنفکری بعد از انقلاب رندانه برخورد کرده و همیشه مرتب بود.آن فیلم تحریف بزرگی بود اززندگی استاد، همان زمان هم کتابی به نام«تحریف سیمای شهریار در آینه رسانه‌ ملی نوشتم» اما به احترام ارکان تبلیغاتی نظام و صدا و سیما چاپ نکردم حتی یادداشتی هم برای مقام معظم رهبری و آقای ضرغامی نوشتم.

هیچگاه گفته نشده بود که ایشان مطب داشته‌اند؟

استاد برایم تعریف می‌کرد که در خیابان لاله‌زار مطبی داشتم، یک روز دیدم که دختری بی‌آنکه نوبتش باشد سراسیمه داخل اتاق شد، پرسیدم چه شده؟ نقل کرد که پدرم بیمار است به‌قدری که به حال مرگ افتاده، درشکه را آورده‌ام برویم نزد او. دخترک آنچنان با هیجان ماجرا را تعریف کرد که باعث شد با آنکه مطب بسیار شلوغ بود، همراهش بروم. استاد صحنه منزل را اینگونه ترسیم کردند که فرش را معلوم بود تازه جمع کرده و به بازار برده و فروخته‌اند. پرسیدم از کجا فهمیدی؟ می‌گفت جای تاروپود فرش روی گچ و خاک کف اتاق مانده بود و جز لحاف و تشکی که روی هم کنار اتاق گذاشته بودند و مرد را آنجا خوابانده بودند، چیز دیگری نداشتند، معلوم بود همه را فروخته‌اند. فراموش کرده بودم گوشی معاینه‌ام را بیاورم با گوشم از پشت به ریه‌های مرد گوش دادم و متوجه شدم سل بسیار پیشرفته دارد که علاجی برای آن نیست و خواهد مرد. شروع کردم به گریه کردن به حال دخترک که غیر از پدر کسی را ندارد که او نیز در حال مرگ است و من هم هیچ کاری از دستم برای نجات او بر نمی‌آید. یکدفعه دخترک که دید من در چنین حالی هستم آمد، دلداری‌ام داد که خدا بزرگ است! عیبی ندارد! آنجا متوجه شدم که طبابت کار من نیست و از همان جا به اسماعیل آقا منشی مطب اطلاع دادم که مطب را به صاحب ملک تحویل دهد و تابلو مطب را هم پایین بیاورد. تمام مدارک تحصیلی پزشکی استاد شهریار نزد من است.

اما همواره شنیده‌ایم که شهریار درسش را تمام نمی‌‌کند؟

مگر مردم از شهریار چه می‌دانند جز آنکه عاشق شده و به‌خاطر آن درسش را نیمه تمام گذاشته و به دنبال شاعری رفته و در هر دوره‌ای هم که بوده مداح آن حکومت بوده. ما واقعاً از شهریار چه می‌دانیم.

واقعاً شهریار مدح کننده رژیم پهلوی بود؟

نه، اگر شعرهایی را که شهریار خطاب به شاه ساخته است، بخوانید، خواهید دید که چگونه‌اند. شعرها به‌گونه‌ایست که مو بر بدن راست می‌شود که چطور جرأت گفتن چنین اشعاری را داشته است. مثلاً روزی شاه برای افتتاح ایستگاه راه‌آهن تبریز به آنجا می‌آید و استاد وضعیت شهر را در شعر برای او بازگو می‌کند که مردم با چه مشکلاتی روبه‌رو هستند در پایان هم می‌گوید: پادشاها نام تو جاوید دارد شعر من شهریاری جاودانم شاعری جادو بیان به این معنا که پادشاه اصلی من هستم که جاویدان می‌مانم و از تو اگر اسمی بماند در شعر من است. این را یکی از اساتیدم نقل می‌کرد که در سال 1352 اتفاق افتاده است. خودم نیز به یاد دارم که روزی پهلبد وزیر فرهنگ و هنر با کیفی پر از پول همراه با یک سند ملکی به منزل استاد در تبریز آمدند. خانه استاد به گونه ای بود که سقف خانه چکه می‌کرد و برای همین فرش را تازده بودند تا خیس نشود. پهلبد به استاد گفت: شهبانو فرح برای شما منزلی را در تهران خریده‌اند بسیار مجلل و شیک که در آن زندگی کنید. استاد شهریار به پهلبد رو کرد و گفت: اِ ! فرح بزرگ شده! او روی زانوها و شانه من بزرگ شده. عموی فرح ناظم الدوله دیبا با مرحوم شهریار بود. بعد گفت: حالا دیگه برای ما آشیان تدارک می‌کنه؟ این بیت شعر را برای فرح ببر مابقی را تنظیم می‌کنم برایش می‌فرستم. «میکده چون به باد شد، دعوت من به باده کرد روغن ریخته است کو نذر امامزاده کرد» این قضیه مربوط به سال 1356 است که در آن پیش‌بینی سرنگونی رژیم پهلوی را می‌توان دید.

چطور با جریان انقلاب و امام خمینی(ره) آشنا شدند؟

پس از آنکه چهلم پسر امام(ره) آقا مصطفی را در تبریز گرفتیم در قم این جریان سرکوب شد و چند نفر از طلاب کشته شدند که ما دوباره در تبریز چهلم آنها را گرفتیم که این جریان در 29 بهمن اتفاق افتاد. من بعد از حوادث آن روز با همان سروضع به منزل مرحوم شهریار رفتم که استاد سؤال کردند چه شده؟ گفتم انقلاب شده و پسر امام خمینی را کشته‌اند. پرسید چه انقلابی؟ امام خمینی کیست؟(آن زمان، استاد امام خمینی(ره) را نمی‌شناختند) بعد هم مرا از حضور در این تجمعات منع می‌کردند. تا اینکه چند ماه بعد، یک روز ساعت 7 صبح با منزل ما تماس گرفت و به مادرم گفت: سیده‌خانم بروید و فردی را صدا کنید کار فوری دارم. سریع به منزل استاد رفتم که ببینم چه شده؛ که استاد گفت: در عالم مکاشفه دیده‌ام که حضرت یوسف مهمانی داده‌اند و آیت‌الله خمینی هم مهمان ایشان است.بعد که به آیت‌الله خمینی نگاه کردم مشاهده کردم که خود حضرت یوسف است. 12رحل قرآن چیده بود، قرآنی را باز کردم و این آیه آمد:« جاء الفجر» در قرآن چنین آیه‌ای وجود ندارد. استاد گفت: که این همان امام خمینی است که مقدمه ظهور شمس است و شروع به گریه کردن نمود. پس از آن شروع به سرودن اشعاری در حمایت از انقلاب کردند و بعد از انقلاب هم برای رزمندگان جنگ و روز قدس و ...

ارتباطش با پدر و مادرش چگونه بوده و چگونه از آنها یاد می‌کرد؟

هرگاه اسم پدرش می‌آمد گریه می کرد و نقل می‌کردند که همانند مهر نبوتی که در پشت پیغمبر بود، پشت گردن پدرم هم یکی مانند آن وجود داشت که بسیار علاقه‌مند بودم که آن را ببوسم. به همین خاطر خطایی می‌کردم تا پدرم مرا تنبیه کند و بعد دلش به حالم بسوزد و زمانی که دلجویی می‌کرد می‌‌گفتم که شرطی دارد، باید اجازه دهید که پشت گردنتان را ببوسم. من هم هرگاه مشق می‌کردم استاد دست‌هایم را می‌گرفت و گریه می‌کرد و می‌گفت بسیار شبیه به دست‌های پدرم است. در سال 1325 که مادرش نزد شهریار می‌آید می‌بیند که رفت وآمدهای بسیاری در منزل استاد وجود دارد. از استاد شهریار سؤال می‌کند مگر تو چکاره شده‌ای، یک پزشک که اینهمه رفت و آمد در منزلش وجود ندارد؟ که شهریار می‌گوید: مادر، شاعرم. مادر از او می‌خواهد که شعری را هم به زبانی که او می‌فهمد(ترکی) بگوید و با آنکه شهریار تقریباً ترکی را فراموش کرده بود «حیدر بابایه سلام» را به‌خاطر مادرش می‌سراید.

لطفاً خاطره‌ای از استاد نقل کنید.

گاهی اوقات ساعت یک نیمه شب مرحوم استاد را به پارک شاه گلی تبریز می بردم. دستم را پشت کمر ایشان قرار می‌دادم که می‌گفت دست تو گرمایی می‌دهد که خوشم می‌آید. وقتی هم که اصرار می‌کردم که کمی بنشینم می‌گفتند تهرانی‌ها اصطلاحی دارند که می‌گویند من با تو خوش خوش تا کربلا هم می‌روم. برویم.

اواخر عمر ایشان همیشه تبریز بودند.

بله، استاد سال 1332 به تبریز آمدند و ماندگار شدند و با نوه عمه‌شان ازدواج کردند.

چطور در سریال شهریار به گونه‌ای دیگر بود؟

شهریار زمانی که عازم تهران می‌شود 14 سال داشته و پس از آنکه به تبریز باز می‌گردد به ایشان اصرار می‌کنند که ازدواج کند. او هم دختر عمه‌اش را که همبازی‌ کودکی‌اش بوده معرفی می‌کند.زمانی که دختر عمه‌اش نزد استاد می‌آید اظهار می‌دارد که سال‌هاست ازدواج کرده وچند بچه‌دارد، اما دختری دارد که اگر ایشان بخواهد می‌تواند با او ازدواج کند. خانم عزیزه عبدالخالقی که در سراب معلم بوده.

ارتباطش با همسر و فرزندانش چطور بود؟

عزیزه‌خانم بسیار از استاد کوچک‌تر بود. ایشان سه فرزند به‌نام‌های شهرزاد، مریم و هادی داشتند. شهریار بسیار به خانم و بچه‌هایش علاقه‌مند بود. دست بچه‌ها را می‌گرفت و به پارک می‌برد و برای آنها شعر می‌سرود. حتی برای مدرسه دخترش- مدرسه ارم - هم شعر گفته. آنقدر به خانمش علاقه داشت که پس از مرگ ایشان مرثیه‌های بسیاری را در سوگ او ساخته است.

استاد هیچگاه از آن عشقی که می‌گفتند در جوانی داشته صحبت می‌کردند؟

آنچه گفته می‌شود و در سریال شهریار هم به آن اشاره شد وجود نداشته. شهریار تا 23 سالگی معمم بوده و فقه می‌خوانده و شاگرد سیدحسن مدرس بوده و همزمان طب هم می‌خو‌انده که این باعث اعتراض طلاب دیگر می‌شود که چرا او هم به مدرسه طب می‌رود و هم به مدرسه طلاب می‌آید که این سبب می‌شود شهریار حجره‌اش را ترک کند. و خانه ای در چاله حصار اجاره می‌کند. زمانی که در 14 سالگی به تهران می‌آید پدرش چند نامه به او می‌دهد که اگر کارش جایی به مشکل خورد، نزد اشخاصی که برایشان نامه نوشته است مراجعه کند تا او را در نبود پدر حمایت کنند. یکی از آن نامه‌ها برای خانم اکرم‌السلطنه عمه احمد‌شاه بوده. پدر شهریار زمانی معلم پسران ایشان بوده. شهریار به منزل اکرم‌السلطنه می‌رود و مدتی در آنجا اقامت می‌کند که در آن منزل دختری زندگی می‌کرده که پدرش را از دست داده و املاک موروثی‌اش را هم به پسرعموی رضا شاه چراغ علی‌خان پهلوی سپرده بوده که قیم دخترک بود، هم به مال او وهم به خود دخترک چشم داشت. میان شهریار در همان 14 سالگی و دخترک علاقه و محبتی ایجاد می‌شود. پس از آنکه شهریار برای تحصیل به دارالفنون و بعد مدرسه طب می‌رود امیراکرم از دخترک خواستگاری می‌کند و او هم اظهار می‌دارد که با کسی دیگر قرار دارد. او هم می‌فهمد و شهریار را در باغ شاه زندانی می‌کند. یک روز مادر دختر به زندان می‌آید و به شهریار 100 تومان می‌دهد که از شهر خارج شود و می‌گوید که امیراکرم می‌خواهد او را با زهر مسموم کند. شهریار هم با توجه به آنکه رفاقتی با کمال‌الملک داشته به نیشابور می‌رود. قبل از رفتن شب آخر کنار استخر باغ بهجت‌‌آباد که همان میدان ولیعصر امروز است، با دخترک قرار می‌گذارد که یکدیگر را ببینند اما مادر دختر او را نمی‌آورد. پس از آنکه 4 یا 5 سال در نیشابور می‌ماند، ابوالحسن صبا پیغام می‌دهد که امیراکرم مرده و می‌توانی بازگردی. عباس مسعودی در روزنامه اطلاعات بزرگداشتی را به مناسبت بازگشت شهریار برپا می‌کند که آن دخترک هم که حالا چند فرزند دارد شرکت می‌کند و به شهریار می‌گوید که حالا دیگر امیراکرم نیست و ما می‌‌توانیم با هم ازدواج کنیم که شهریار آنجا شعر معروفش را می‌گوید. اما هیچگاه از او صحبت نمی‌کرد، آنقدر برایش مقدس بود و حتی گاهی که صحبت به او می‌رسید هرگز اسمش را به زبان نمی‌آورد. زمانی هم که در بیمارستان بستری بود وقتی که به هوش می‌آمد نام او را صدا می‌کرد و با چشم‌بسته به دنبال او می‌گشت. البته نامش آن چیزی که در سریال به آن اشاره شد، نبود.

با این اوصاف ماجرای دخترک همسایه شهریار چه بود؟

ماجرای آن هم به گونه‌ای دیگر بود. در خانه‌ای که شهریار اجاره کرده بود دور تا دور حیاط اتاق‌هایی بود که مستأجرها در آن زندگی می‌کردند. در این میان دخترکی بود که برای تمیز کردن اتاق شهریار از او حق الزحمه دریافت می‌کرد. بدون آنکه علاقه‌ای و محبتی بین آنها باشد. روزی از شهریار می‌خواهد که گلوبندی برایش بخرد. شهریار که آنچنان پولی نداشته برای خرید گلوبند می‌ماند که چکار کند تا اینکه زمان می‌گذرد و دخترک می‌میرد، آنجا شهریار این شعر را برای او می‌گوید: برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب آورده‌ام به دیده گهرهای سفته را.

میان شهریاری که مردم می‌شناسند با شهریار در شعرهایش چه تفاوتی وجود دارد؟

خود شهریار از شعرهایش بسیار رقیق‌تر بود. شما هر چه از شعرش استنباط کنید یک در هزارم خود شهریار نیست. لطافتی که در رفتار او بود واقعاً چیز دیگری بود. معنویت او به قدری بود که حتی علامه بهاءالدینی در خاطراتش می‌گوید: در عالم مکاشفه به من نشان دادند که عالم برزخ از شهریار برداشته شده است. این را حاجی‌میرزا علی آقا‌قاضی و مرعشی هم تأیید کرده‌اند. این اتفاق برای کمتر آدمی رخ می‌دهد.

ارتباطش با دنیای اطرافش چگونه بود؟

ایشان روزنامه نمی‌خواند و تلویزیون هم تماشا نمی‌کرد اما آنقدر قوه تخیل بالایی داشت که مثلاً با آقا ری‌شهری که نزدشان می‌آمدند در رابطه با اطلاعات به وعظ می‌پرداخت و یا با وزیر نفت در رابطه با انرژی و انرژی‌های جایگزین به بحث می‌نشست که باعث می‌شد انسان از آن همه دقت حیران بماند.

ارتباطش با دوستانش چگونه بود؟

شهریار شیفته دوستانش بود در حدی که اگر دیوانش را بخوانید گمان می‌کنید مخاطب آن غزل‌ها لابد دختری است اما آن غزل‌ها اغلب برای دوستان استاد سروده شده حتی ایشان نام بچه‌های خود را نیز به یاد دوستانش انتخاب کرده است. شهرزاد را به یاد «رضا کمال شهرزاد» مریم را به یاد «مریم پورهادی» هادی را به یاد «سعدالله خان هادی». ایشان در خواب و بیداری عمر باقی را به مضمضه خاطرات دوستانش سپری می‌کرد. از دوستی‌هایش برایم نقل می‌کرد که با مسعود فرزانه، مجتبی مینویی و صادق هدایت و فرد دیگری که به ‌خاطر ندارم یک گروه خمسه خودکشی تشکیل داده بودیم که تحت تأثیر صحبت‌های صادق هدایت قصد خودکشی کرده بودیم. یک روز همراه با میرزاده عشقی دوچرخه را روی شانه گذاشته و از کوه توچال بالا می‌رفتیم. لبه یک پرتگاه رسیدیم و من خود را آماده کردم که به پایین پرت کنم که چوپانی کتم را گرفت و گفت: پسر اینجا چه می‌کنی، اینجا پرتگاه است!بیا عقب. شهریار می‌گفت به عقب سرم که نگاه کردم با دیدن بره‌ها در حال چرا و سبزه‌ها و... دیدم که حیات چقدر شیرین است و دیدم که صادق واقعاً دیوانه است و با او قطع رابطه کردم. استاد می‌گفت که صادق آدم ناراحتی بود و من نوشته‌هایش را نمی‌پسندیدم یا فرخی یزدی که شعرهای انقلابی می‌گفت و روزنامه‌ای منتشر می‌کرد گاهی از شهریار می‌خواست که نسبت به شعرهایش نظر بدهد، روزی شهریار را صدا می‌زند که بیا شعری ساخته‌ام از این قرار:شب چو در بستم و مست از می ‌نابش کردمشاه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردمکه شهریار به ایشان می‌گوید، اگر بگویید‍: ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم بهتر است که باعث می‌شود مفهوم شعر به گونه‌ای دیگر شود و سرنوشت غزل پیدا کند اما در سریال شهریار دیده شد که شهریار با عارف قزوینی مجالست داشت در حالی که شهریار هیچ‌گاه عارف را ندیده بود. یک رسمی بین شعرا بود به نام احتراق که به اقتضای بیتی هر کس شعری می‌گفت و به گونه‌ای مسابقه‌ بود. شهریار شرکت می‌کند و برنده آن احتراق می‌شود، جایزه یک عبا بوده که شهریار به احترام شرکت کردن عارف قزوینی که پیشکسوت بوده آن عبا را به ایشان هدیه می‌کند و می‌گوید برنده حقیقی عارف است. عارف قزوینی هم جوابی برای شهریار می‌نویسد و تصور می‌کند که شهریار شاعری شیرازی است به‌خاطر آنکه او را ندیده و نمی‌شناسد.

دوستی‌اش با قاسم شیوا از کجا آغاز شده بود؟

ابوالقاسم خان ملقب به شیوا از دوستان قدیم شهریار بود به ‌گونه‌ای که همسایه دیوار به دیوار هم در تبریز بودند قبل از آنکه به تهران بیایند. خواهر ابوالقاسم زرین‌کلاه خانم صندوق‌دار محمد‌علی میرزا ولیعهد بود و خود ابوالقاسم خان هم همبازی ولیعهد در کودکی بود. او شش ماه پیش از شهریار به تهران آمده بود و با رسوم تهران آشنا شده بود. شهریار و قاسم هر دو با هم تخلص خود را از حافظ گرفته بودند که نام شهریار درآمده که محمدحسین بهجت تخلصش می‌شود شهریار و ابوالقاسم تخلصش شه‌یار می‌شود به خاطر نزدیکی که با خانواده شاه داشته تا اینکه بر اثر بیماری سل در سال 1308 می‌میرد. او نیز شعرهای بسیار زیبایی می‌سروده و دوستی نزدیکی با شهریار داشته است.

در میان دوستان کسانی هم بودند که با ایشان مشکل داشته باشند؟

بله. در همان منزل اکرم السطنه که بوده، پسری زندگی می‌کرده که سه سال از ایشان کوچک‌تر بوده به نام سیدعبدالکریم و شهریار بسیار او را دوست داشته و به او درس می‌داده تا اینکه او نیز شروع به شعر گفتن می‌کند و مورد تشویق‌های مرحوم استاد قرار می‌گیرد اما کم‌کم به خاطر جایگاه ویژه استاد و احترامی که داشته و مورد قبول و توجه همگان بوده به ایشان حسادت می‌کند و با شهریار دشمن می‌شود.او به سراغ آموزش فقه و فلسفه می‌رود تا شعرهای بهتری بگوید اما غافل از آنکه این موارد حجاب شعر است و مانع از زیبایی شعر می‌شود، آن فرد امیری فیروزکوهی است که تا زمان پیری هم با استاد دشمنی و حسادت داشت. شهریار در این رابطه شعری می‌گوید که: بیا کزپشت عینک سر به زیری‌های هم بینیمجوانی‌های هم دیدیم پیری‌های هم بینیم.

چطور می‌توان شهریار را آن طور که بود به جامعه معرفی کرد؟

رومن رولان می‌گوید: این منتقدان نیم وجبی از سر وکول نویسندگان بزرگ بالا می‌روند و می‌گویند منم به این بزرگی. بعد از مرگ شهریار خیلی‌ها با او رفیق درآمدند در حالی که واقعاً این‌طور نبود. 30 سال شهریار با کسی رفت‌وآمد نکرد و در منزلش بسته بود، کمتر شخصی را به حضور می‌‌پذیرفت، این توفیقی بود که بنده در اواخر عمرشان ملازمشان باشم. دیدار اکثر کسانی از رجال تبریز که اواخر با استاد در ارتباط بودند به زیارت‌های ایام خاص که بیشتر اعیاد بود، محدود می‌شد اما پس از مرگش همه با او رفیق درآمدند و از او خاطره‌ها نوشتند؛ کتاب‌هایی با عنوان‌های در خلوت شهریار یا خاطرات شهریار با دیگران و... که سریال ساخته شده شهریار هم برگرفته از آنها بود که باعث اعتراض خانواده ‌مرحوم استاد شد.

از روزی که استاد شهریار فوت کردند چه خاطره‌ای دارید؟

چند روز قبل از فوتشان با استاد بودم بعد به تبریز آمد. ایشان در بیمارستان مهر تهران بستری بودند.روز فوتشان ساعت4:20 صبح در خواب دیدم که استاد شهریار را برای گردش بیرون برده‌ام. استاد به من گفت: برو شیرینی بخر. از ماشین پیاده شدم که شیرینی بخرم، زمانی که بازگشتم دیدم که در ماشین باز است و از استاد خبری نیست. در کوچه‌ها به دنبال ایشان گشتم و از مردم سراغ یک پیرمرد خمیده را می‌گرفتم اما او را نیافتم. به ماشین که بازگشتم افسری به کنارم آمد، مصرعی را برایم خواند و از خواب پریدم. صبح ساعت 7 از دفتر ریاست‌جمهوری وقت تماس گرفتند و ریاست محترم جمهوری وقت جناب آقای خامنه‌ای تسلیت گفتند.خبر فوت ایشان از جانب آن بزرگوار به اطلاع بنده رسید، بعد از آن از خبرگزاری«پارس» تماس گرفتند که سؤالاتی در خصوص استاد داشتند اما من همچنان از مرگ استاد بهت زده بودم.

چه چیزی سبب می‌شود که برپایی بزرگداشت‌های استاد اینچنین با بی‌مهری روبه‌رو باشد؟

نمی‌دانم. هرگاه بنده بزرگداشتی برگزار کرده‌ام، مراسم برپا بوده ولی هروقت نتوانستم، این مراسم برگزار نشده. 27 شهریور ماه شد و کسی برای شهریار کاری نکرد. بارها پیشنهاد د‌اده‌ام یک بنیاد شهریارشناسی برپا شود اما تنها کاری را هم که می‌توان برای شهریار کرد انجام نمی‌دهند حتی برخی از آقایان به واسطه سوءاستفاده از شهریار به کام و مقام رسیده‌اند و از او بهره‌برداری‌های سیاسی و شخصی کرده اما کاری برای او نکرده‌اند.امسال هم که گویا حتی در جراید مطلبی درباره «روز شعر و ادب» جز این روزنامه شما(جوان) چاپ نشد. دردا و دریغا! حتی صدا و سیما هم مثل سال‌های قبل به آن نپرداخت.

منبع: جوان آنلاین

مطالب مرتبط : شعر و شاعری ،

موضوعات: فرهنگی خاطرات و یادداشت ها شعر و شاعری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی