بسم رب الشهدا و الصدیقین
عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد.
یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.»
یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف.
بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند.
مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط...
بسم رب الشهدا و الصدیقین
چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده بودند.
دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده بود و عرق از سر و صورتشان می ریزد.
یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان و خسته نباشیدی می گوید و مشغول به خالی کردن بارها می شود.
هنگام ظهر کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند.
همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند...
.....
وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم.زورم آمد.
یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم «دستت درد نکنه. این آفتابه رو آب می کنی؟» رفت و آمد.
آبش کثیف بود. گفتم «برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی، تمیز تر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها فهمیدم آن جوان بسیجی فرمانده ما شهید مهدی زین الدین بوده...
عکس ها و خاطرات بیشتر در ادامه مطلب...
تاریخ تولد: 1338
محل تولد : تهران
طول مدت حیات : 25 سال
تاریخ شهادت: 27 ابان 1363
محل شهادت : تپه ساروین _ حومه سردشت
مزار شهید : گلزار شهدای قم
جدی جدی بود. اما وقت شوخی کم نمیآورد. یک بار هندوانهای را قاچ کرد و لای آن فلفل پاشید. وقتی شروع کرد به تعارف کردن، همه خوردند. همه که سوختند، صدای خندهاش به هوا رفت!
ادامه مطلب رو از دست ندید !!
کودکی
توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری. تیم مهدی(شهید زین الدین) یک گل عقب بود،عرق از سر و صورت بجه ها میریزه،چیزی نمانده ببازند. اوت آخره مادر می آید روی تراس «مهدی! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد. بچه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه..
. . . .
رتبه چهارم پزشکی
شهید زین الدین بعد از آنکه دیپلم تجربی را گرفت در کنکور سراسری شرکت کرد و توانست رتبه چهارم رشته پزشکی دانشگاه شیراز را به دست آورد. او با چهار دانشگاه از دانشگاههای فرانسه مکاتبه کرد و بعد از مدتی، نامه قبولی از یکی از آنها دریافت کرد.
بعد برای انتخاب یکی از دانشگاهها، به یکی از دوستانش که به تازگی از فرانسه برگشته بود مراجعه کرد، او در جواب گفته بود: در فرانسه خدمت حضرت امام رسیدم، ایشان فرمود: «به ایران برگردید؛ زیرا ایران به جوانانی مثل شما نیازمند است» و این سخن، باعث انصراف شهید زین الدین از عزیمت به خارج از کشور برای ادامه تحصیل میشود.
مهدی زین الدین از ادامه تحصیل و ورود به دانشگاه انصراف داد و در مغازه پدرش مشغول به کار شد، او درباره علت انصراف از دانشگاه گفته بود : مغازه پدرم سنگر است و رژیم پهلوی با تبعید پدرم میخواهد سنگر محکم او خالی بماند، ولی من نمیگذارم این سنگر مبارزه خالی بماند!
. . .
جبـهــــه
جدی جدی بود. اما وقت شوخی کم نمیآورد. یک بار هندوانهای را قاچ کرد و لای آن فلفل پاشید. وقتی شروع کرد به تعارف کردن، همه خوردند. همه که سوختند، صدای خندهاش به هوا رفت!
امکان نداشت امروز تو را ببیند، و فردا که دوباره دیدت، برای روبوسی نیاید جلو. اگر می خواستی زود تر سلام کنی، باید از دور، قبل از این که ببیندت، برایش دست بلند می کردی!
نزدیک عملیات بود. می دانستم دختردار شده. یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم این چیه؟ گفت عکس دخترمه. گفتم :بده ببینمش گفت : «خودم هنوز ندیدمش!» گفتم : چرا ؟! گفت: الآن موقع عملیاته، می ترسم مهـر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد..
اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت، نمی رفت این طرف و آن طرف را بگردد. می گفت: آقا مهدی! بی زحمت اون قرآن جیبیت را بده!
اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود، می فهمیدیم هست، والا می رفتیم جای دیگر دنبالش می گشتیم!
وقتی منطقه آرام بود، بساط فوتبال را ه می افتاد. همه خودشان را می کشتند که توی تیم مهدی باشند.می دانستند که تیم مهدی تا آخر بازی، توی زمین است!
مردی به رنگ خاک
شهید زین الدین، آنقدر خاکی و بی آلایش بود که بسیاری از اوقات، او را به عنوان فرمانده نمی شناختند. یکی از بسیجیان در این باره میگوید :
یک روز که برای نماز جماعت به حسینیه لشگر رفته بودم، پس از نمازظهر اعلام کردند که از سخنرانی برادر مهدی زین الدین فرمانده لشکر استفاده میکنیم.
من هنوز ایشان را نمیشناختم با خود گفتم که فرمانده لشگر حتما با تشریفات خاصی می آید. در افکار خود بودم که ناگاه یک نفر از کنار من بلند شد و به راه افتاد و پشت تریبون قرار گرفت و مشغول صحبت شد.
خیلی تعجب کردم؛ چون او تا چند لحظه قبل در کنار من نشسته بود و کسی هم همراهش نبود. صحبت ایشان که تمام شد، دوباره در کنار من نشست. اینجا بود که شهید زین الدین را شناختم..
عروج عاشقانه
شهید زین الدین در مأموریتی که از کرمانشاه به سوی سردشتِ آذربایجان غربی درحرکت بود، با گروههای ضد انقلاب درگیر شد و به فیض شهادت نائل گردید. مزار ایشان در گلزار شهدای علی بن جعفر قم، زیارتگاه عاشقان شهادت است.
روحش شاد و یادش جاودان باد
: وصیت نامه شهید زین الدین
در زمان غیبت کبری به کسی «منتظر» گفته میشود و کسی میتواند زندگی کند که منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج) ،خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت طلبی میخواهد.
شادی روحش صلوات
منبع: http://sangarak.persianblog.ir/post/3/