سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش مانَد از قلمت یادگار عمر

«نوشته های فرهنگی و اجتماعی و سبک زندگی ، شهدا و مدافعین حرم»

باید انسانها، هم آموزش داده شوند و هم تزکیه شوند، تا این کره‌ى خاکى و این جامعه‌ى بزرگ بشرى بتواند مثل یک خانواده‌ى سالم، راه کمال را طى کند و از خیرات این عالم بهره‌مند شود. مقام معظم رهبری

التماس دعا
برادر شما شکیبا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
امکانات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان حجاب» ثبت شده است

صحبت‌های تکان‌دهنده دختری پشیمان از ازدواج سفید/ تانیا: اصلا فکر نمی‌کردم با سوء استفاده‌هایش زندگی‌ام این همه سیاه شود!

وقتی فهمیدند با کسی رابطه دارم، پدرم یک هفته با من حرف نزد بعد هم که به حرف آمد گفت:«دیگه اسممو نیار» اما مادرم همه جوره بحث را بالا کشید.

 به گزارش جهان نیوز، بعضی زخم‌ها را هر زمان که بشکافی باز چرکش بیرون می‌ریزد، عفونتش به همه جا می‌پاشد و دوباره همه‌چیز مثل روز اول می‌شود. انگار نه انگار که سالها از آن گذشته‌است. برای همین «تانیا» بریده بریده حرف می‌زند. برای گفتن بعضی جمله‌ها نفس عمیق می‌کشد. یک جایی زیر پوستش لابه‌لای استخوان‌هایش تیر می‌کشد. وقتی می‌پرسم مگر نمی‌گویی اولش همه چیز خوب بود،  پس چرا آنقدر زود همه چیز خراب شد؟ وقتی از ارتباطش می‌پرسم و او می‌گوید که فکر می‌کند از او سوء‌استفاده شده، نفس عمیق می‌کشد، کم می‌آورد و صریح می‌گوید:«می‌شود دیگر در این باره حرف نزنیم؟ واقعا حالم دارد به هم می‌خورد.» تانیا یکی از دختران این شهر است که دانشجوی خوب دانشگاهش بوده. معماری خوانده، در مقطع ارشد شرکت کرده، سه ترم خوانده اما زندگی ناچارش کرده که انصراف بدهد. یکی از دختران این شهر که از شهری دیگر به تهران آمده و قرار بوده حسابی زندگی کند. به سبک و سیاق چیزی که فکر می‌کرده همان‌قدر رمانتیک و عاشقانه، شبیه فیلم‌های هالیوودی موردعلاقه‌اش اما حالا توی تنهاییش سیر می‌کند با زخم‌هایی که وقتی درباره‌اش حرف می‌زند دوباره چرک می‌کند و دوباره عفونتش به همه جا می‌پاشد.


سراغ تانیا که این روزها در یک آرایشگاه زنانه کار می‌کند و می‌گوید دیگر به هیچ کسی اعتماد ندارد، رفته‌ایم. روایت زندگی تلخ این دختر ۲۸ ساله را در ادامه می‌خوانید.
 
اجازه نداشتم با دوستانم بیرون بروم
کرمانشاه به دنیا آمدم. سال ۱۳۷۰. خانواده مذهبی نداشتم اما سنتی بودند. ساعت ورود و خروجم برایشان خیلی مهم بود. برایشان که نه برای مادرم مهم بود. پدرم کاری با من نداشت. میدان تره‌بار کار می‌کرد و همین الان هم اگر از او سن و سالم را بپرسید دقیق نمی‌داند. خیلی این چیزها برایش مهم نبود. حتی پول تو جیبی من هم با مادرم بود. اصلا اختیار همه چیز با مادرم بود. باید سر ساعت و دقیقه می‌رفتم و می‌آمدم. ثانیه‌ای این‌ور و آن‌ور می‌شد با مادرم برنامه داشتیم. یعنی من قبل از تاریکی هوا باید هرطور که شده خانه می‌رسیدم. گاهی مادرم آنقدر سفت و سخت می‌گرفت که خودش مرا دانشگاه می‌برد و خودش مرا بر می‌گرداند. خیلی اذیت می‌شدم. سخت بود. آدم گاهی دلش می‌خواهد بعد از کلاس با دوستهایش برود بیرون، چیزی بخورد. تفریحی بکند اما این اجازه را نداشتم. برای همین مجبور شدم از کلاس‌های دانشگاهم بزنم که بتوانم حداقل کمی با دوستانم بیرون بروم. برای این کار دلیل هم داشت مدام می‌گفت جامعه بد است و ممکن است تو هم بد شوی!
 
خاله‌ام مرا تحریک به رفتن از خانه پدرم کرد

موضوعات: اجتماعی سبک زندگی حجاب و بدحجابی , چادر خبرهای متنوع اخلاق اسلامی
۲ نظر موافقین ۰ ۱۵ مهر ۰۴ ، ۱۲:۴۰
ع . شکیبا---۴۰۹

کرامتی شگفت انگیز از عنایات امامزاده سیدجلال الدین اشرف از زبان آقای حاج علیمحمد صاحب الزمانی دبیر بازنشسته 72ساله آموزش و پرورش شهرستان رفسنجان متولی و خادم مسجد و حسینیه ابوالفضل العباس علیه السلام (دارالشفای ابوالفضل العباس شهرک فرهنگیان رفسنجان) در صحن امامزاده سیدجلال الدین اشرف برایش رخ داده است .


به گزارش پایگاه حفظ حیا و عفت مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها متولی دارالشفای ابوالفضل العباس شهرک فرهنگیان رفسنجان حاج علی محمد صاحب الزمانی گفت: در اولین سال ازدواجمان سال 1355 شمسی به اتفاق خانواده همسر و جمعی از دوستان برای اولین بار جهت زیارت به سمت امامزاده سلطان سیدجلال الدین اشرف شرفیاب شدیم. در مسیر جاده از سه راه ورودی شمس آباد نوق تا سمت امامزاده سیدجلال الدین اشرف جاده ای خاکی و ماسه بادی وجود داشت. قسمتی از جاده خاکی از آخر روستای شمس آباد به سمت امامزاده تپه ای از ماسه بادی را فرا گرفته بود. که اکثرا با پای پیاده یا با ماشین چیپ یا تراکتور تردد میکردند .

موضوعات: فرهنگی حجاب و بدحجابی , چادر مطالب عمومی و متفرقه
۰ نظر موافقین ۱ ۱۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۱:۲۷
ع . شکیبا---۱۱۶
  https://www.adinehbook.com/images-1/images/products/B000BR073E._SR,1000_.jpg

((عکس شهید ابراهیم هادی))

یه نفر اومده بود مسجد و از دوستان سراغ شهید ابراهیم هادی رو می گرفت .
بهش گفتم : " کار شما چیه ؟ بگین شاید بتونم کمکتون کنم "
گفت : " هیچی ! می خواهم بدونم این شهید ابراهیم هادی کی بوده ؟
قبرش کجاست ؟ "
مونده بودم چی بهش بگم ..
بعداز چند لحظه سکوت گفتم :
" شهید ابراهیم هادی مفقودالاثره ، قبر نداره .. چرا سراغشو می گیری ؟ "
با یه حزن خاص قضیه رو برام تعریف کرد :
" کنار خونه ی ما تصویر یه شهید نصب کردند که مال شهید ابراهیم هادی هستش . من دختر کوچیکی دارم که هر روز صبح از جلوی این تصویر رد میشه و میره مدرسه . یه روز بهم گفت :
" بابا این آقا کیه؟ "
گفتم : " اینا رفتند با دشمنا جنگیدن و نذاشتن دشمن به ما حمله کنه و شهید شدند . "
از زمانی که این مطلب رو به دخترم گفتم ، هر وقت از جلوی عکس رد میشه بهش سلام می کنه .
چند شب پیش این شهید اومده به خواب دخترم بهش گفته من ابراهیم هادی ام ، صاحب همون عکس که بهش سلام می کنی ؛
بهش گفته :
" دختر خانوم ! تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت رو میدم ؛
چون با این سن کم ، اینقدر خوب حجابت رو رعایت می کنی دعات هم می کنم. "
بعد از اون خواب دخترم مدام می پرسه : " این شهید ابراهیم هادی کیه ؟ قبرش کجاست ؟ "
بغض گلوم رو گرفته بود .. حرفی برا گفتن نداشتم ؛
فقط گفتم : " به دخترت بگو اگه می خواهی شهید هادی همیشه هوات رو داشته باشه مواظب نماز و حجابت باش ... "

موضوعات: حجاب و بدحجابی , چادر شهیدان خاطرات و یادداشت ها مدافعین حرم
۰ نظر موافقین ۱ ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۰:۲۶
ع . شکیبا---۱۲۷۸