گفتههایی از منش اخلاقی شهید مهندس موسی کلانتری
گفتههایی از منش اخلاقی شهید مهندس موسی کلانتری
شاهد توحیدی-روزنامه جوان
شهریور 02, 1389
تخریب شخصیت در مورد شهید بهشتی به حدی بود که یاوهگویان همین را دست گرفته بودند و میگفتند: «معلوم است که باید کلانتری را نخستوزیر کند، چون دامادش است!» کار این شایعات بهقدری بالا گرفته بود که اقوام خودمان زنگ میزدند و میپرسیدند: «موسی کی داماد آقای بهشتی شد که ما خبردار نشدیم!» |
در گفت وگو با خانم شمسی کلانتری
درآمد خوبی داشت ولی ساده میزیست
«آن کسی که رضایت پروردگار را با جان و دل خود تجربه میکند، چه شیرینی و حلاوتی بالاتر از آن میتواند آرزو کند؟ لبخندی به لب محرومی نشاندن، ناامیدی را با نور امید گرم کردن، خاطری را آسودگی بخشیدن و خدمت مخلصانه همان شاهراهی است که شهید کلانتری شناخت و پیوسته در آن گام زد و دیگرانی را نیز که چون او میاندیشیدند، همسفر و یاور بود. »
چند خواهر و برادر هستید؟
پنج خواهر و سه برادر.
اولین خاطره شیرین شما از برادرتان کدام است؟
هر چه خاطره از او دارم شیرین است. اولین خاطرهام به سن 4سالگیام برمیگردد. او 16 ساله بود. ما در مرند زندگی میکردیم و خانهمان بسیار بزرگ بود و سه تا حیاط داشتیم. مادر اجازه نمیدادند به کوچه برویم. ما استخر داشتیم و برادرم میگفت همه باید ورزش کنند، مخصوصاً دخترها چون قرار است مادر شوند، باید بدنشان قوی باشد. برادرم مرا روی شانهاش میگذاشت و به من یاد میداد چطور نفسم را نگه دارم تا بتوانم زیر آب طاقت بیاورم.
فقط یادتان میدادند زیر آب طاقت بیاورید یا تاب آوردن در همه مراحل زندگی را یادتان میدادند؟
همیشه به ما توصیه میکرد که برنامهریزی دقیق و نظم داشته باشیم و از همه مهمتر اینکه به خدا توکل داشته باشیم. چون همیشه به حرفهایی که میزد عمل میکرد، ما هم حرفهایش را قبول میکردیم.
شما بدون ذرهایاندوه از آن خاطرات حرف میزنید. همه خواهر و برادرها همین طور خوش روحیه هستید؟
کم و بیش همه ما همینطور هستیم، چون پدر و مادرمان آدمهای امیدواری بودند. خان داداش هم که نظیر نداشت و همیشه خوشرو و خندان بود و از هیچ مشکلی نمیترسید و ناامید نمیشد. او سرچشمه جوشان امیدواری و نشاط بود.
کدام ویژگی برادرتان از همه بیشتر به یادتان مانده است؟
افراد غالباً درباره شهدا حرفهای اغراقآمیز میزنند، ولی من عمیقاً معتقدم چون برادرم آدم خاصی بود، خداوند به او لیاقت شهادت داد. ایمان و یقین او بینظیر بود. حرفی را نمیزد، مگر اینکه خودش عمل میکرد. همیشه همه را به خود ترجیح میداد و هر کاری که در توانش بود برای همه انجام میداد و حتی منتظر تشکر هم نمیماند. همیشه میگفت اگر توانایی ندارید برای دیگران کاری بکنید، دستکم آنها را به خودتان ترجیح بدهید. همیشه خدا را ناظر و حاضر میدید و بدیهی است که وقتی کسی چنین باور و اعتقاد عمیقی داشته باشد، بسیاری از خطاها را انجام نمیدهد. علاقه داشت در مناطق محروم خدمت کند. همیشه میگفت مردم گرسنه هستند و باید برای آنها کار کرد.
داداش فوقالعاده متواضع بود. ساده زندگی میکرد و ساده زیستن را دوست داشت. روح او بینیاز از تمام مادیات بود و هرگز هیچ ثروت و عنوان و تمجیدی باعث نشد که او دست از تواضع و سادهزیستیاش بردارد. وقتی وزیر شد، سر و وضعش بهقدری ساده بود که همکارانش باور نمیکردند که وزیری به این شکل در محل کارش حاضر شود.
از نقش ایشان در انقلاب خاطرهای دارید؟
مادرم تعریف میکردند که در جریان اعتصاب دانشگاهیان، وقتی میرسد که بسیاری از آنها به خاطر نگرفتن حقوق مستأصل میشوند. داداش شرکت راهسازی داشت. یک وقت دیدیم که رفت و همه ماشینآلات را فروخت و حقوق دانشگاهیان را داد که اعتصاب را ادامه بدهند. در پاسخ به مادر و پدر هم که بخش اعظم سرمایه شرکت و ماشین آلات را تأمین کرده بودند، گفته بود که من برای شما باقیات صالحات خریدهام. در وصیتنامهاش هم نوشته بود که من جز به پدر و مادرم به کسی مقروض نیستم.
یک بار هم آمد و به ما و مادرمان گفت هر چه طلا دارید بدهید که به حساب 100 امام بریزیم تا برای مستمندان خانه بسازند. موقعی که وزیر بود، ماشین بیوک خود را فروخت و پیکان خرید و برایش هیچ فرقی هم نداشت. میگفت با پیکان هم میشود تردد کرد، اما دختر یک آدم فقیر نمیتواند بدون جهیزیه به خانه شوهر برود.
بعد از پیروزی انقلاب ابتدا به عنوان پاسدار در کمیته خدمت میکرد، بعد هم که برای فعال کردن اداره راه خوزستان به آن منطقه رفت و سپس مسئولیت اداره کل راه و ترابری ارومیه را به عهده گرفت. در سال 58 هم توسط شورای انقلاب وزیر راه و ترابری شد و تا لحظه شهادت در دولت شهید رجایی خدمت کرد.
چه تأثیری در تربیت فرزندان شما داشتند؟
با اینکه تفاوت سنی داداش با فرزند دوم خانواده بیشتر از دو سال نبود، همیشه احساس میکرد پدری است که باید مراقب فرزندانش باشد. خواهر بزرگ من به مدرسه امامیه میرفت و برادرم از بسیاری جنبههاخیالش راحت بود، ولی میگفت شرایط اجتماعی، سالم نیست و باید حواسمان را حسابی جمع کنیم. همیشه توصیه میکرد در انتخاب دوستان دقت کنید و سعی داشته باشید از شما بهتر باشند. خود من به دبیرستان خوارزمی میرفتم که از نظر درسی در سطح بسیار بالایی بود، ولی از نظر اخلاقی فرزندان خانوادههای مرفه میآمدند و من تنها شاگردی بودم که باحجاب به مدرسه میرفتم. داداش همیشه میگفت: «تو باید افتخار کنی که در چنین محیطی باحجاب هستی. سعی کن روی ذهن دوستانت هم کار کنی تا آنها هم حجاب را انتخاب کنند» یادم هست که یک کارتن کتاب «مسأله حجاب» شهید مطهری را خرید و به من داد که به همکلاسیهایم بدهم. من هم مخفیانه به کسانی که احساس میکردم تحت تأثیر قرار خواهند گرفت، کتابها را میدادم و هشت نفر، از جمله دختر رئیس کلانتری با حجاب شدند. یک روز مدیر دبیرستان مرا احضار کرد و گفت: «حیف که درسخوان هستی، وگرنه بیرونت میکردم».
از دیگر ویژگیهای برادرتان بگویید.
داداش بسیار آرام بود و بسیار زیبا صحبت میکرد. بهقدری مهربان و منطقی بود که هر کسی با دیگری اختلافی داشت، میآمد و با او مشورت میکرد و از او میخواست که پادرمیانی کند. یکی از بستگان بسیار نزدیک ما با دختر و پسرش اختلافات عمیق و ریشهای پیدا کرده بود. برادرم با نفوذ کلام و منطقی که داشت و مخصوصاً به خاطر مطالعات گسترده و عمیق و تجربههای زیاد توانست مشکل آنها را حل و آن جوانها را متقاعد کند که دست از شیوه غلط خود بردارند.
بیشتر تحت تأثیر افکار چه کسی بود؟
او در دانشکده پلیتکنیک درس میخواند و پدر دوستش از مدرسین حوزه بود. آن قدر قدرت فکری داشت که با افراد مختلف با افکار گوناگون تعامل داشت و بر آنها تأثیر هم میگذاشت. به مرحوم مطهری علاقه زیادی داشت و در کنار کسانی که به سیاست کلی کشور اعتراض داشتند، نقش مبارزاتی خود را در نهایت هوشیاری ایفا میکرد.
شهید کلانتری به خودباوری شهره هستند. آیا در این زمینه خاطرهای دارید؟
در سال 54 پدر و مادرم را به آمریکا برد و 21 ایالت آمریکا را به آنها نشان داد. او به هزینه خودش هلیکوپتر اجاره و از راههاو پلها فیلمبرداری میکرد. همیشه میگفت ساختن این پلها و راهها کاری ندارد. ما متخصص زیاد داریم، ولی خودمان را قبول نداریم و انگیزههای کاریمان کم است. ایمان داشت که اگر کسی اراده کند، با دست خالی هم میتواند کاری بزرگی انجام دهد. وقتی در زمان جنگ قرار بود جهادسازندگی اتوبان تهران ـ قم را بسازد، برادر کوچکم آمد پیش او و اعتراض کرد که دائماً میگویید باید این اتوبان سریعتر تمام شود و ابزار و وسایلمان را هم گرفتهاید و فرستادهاید جبهه. چطور باید این کار را بکنیم؟ برادرم گفت: «با مغزت! مغزت را به کار بینداز. ما این همه نیروی انسانی و امکانات بالقوه داریم. اگر شده با دستهایمان وجب به وجب تمام ایران را خواهیم ساخت. »
آیا پیش میآمد که گوش به حرف ایشان ندهید؟
از بس مهربان بود، مگر میشد گوش به حرفش ندهیم. صبحها که میآمد یکی یکی بغلمان میکرد و میبرد وضو بگیریم. آب که به صورتمان میخورد و دست نوازش او بر موها و صورتمان باعث میشد که ناراحت نشویم. امکان نداشت تحکم کند. از بس با درایت بود، جایی برای مخالفت و شکایت نمیگذاشت. وزیر که شد به همه مدیرکلها که با دقت انتخابشان کرده بود گفته بود: «تا شما معطل کارهای اداری شوید، وقت گذشته. بروید و به مسئولیت من کارهایی را که صلاح میدانید شروع کنید تا کارهای اداریاش طی شود. » طبیعی است وقتی با کسی این طور رفتار شود و تا این حد به او اعتماد کنند، پر و بال میگیرد و با شوق و انگیزه کار میکند. به قول جوانهای امروز کارش خیلی درست بود و ما هم با کمال میل از او حساب میبردیم.
شهادت ایشان باید آتش به جان خیلیها زده باشد!
همین طور است. همه بستگان میگفتند: «پشتمان خالی شد. با وجود آقا موسی خیالمان راحت بود که وقتی بچهها بزرگ شوند یک مشاور خوب و آرام و مهربان خواهند داشت».
داداش قبل از انقلاب شرکت پیمانکاری و ماهی 70، 80 هزار تومان درآمد داشت، ولی از این پول فقط پنج شش هزارتومان را برای خرج زندگی خودش برمیداشت و بقیه را صرف مستمندان و آدمهای مقروض میکرد. او با این درآمد بالا میتوانست از بهترین امکانات استفاده کند، ولی معتقد بود تجملات و مصرفگرایی باتلاقی است که اگر انسان در آن بیفتد، هر چه بیشتر دست و پا بزند، بیشتر فرو میرود. قبل از انقلاب به خانمهای شرکتش گفته بود که اگر در مسابقه مصرف بیفتید، بالاخره باید با زن شاه رقابت کنید که فکر نمیکنم بتوانید برنده شوید، به همین دلیل سعی کنید با علم و تحصیل و آگاهی از دیگران جلو بزنید. من هیچ وقت به زیورآلات علاقه نداشتم، ولی از روزی که داداش شهید شده، از انگشتر ساده خودم هم بدم میآید.
در مورد ازدواج خواهرها و برادرهای خود چه نظری داشتند؟
قبل از انقلاب، خرید مفصل برای عروسی رسم بود. وضع مالی ما خیلی خوب بود. وقتی برای خواهر بزرگترم خواستگار آمد و حرفهای اولیه را زدند، برادرم او و مرا صدا زد و گفت: «ببین خواهرم! در این کشور انقلاب شده. انقلاب که فقط یک اسم نیست. انقلاب باید در همه جنبههای زندگی ما معلوم باشد. انقلاب ما اسلامی است، پس باید ببینیم اسلام در این مورد چه میگوید. اگر تو که فرزند مرد ثروتمندی هستی، ساده ازدواج کنی، بقیه هم از تو پیروی میکنند و به این ترتیب رقابت و حسادت تمام میشود و همه ازدواج را ساده میگیرند و فساد هم گسترش پیدا نمیکند».
خود ایشان در انتخاب همسر چه معیارهایی را در نظر گرفتند؟
زن برادر من دانشجوی رشته فیزیک دانشگاه شریف بود. خواهرم دوستی داشت که در واقع میخواست برادرم را به او معرفی کند. برادرم از حجاب همسرش خیلی خوشش آمد.
از روحیه کریمانه ایشان خاطرهای دارید؟
فراوان! یادم هست زمینی در شمسآباد داشت. یکی از بستگان ما فرهنگی بود و وسعش نمیرسید زمین یا خانهای بخرد. داداش زمین را به او داد. پدرم وقتی فهمید گفت: «مرد حسابی! تو خودت خانه نداری!» برادرم گفت: «من بالای خانه شما نشستهام. خدا کریم است.»
یادم هست تازه سماور برقی آمده بود. او رفت و برای هر یک از اقوام نزدیک یکی خرید و صندوق عقب و صندلی عقب ماشینش را پر کرد و به مادرم گفت: «خیلی وقت است سراغ اقوام نرفتهایم.» میگفت دلم نمیخواهد کسی که به خانه ما میآید سماور برقی را ببیند و دلش بسوزد. آن چایی مزه ندارد. همیشه به ما میگفت همه میدانند شما دختر پولدارید. ساده بپوشید که دل بقیه نسوزد.
اشارهای به علاقه برادرتان به شهید بهشتی کردید. نکتهای را به یاد دارید؟
برادرم از وقتی با ایشان آشنا شد، علاقه بسیار شدیدی به دکتر شهید پیدا کرد، طوری که شب انفجار دفتر حزب، موقعی که به ما خبر دادند که آقای بهشتی در آنجا شهید شدهاند، همه هراسان از هم میپرسیدیم چه جوری این خبر را به داداش بدهیم؟ حتماً سکته میکند. دکتر بهشتی برای برادر من الگوی برازندگی، خوشصحبتی، تفکر و صبر بود. آقای بهشتی هم برادرم را خیلی دوست داشتند و حتی یک بار در سخنرانی ساری سال 59 گفته بودند اگر دنبال تحولات سریع و صحیح هستید، کلانتری را نخستوزیر کنید. تخریب شخصیت در مورد شهید بهشتی به حدی بود که یاوهگویان همین را دست گرفته بودند و میگفتند: «معلوم است که باید کلانتری را نخستوزیر کند، چون دامادش است!!!» کار این شایعات بهقدری بالا گرفته بود که اقوام خودمان زنگ میزدند و میپرسیدند: «موسی کی داماد آقای بهشتی شد که ما خبردار نشدیم!؟»
جواب شهید کلانتری به این شایعات چه بود؟
من آن موقع در روابط عمومی مجلس بودم. البته کسی نمیدانست من خواهر ایشان هستم و راحت حرفهایشان را میزدند. به او گفتم: «خان داداش! جوابی! مناظرهای!» میگفت: «به قول دکتر بهشتی، وقت نداریم. نباید بگذاریم وقت از دست برود. آنها همین را میخواهند».
از دورهای که در مجلس بودید خاطرهای دارید؟
بله. از بس که دوستش داشتم، وقتی میآمد مجلس، میرفتم قاطی خبرنگارها مینشستم. قبلاً هم به او میگفتم که آنجا هستم. سرش را بلند میکرد و برایم دست تکان میداد. میگفتم: «تو چه وزیری هستی که جلوی همه و جلوی دوربینهای تلویزیونی برایم دست تکان میدهی؟» میگفت: «مگر وزیر حق ندارد عاشق خواهر و برادرهایش باشد؟»
از نظم و پر کاری ایشان بگویید.
ساعت 12 شب میآمد، آن هم با کلی پرونده. نصف شب هم نماز شب میخواند. صبح ساعت 5 که میخواست برود، از بس عجله داشت، خانمش حریف او نمیشد به او صبحانه بدهد و مادرمان وسط پلهها گیرش میانداخت و بهزور یک لقمه نان و پنیر توی جیبش میگذاشت. همه به این کارهایش عادت کرده بودیم.
در یک جمله ویژگیهای ایشان را بیان کنید.
امید، لبخند، شادی و توکل محض. دلم میخواهد خاطره شیرینی را از سفر آمریکا رفتنشان تعریف کنیم. مادرم پابهپای پدر و برادرم با چادر مشکی همه ایالتهای امریکا را گشتند. میگویند همیشه برادرت میگفت: «مردم امریکا دو نفر را خیلی خوب میشناسند؛ یکی رئیسجمهورشان را، یکی مادر مرا که تنها زنی است که با چادر مشکی از همه جا بازدید میکند».
منبع: