سرت را پایین مى اندازى، طاقت این که سر بلند کنى و به چشمان مادر خیره شوى را ندارى. نگاهت را به گوشه تاقچه روى عکس پدر، که خیره نگاهت مى کند، ثابت مى کنى؛ این روزها عجیب دلِ گرفته اى دارى!
هنوز نتوانسته اى باور کنى که براى همیشه، خانهنشین شده اى. وقتى یادت مى آید که درس و مدرسه را براى همیشه مى خواهى ترک کنى، دلت مى سوزد. احساس مى کنى از نوک پا تا سرت تیر مى کشد و اندوهى عمیق تو را از بودن، پشیمان مى کند.
ـ فوزیه، دخترم! اینقدر به خودت فشار نیار، من تحمّل غصّه هاى تو را ندارم.
نگاهت را بر مى گردانى؛ به گوشه اتاق که مادر نشسته خیره مى شوى؛ یک لحظه آرزو مى کنى کاش پاهایت رمقى در خود داشت و مى توانستى بلند شوى، مى دویدى و مادر را در آغوش مى کشیدى!
آب دهانت را قورت مىدهى. بغضى سنگین، گلویت را مى فشارد. مى خواهى چیزى به مادر بگویى؛ مى خواهى چیزى بگویى و درد مادر را کمى تسکین دهى. زبان در دهانت نمى چرخد. پرده اشک جلوى چشمانت را مى گیرد و چهره شکسته و خسته مادر را تار مى بینى.