همسر شهید «علی تجلایی» در خاطرهای با اشاره به خواسته شهید در زمان ازدواج میگوید: قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا نگاهی به من کرد و گفت: شنیدم که عروس هرچه از خدا بخواهد، اجابتش حتمی است، گفتم چه آرزویی داری؟ در حالیکه چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود، گفت: «اگرعلاقهای به من دارید و به خوشبختی من میاندیشید لطف کنید از خدا برایم شهادت بخواهید».
از این جمله تنم لرزید. چنین آرزویی برای یک عروس در استثناییترین روز زندگیاش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم؛ اما علی آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم، ناچار قبول کردم.
هنگام جاری شدن خطبه عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم؛ آثار خوشحالی در چهرهاش آشکار بود. مراسم ازدواج ما در حضور شهید «آیتالله مدنی» و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمیدانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد مجلس و آیتالله مدنی همه به فیض شهادت نائل شدند !
شهید آیت الله مدنی و جمعی از پاسداران و بسیجی ها
(عکس برای نمونه درج شده و مربوط به خاطره عقد شهید تجلایی نمی شود)
شهیدی که برای خدا سوغاتی برد !
پرندهای که به پرواز همسایگی خورشید عادت کرده است، هرگز با خاک خو نمیگیرد و در قفس نمیگنجد. "علی " نیز به زیستن در فضای روحانی جبههها خو گرفته بود.
چند روزی بود که به شهر آمده بود اما آرام و قرار نداشت، غم فراق میدان جنگ بیقرارش کرده بود.همیشه این چنین بود؛ آن گاه که عازم جبهه میشد، سایه اندوه از چهرهاش محو میشد،گونه هایش گل میانداخت و آن زمان بود که میتوانستی شادی را، شادی حقیقی را آشکارا در چهرهاش ببینی. در دفتر خاطراتش نوشته بود:«متأسفانه امروز مجبور شدم، پوتینهای جبهه را واکس بزنم و خاک جبهه را از روی این پوتینها پاک کنم، که این برایم فوق العاده دردناک است»!
شب فردایی که میخواست، عازم جبهه شود وسایل سفرش را مرتب میکرد.لباس پاره پارهای را که در زمان محاصره و آزادی سوسنگرد پوشیده بود، در ساک نهاد.در این زمان مسئول طرح عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء(ص) بود، گفتم: «محال است شما را بگذارند به جلو بروید.»گفت: «این بار با اجازه بسیجیها به عملیات میروم، نمیخواهم پشت بیسیم باشم.»گفتم: «حالا چرا لباسهای سوسنگرد؟» با لحنی خاص گفت: «میخواهم حالا که پیش خدا میروم، بگویم؛خدایا؛اینها جای گلوله است، بالاخره ما هم تو جبهه بودهایم.»
صبحدم عازم بود. وقتی از من خداحافظی میکرد، مرا به حضرت زهرا(س) قسم داد و گفت: «مرا حلال کنید، من پدر خوبی برای بچهها و همسر خوبی برای شما نبودهام»!
گفتم: «باشد»
گفت: « این طوری نمیشود باید از صمیم قلب حلالم کنی، من مطمئنم که دیگر برنمیگردم»!
"علی " رفت و من ماندم و انتظار. علی با حال و هوایی دیگر منزل و شهر را ترک کرد. من ماندم و فکر این که علی خودش در آخرین لحظات خداحافظی گفت: «مطمئنم که دیگر برنمیگردم»!
یادم آمد که قبل از رفتنش، با هم به زیارت مزار شهدا رفتیم. وقتی از کنار مزار شهیدان میگذشتیم، رو به من کرد و گفت: «خدا کند جنازه من به دست شماها نرسد.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «برادران، بسیار به من لطف دارند و میدانم که وقتی به زیارت مزار شهیدان میآیند، اول به سراغ من خواهند آمد، اما قهرمانان واقعی جنگ شهیدان بسیجیاند... دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب از این خاک مقدس را اشغال کنم، تازه اگر هم جنازهام به دستتان رسید، یک تکه سنگ جهت شناسایی خودتان روی مزارم بگذارید و بس»!
10 روز از رفتنش میگذشت که تلفن کرد و پس از سلام و احوالپرسی گفت: «دارم میروم برای دعای ندبه، سلام ما را به مردم برسانید و بگویید رزمندگان را دعا کنند و به حضرت زهرا (س) متوسل شوند.»
وقتی از توسل به حضرت زهرا(س) سخن میگفت، حدس میزدم که رمز عملیات «یازهرا(س)» است.
هر روز منتظر خبر عملیات بودیم که پس از چند روز "علی " زنگ زد و برای آخرین بار صدایش را شنیدم: «مرا حلال کن»! گریهام گرفت و حال آن که تا آن روز پشت گوشی گریه نکرده بودم. "علی " ناراحت شد و گفت: «گریه نکنید، این آرزوی هر مسلمان پیرو امام حسین (ع) است که به فیض شهادت برسد.» بعد مسیر سخن را به طنز تغییر داد تا مرا خوشحال کند: «قول میدهم آخرت شفاعت شما را بکنم و... مسئولیت حوریان را به شما بدهم !»
مکالمه ما تمام شد، اما اندوه دلم را میفشرد، از دست خودم ناراحت بودم که چرا گریه کردم و باعث ناراحتی او شدم. دوباره تماس گرفتم تا عذرخواهی کنم که گفتند: «برادر تجلایی از پادگان رفته است...»
شادی روح پاکش صلواتی بفرستید.
سردار شهید علی تجلایی - نفر سمت چپ