وقتی فهمیدند با کسی رابطه دارم، پدرم یک هفته با من حرف نزد بعد هم که به حرف آمد گفت:«دیگه اسممو نیار» اما مادرم همه جوره بحث را بالا کشید.
به گزارش جهان نیوز، بعضی زخمها را هر زمان که بشکافی باز چرکش بیرون میریزد، عفونتش به همه جا میپاشد و دوباره همهچیز مثل روز اول میشود. انگار نه انگار که سالها از آن گذشتهاست. برای همین «تانیا» بریده بریده حرف میزند. برای گفتن بعضی جملهها نفس عمیق میکشد. یک جایی زیر پوستش لابهلای استخوانهایش تیر میکشد. وقتی میپرسم مگر نمیگویی اولش همه چیز خوب بود، پس چرا آنقدر زود همه چیز خراب شد؟ وقتی از ارتباطش میپرسم و او میگوید که فکر میکند از او سوءاستفاده شده، نفس عمیق میکشد، کم میآورد و صریح میگوید:«میشود دیگر در این باره حرف نزنیم؟ واقعا حالم دارد به هم میخورد.» تانیا یکی از دختران این شهر است که دانشجوی خوب دانشگاهش بوده. معماری خوانده، در مقطع ارشد شرکت کرده، سه ترم خوانده اما زندگی ناچارش کرده که انصراف بدهد. یکی از دختران این شهر که از شهری دیگر به تهران آمده و قرار بوده حسابی زندگی کند. به سبک و سیاق چیزی که فکر میکرده همانقدر رمانتیک و عاشقانه، شبیه فیلمهای هالیوودی موردعلاقهاش اما حالا توی تنهاییش سیر میکند با زخمهایی که وقتی دربارهاش حرف میزند دوباره چرک میکند و دوباره عفونتش به همه جا میپاشد.
سراغ تانیا که این روزها در یک آرایشگاه زنانه کار میکند و میگوید دیگر به هیچ کسی اعتماد ندارد، رفتهایم. روایت زندگی تلخ این دختر ۲۸ ساله را در ادامه میخوانید.
اجازه نداشتم با دوستانم بیرون بروم
کرمانشاه به دنیا آمدم. سال ۱۳۷۰. خانواده مذهبی نداشتم اما سنتی بودند. ساعت ورود و خروجم برایشان خیلی مهم بود. برایشان که نه برای مادرم مهم بود. پدرم کاری با من نداشت. میدان ترهبار کار میکرد و همین الان هم اگر از او سن و سالم را بپرسید دقیق نمیداند. خیلی این چیزها برایش مهم نبود. حتی پول تو جیبی من هم با مادرم بود. اصلا اختیار همه چیز با مادرم بود. باید سر ساعت و دقیقه میرفتم و میآمدم. ثانیهای اینور و آنور میشد با مادرم برنامه داشتیم. یعنی من قبل از تاریکی هوا باید هرطور که شده خانه میرسیدم. گاهی مادرم آنقدر سفت و سخت میگرفت که خودش مرا دانشگاه میبرد و خودش مرا بر میگرداند. خیلی اذیت میشدم. سخت بود. آدم گاهی دلش میخواهد بعد از کلاس با دوستهایش برود بیرون، چیزی بخورد. تفریحی بکند اما این اجازه را نداشتم. برای همین مجبور شدم از کلاسهای دانشگاهم بزنم که بتوانم حداقل کمی با دوستانم بیرون بروم. برای این کار دلیل هم داشت مدام میگفت جامعه بد است و ممکن است تو هم بد شوی!
خالهام مرا تحریک به رفتن از خانه پدرم کرد