سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان ---این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

سخن بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش مانَد از قلمت یادگار عمر

«نوشته های فرهنگی و اجتماعی و سبک زندگی ، شهدا و مدافعین حرم»

باید انسانها، هم آموزش داده شوند و هم تزکیه شوند، تا این کره‌ى خاکى و این جامعه‌ى بزرگ بشرى بتواند مثل یک خانواده‌ى سالم، راه کمال را طى کند و از خیرات این عالم بهره‌مند شود. مقام معظم رهبری

التماس دعا
برادر شما شکیبا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۷ آبان ۰۳، ۱۱:۰۹ - Setayesh
    great
پیوندها
امکانات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید کجباف» ثبت شده است

http://anaammar.ir/wp-content/uploads/2015/05/sardare-shahid-hadi-kajbaf-94-2-m.jpg
گفتگویی خواندنی با همسر شهید پرافتخار مدافع حرم؛

معامله داعش بر سر پیکر شهیدکجباف

همسر شهید هادی کجباف گفت: همسر من مدافع حرم حضرت زینب(س) بود و من هم در عمل به ایشان اقتدا کردم. من از پیکر ایشان گذشتم و آن را به خدا سپردم با اینکه شنیدم بعد از مخالفت ما با پرداخت پول، پیکر ایشان را به رگبار بستند و به جنازه ایشان جسارت کردند و در شبکه‌های اجتماعی هم گذاشتند.
خبرش را در سایت‌ها و خبرگزارها خواندم. اولش باورم نشد. دوباره خواندم. همسر هادی کجباف شهید مدافع حرم: «برای بازگشت پیکر همسر شهیدم حاضر نیستیم یک ریال به تکفیری‌ها پرداخت شود. ما پیکر عزیزمان را در راه خدا داده‌ایم و آنچه را که در این راه دادیم پس نمی‌گیریم.» اما واقعیت بود. تصمیم گرفتم هر طور که شده با این همسر شهید صحبت کنم و علت تصمیمش را جویا شوم. توفیق یار بود و پای کلام خانم احمدی زاده نشستم.
تعابیرش برایم خیلی جالب بود. انگار لحظات معنوی و حماسی سال‌های دفاع مقدس دوباره داشت تکرار می شد. می‌گفت: هادی که دیگر شهید شده و روحش در درگاه خداوند است. من و خانواده‌ام پیکر او را به خدا سپردیم، همان‌طور که حضرت زینب (س) در دشت کربلا پیکر برادرش را به خدا سپرد و به اسارت رفت. همان طور که حضرت سجاد(ع) مجبور شد پیکر پدرش را در صحرای کربلا رها کند و به خاطر خدا برود. مگر نه این است که همسر من هم مدافع حرم حضرت زینب(س) است. پس من هم در عمل به ایشان اقتدا کردم. آنچه می خوانید مصاحبه سایت طنین یاس با همسر این شهید پرافتخار مدافع حرم است. 
***
http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1394/2/5/994970_310.jpg
خانم احمدی‌زاده از خودتان و همسرتان بگویید؟
شاهزاده احمدی زاده مدافع حرم هستم، همسر شهید هادی کجباف‌زاده. هر دویمان شوشتری هستیم. من بزرگ شده اهوازم و ایشان در خود شوشتر بزرگ شده اند.
چه سالی ازدواج کردید؟
من و هادی با هم فامیل بودیم. ایشان پسر عمه من هستند. مهرماه 61 هم با هم ازدواج کردیم. هم سن هستیم، متولد 1340. ولی از نظر شناسنامه و مدرسه ایشان یکسال بزرگتر از من هستند. در زمان ازدواجمان مربی پرورشی مدرسه بودم. داستان ازدواج و آشنایی ما مفصل است.
 جنگ که شروع شد ایشان سرباز بودند. محل خدمتشان هم سوسنگرد بود. اوایل جنگ که نیروهای عراقی سوسنگرد را محاصره می کنند مجبور به ترک شهر می شوند. می آیند اهواز تا تابستان سال 61 که در عملیاتی در فکه به شدت مجروح می‌شوند. از ناحیه لگن، شکم، بازو، ساق پا و کمر. آن موقع جوانی 21 ساله بود. برای درمان اعزام شد مشهد. بعد هم تهران. بعد از سه ماه از بیمارستان ژاندارمری تهران مرخص شد اما هنوز نمی‌توانست سرپا بایستد، چون از ناحیه لگن مجروحیتش خیلی شدید بود و با عصا راه می‌رفت. آن زمان ما ساکن تهران بودیم. پدرم به خاطر بحث جنگ و بمباران اهواز خرداد ماه سال 60 خانواده‌مان را از اهواز به تهران آورد. این شد که هادی بعد از مرخصی از بیمارستان به منزل ما در تهران آمد. چون با برادرم هم که آن موقع رزمنده بود خیلی رفیق بود. برادرم هم خیلی بهش می‌رسید. زخم‌هایش را پانسمان می‌کرد. خلاصه دو سه ماهی را منزل ما بود و آن آشنایی اولیه بین هادی و من این‌جا شکل گرفت.
هادی هنوز پایش به اهواز نرسیده مادرش را راهی تهران کرد تا از من خواستگاری کند. من رضایت داشتم اما خانواده‌ام با این ازدواج مخالف بودند. نه‌ اینکه هادی آدم بدی باشد. شرایط جسمانی‌اش به‌گونه‌ای بود که نمی‌توانست روی پا بایستد و راه برود. هادی مجبور بود با عصا باشد و همین علت اصلی مخالفت خانواده من با این ازدواج بود. اما من برای ازدواج با هادی خیلی اصرار کردم.
http://nmedia.afs-cdn.ir/v1/image/5rZjN_OalVCcZySwsuM3SMxDNynqRNcfLPxg1WP-xoOGjBt0OAdvUw/s/w535/
شما در هادی کجباف چه دیدید که برای ازدواج انتخابش کردید؟
در طول مدتی که هادی در منزل ما زندگی می‌کرد همیشه سرش پایین بود، من یک‌بار هم چشم‌چرانی از ایشان ندیدم. جوان بسیار مودب و باوقار. به خاطر مجروحیتش نشستن و ایستادن برایش سخت بود ولی در طول این مدت حتی ندیدم یک‌بار هم نمازش را نشسته بخواند. روزنامه و کتاب خواندنش ترک نمی‌شد. در همان زمان تحلیل بسیار قوی از شرایط و مقتضیات روز داشت. عاشق امام(ره) بود. جانش را برای حرف امام می گذاشت.
من هم به این مسایل خیلی علاقه داشتم. خودم آن موقع دیپلمم را گرفته بودم و در پشت جبهه‌ها در کارهای پشتیبانی جنگ فعالیت می‌کردم. من از همان سال 56 که در دبیرستان درس می‌خواندم مبارزات علیه رژیم شاه را شروع کرده بودم. خانواده‌ام هم به گونه‌ای بودند که اعتقادات دینی برایشان خیلی مهم بود. در آن دوران خفقان رژیم شاه و ممنوعیت حجاب برای دانش آموزان، من از کلاس سوم ابتدایی با روسری و چادر به مدرسه می‌رفتم.
‌دیدم که هادی درست در جهت اعتقادات دینی و فکری و مبارزاتی من قدم بر می‌دارد و همین شد که واقعا دوستش داشتم و برای ازدواج با او به خانواده‌ام اصرار کردم.
 زندگیتان چگونه شروع شد؟
خیلی ساده و بی‌تکلف. اصلا آن‌موقع همه ازدواج‌ها ساده بود. مردم توقعاتشان کم بود. من هم با این‌که دختر جوانی بودم خیلی چیزها مد نظرم نبود، به جهیزیه آنچنانی، آرایشگاه و لباس عروس و ... حتی فکر هم نمی‌کردم. از تهران آمدم و در شوشتر زندگیمان را شروع کردیم. چون خانوداه ایشان شوشتر بودند. مهریه من یک سفر حج بود که هادی بعدها مرا به حج فرستاد.
یعنی خودش نیامد سفر حج؟
نه، چون وسع مالیش نمی‌رسید. از طرفی چون احساس دین می‌کرد که حتما باید مهریه مرا بپردازد من را تنها به حج فرستاد.
چند فرزند دارید؟
1 دختر و 2 پسر. اولین فرزندم فاطمه 12 بهمن سال 62 بدنیا آمد. 18 بمهن 63 خدا سجاد را بهمان داد. 25 اردیبهشت 65 هم محمد بدنیا آمد.
همسرتان در 8 سال دفاع مقدس چه مسئولیت‌هایی داشت؟
این را بگویم که هادی بعد از ازدواجمان یا در جبهه و منطقه بود یا روی تخت بیمارستان. چندین بار هم مجروح شد. حتی دو بار هم شیمیایی. در لشکر 7 ولیعصر اهواز بود. معاون و بعدها فرمانده گردان مالک اشتر شد. اواخر جنگ معاون تیپ هم شده بود. من و فرزندانم خیلی کم و دیر به دیر ایشان را می دیدیم. گاه گاهی یک نامه برایمان می فرستاد. آن هم کوتاه که فقط بگویند زنده است و همین برای ما کافی بود. همیشه چشمم به تصاویر تلویزیون و گوشم به اخبار رادیو بود تا شاید رد و اثری از او بگیرم.  او عاشق شهادت بود اما من همیشه بهش می گفتم دعا می کنم که شهید نشوی چون دوری تو برایم خیلی سخت است و او هم دلگیر می‌شد. من او را خیلی دوست داشتم. بعضی وقت‌ها بهش می‌گفتم فکر نمی‌کنم هیچ زنی به اندازه من شوهرش را دوست داشته‌باشد. هادی حتی بعد از پایان یافتن جنگ هم دو سال تمام برای بحث تفحص در منطقه بود.
برگردیم به زمان حال، چه شد که هادی کجباف تصمیم گرفت دوباره بعد از این همه سال دوباره به جبهه برود آن هم در خارج از کشور؟
هادی روحیه حماسه‌طلبی و شجاعت خاصی داشت. توی همه حوادث و اتفاقات جهان اسلام بخصوص منطقه به شدت احساس مسئولیت می‌کرد. این‌طور نبود که بگوید بازنشسته شده و دیگر هیچ دینی بر گردنش نیست. اخبار  تهدید داعش به حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) در سوریه را که می‌شنید برایش قابل هضم نبود. نمی‌توانست بی‌احترامی داعش را به حرمین تحمل کند. تصاویرش را که از تلویزیون می‌دید اشک از چشمانش جاری بود. من خودم می‌دیدیم که از فکر سوریه شب‌ها حتی خوابش نمی‌برد.
دقیقا از چه تاریخی به سوریه رفت؟ شما با رفتنش مخالفت نکردید؟!
از فروردین سال گذشته شروع کرد به جمع‌آوری گروهی از نیروها و آموزش دادنشان. می‌گفت باید کاری بکنم. آن موقع هفته‌ای یک بار بیشتر به خانه نمی‌آمد. به قول دوستان و همرزم‌هایش هادی برای خودش مُخی بود، از نظر نظامی هم تجربه جنگی زیادی داشت. دقیقا یک روز بعد از عید فطر سال گذشته رفت سوریه. من هیچ‌وقت با رفتنش مخالفت نکردم، چون با او هم‌عقیده و هم‌نظر بودم. حتی به هادی می‌گفتم بیا دو تایی با هم به سوریه برویم، من آنجا خادم حرم حضرت زینب(س) می‌شوم و تو هم به کارهای خودت برس. اما او می‌گفت نه! آنجا جای زن نیست. اما دخترم کاملا مخالف رفتن پدرش بود. بالاخره علاقه و وابستگی پدر و دختری نمی‌گذاشت راحت از پدرش دل بکند. پسرهایم هم مخالف رفتن بابایشان بودند ولی خوب در برخورد با قضایا منطقی‌تر تصمیم می‌گرفتند. سجاد پسر بزرگم به پدرش می‌گفت. بابا یک کاری کن که من هم با تو بیایم سوریه.
بعد از سوریه رفتنش ارتباط شما با همسرتان چگونه بود؟ از حال و روزش خبر داشتید؟
تلفن که نمی‌توانست بزند. چون در منطقه نظامی بود، فقط گاهی وقت‌ها که می‌آمدند شهر زنگ می‌زد. آن هم خیلی کوتاه. فقط می گفت که سالم است. نمی‌توانست زیاد طولانی صحبت کند. گویا تلفن‌هایشان توسط اسرائیل شنود می‌شد. ما از طریق اخبار که جنگ سوریه را نمایش می‌داد از اوضاع آن جا با خبر بودیم. تا شهریور ماه سال گذشته که دراطراف دمشق مجروح شدند. از هم رزم‌هایش شنیدم که می‌گفتند آقای کجباف کارهای بزرگی در سوریه کرده‌است، به قول معروف کارهایی کرده‌است کارستان، گویا مناطق بزرگی از اطراف دمشق را به همراه گروهش از دست داعش آزاد کرده‌بود. می‌گفتند که شما باید خیلی به هادی افتخار کنی. هر چند که خودش هیچ موقع چیزی از سوریه تعریف نمی‌کرد.
 آقای کجباف بعد از مجروحیتش برگشت ایران؟
در سوریه تک تیراندازهای داعش از ناحیه سینه هادی را می‌زنند. از ارتفاع بالا هم می‌زنند جوری که تیر از سینه وارد و از کمرش خارج می‌شود. پنج شش سانت بیشتر با قلبش فاصله نداشت. هادی بعدها به من گفت به محض این که تیر خوردم. انگشتم را گذاشتم محل سوراخ تیر و دویدم سمت نیروهای خودمان. چون در محاصره دشمن بودم. پنجاه، شصت متر را دویده بود عقب که آخرش از شدت بی حالی و ضعف زمین خورده بود. در بیمارستان دمشق عملش می‌کنند و اعزامش می کنند ایران. در تهران هم دو عمل جراحی رویش انجام دادند. در تمام این مراحل اجازه نداده بود که به ما خبری بدهند.
 سه روز بعد از عمل دومش زنگ زد خانه و به من گفت دارد می‌آید تهران. اگر می‌خواهم ببینمش بروم تهران. دیدم که صدایش گرفته است. علتش را که پرسیدم گفت سرما خورده‌ام. دو هفته بعد از این که رفتم و در بیمارستان تهران دیدمش دوباره رفتند سوریه. در بیمارستان تهران که بستری بود، نیروهایش در سوریه زنگ می‌زدند و هادی از پشت تلفن راهنماییشان می‌کرد. انگار بلد بوداز روی همان تخت بیمارستان هم خوب فرماندهیشان کند.
 هادی خیلی مردم‌دار بود و رعایت حال مردم را می‌کرد. وقتی مجروح می‌شد و از سوریه به تهران می آمد. همه دوستان آشنایان دلشان می‌خواست بیایند تهران ملاقاتش. اما اجازه نمی‌داد. می‌گفت این همه آدم این مسیر دور را بیایند فقط به خاطر دیدن من. از دکترش به زور اجازه می‌گرفت و خودش می‌رفت اهواز. همه علاقه‌مندانش هم می‌آمدند خانه. همان جا خود هادی در جمع مردم سخنرانی کرد و گفت: «اگر من کشته شوم پیکرم را نمی‌آورند و اگر چنین اتفاقی بیفتد این به نفع مردم است.» بعضی‌ها بودند که سرزنشش می‌کردند. که جنگ در سوریه و عراق چه ربطی به ما دارد که شما می‌روید؟ در جوابشان می‌گفت: « جبهه ما الان آن جاست. اگر در عراق و سوریه با آنها نجنگیم، مجبوریم در شهرهای ایران با آنها مبارزه کنیم.»
 
آقای کجباف بعد از آن دوباره برگشت ایران؟
بله . عادت داشت اربعین پیاده به کربلا می‌رفت. سال گذشته هم آمد ایران و پیاده رفت کربلا و برگشت. هر سال 28 صفر مراسمی در خانه داریم که دیگ هلیم هم می‌گذاریم. آن مراسم را هم پشت سر گذاشت و دوباره رفت سوریه.
http://cdn.mashreghnews.ir/files/fa/news/1394/2/5/994968_664.jpg
 کی فهمیدید که ایشان به شهادت رسیده اند؟
کسی خبر شهادت ایشان را به ما نداد. روز اول ماه رجب امسال شهید می‌شوند. بعد از آن خود داعش خبر شهادت هادی را روی سایت‌ها و خبرگزاری‌هایش گذاشت. چون آقای کجباف برای ایشان چهره شناخته‌شده‌ای بود ولی ما هنوز از موضوع اطلاع نداشتیم. بعضی دوستان و آشنایان خبرها را دیدند و به ما گفتند. ساعت یک ونیم نیمه‌شب بود که به پسرم خبر دادند. پسرم هم از دوستان هادی در اهواز ماجرا را جویا شد که آ‌نها گفتند ما می‌خواستیم فردا صبح خبر را به شما بدهیم. از گریه و زاری پسرم و عروسم ماجرا را فهمیدم. حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد. دخترم هم با همسرش آمد خانه‌مان. آنقدر گریه و بی‌قراری کرد که اصلا نمی توانستیم ساکتش کنیم. ساعت‌های اول برای ما غیر قابل تصور بود.
داعش در همان ساعت‌های اول اعلام کرد که جنازه هادی کجباف پیش ماست و در ازای دادن جنازه‌اش یک تا یک و نیم میلیارد دلار از ایران می خواهیم. همرزمان هادی این موضوع را به پسرم گفتند و قصد داشتند این مبلغ را هم به داعش بپردازند اما من تا موضوع را شنیدم مخالفت کردم. فکرش را بکنید در شرایطی که منزل ما شلوغ پلوغ و پر از میهمان بود و همه برای گفتن تسلیت به خانه ما آمده بودند، من همه‌اش در حال تلفن زدن به مسئولان امر بودم که مبادا پای میز مذاکره بروند. گفتم که اصلا راضی به این کار نیستم.
چرا با دادن پول برای بازگشت پیکر همسرتان مخالف بودید؟ تصور عکس العمل شما تقریبا غیر ممکن است؟
اگر پیکرش مانند بقیه شهدا بود من مشکلی نداشتم. اما وقتی وضعیت به این شکل درآمد و پای پرداخت پول آن هم یک و نیم میلیارد دلار پیش آمد با خودم گفتم این مبلغ هنگفت حتما صرف خرید تجهیزات و سلاح بیشتر توسط داعش خواهد شد تا همسران بیشتری چون همسر من کشته شوند. پس من راضی به این امر نیستم. در ثانی نمی خواستم عزت و اقتدار جمهوری اسلامی ایران در پرداخت پول به گروه خوار و حقیر داعش زیر سوال برود. همسر من که دیگر شهید شده و روحش در درگاه خداوند است. من و خانواده‌ام پیکر ایشان را به خدا سپردیم، همان‌طور که حضرت زینب (س) در دشت کربلا پیکر برادرش را به خدا سپرد و به اسارت رفت. همان طور که حضرت سجاد(ع) مجبور شد پیکر پدرش را در صحرای کربلا رها کند و به خاطر خدا برود. همسر من هم مدافع حرم حضرت زینب(س) است و من هم در عمل به ایشان اقتدا نمودم. من هم از پیکر ایشان گذشتم و آن را به خدا سپردم با اینکه شنیدم بعد از عکس العمل ما مبنی بر مخالفت با پرداخت پول پیکر ایشان را به رگبار بستند و به جنازه ایشان جسارت کردند و در شبکه‌های اجتماعی هم گذاشتند.
     
خانواده تان هم موافق تصمیم شما بودند؟
بله پسرهایم دقیقا نظر من را داشتند. دخترم اول خیلی ناراحت بود اما من به او گفتم جسم تنها لباس تن است و روح پدرش هم اکنون در بهترین شرایط ممکن است. دخترم الان ازدواج کرده و دو فرزند هم دارد. بیشتر از دخترم، بچه هایش عاشق بابابزرگشان هستند. بعد از رفتن هادی نوه بزرگم امیرحسین به شدت ضربه روحی خورده و افسرده شده است. من از خداوند برای آنها طلب صبر و آرامش دارم.
http://media.isna.ir/content/1434264544685_Milad%20Esmaeli-5.jpg/4
روحش شاد و دشمنش نابود !
موضوعات: خانواده شهیدان مدافعین حرم
۰ نظر موافقین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۷
ع . شکیبا---۱۰۰۱